صبحها را فول انرژی شروع میکنم. آنقدر خوبم ... آنقدر شادم ... آنقدر پر از انگیزهام... آنقدر لبریزم از جمله ها و کلمههای زیبا ... اما فرصت نوشتن در آن لحظه های پر از شور حال آنقدر کم است که تمام آن حس ها ثبت نشده تا ظهر رو به خاموشی می گذارند. و درست وقتی ماه می خوابد و من آزادم انرژی هایم به پایینترین سطح افت می کند. عصر دوباره شور و حال زندگی در درونم قوت می گیرد و مثل صبح فرصت نوشتن نیست. ماه اجازه تمرکز نمی دهد و من تمام مدت یا درگیر ماه هستم یا درگیر امور منزل.
امروز هم خوب بودم. عالی اما ظهر وقتی از دستشویی بیرون آمدم و دیدم ماه سیب روی قاب گوشی را کنده و تمام چسب زیرش را با انگشت و ناخن ظریف و کوچکش روی کل قاب پخش کرده و دوربین گوشی هم کدر شده از نگرانی عکس العمل همسر به این اتفاق بی اختیار داد زدم و طفلکم فقط هاج و واج نگاهم می کرد و من تند تند با دستمال نانو روی قاب و دوربین می کشیدم تا مطمئن شوم تمیز می شود. ماه طفلکم با هر بار راه رفتن خودش را به من می رساند و پایم را می گرفت و من که از سینک به اپن از اپن به سینک رفت و آمد می کردم؛ مجال برداشتناش را نداشتم و البته ناراحت هم بودم که حالا همسر ببیند حتما بحثمان می شود. بعد که خیالم راحت شد از پاک شدن دوربین گوشی و قاب؛ برای ماه یک فنجان شیر پرچرب ریختم اما لب نزد. کابینت خوراکی ها را ریختم بیرون تا نیشیر پیدا کنم و ببینم ماه بلد است با نی شیر بخورد؟ موقع جمع کردن خوراکی ها نان های ساندویج که برای بعضی کارها خشک کرده بودم جا مانده بود و ماه اینقدر به اینور آنور زده بود و کشیده بودش که تمام خورده نان ها پخش آشپزخانه ای شده بود که دیروز تمامش را تمیز کرده بودم. با ناراحتی نایلون را از دستش کشیدم و شروع کردم با صدای بلند غر زدن که من هر چقدر کار کنم تمام شدنی نیست. چرا زحمت من را اضافه می کنی؟ حیوونکی به پایم چسبیده بودبا دهن باز نگاهم می کرد که من چه بلغور می کنم؟ این الفاظ پرت و پلا چیست که از دهن من آزد می شود؟ به پایم چسبیده بود که بغلاش کنم. میخواست که بخوابانمش.
ماه خواب است. من پشیمانم از برخورد تندی که با نفسام داشته ام و فرشته کوچکم چون پری بهشتی خواب را در آغوش کشیده و من محو صورت بلورین اش شده ام و با لمس حریر طلایی موهایش زیر لب می گویم من را ببخش. ته دلم آرزو می کنم ای کاش همسرک هم مثل پدرجان روی خراب شدن وسایل اینقدر حساس نبود و حساسیت به خرج نمی داد که من از ترس عکس العمل تلخش ماه را ناراحت نکنم. ای کاش...
این وسطها خواهرک خلوت غم انگیزم را با تلفنش بهم می زند. بین حرفهایش می گوید:"طبق حرفهای باباییزاد این طفلک بعدها مهار "نزدیک نباش" می گیرد. اینقدر که با رفت و آمدهای با فاصله فکر می کند به هر کس که نزدیک شود از او دور می شود. به مادر میگفتم مادر بچه که بالغ است گفته دیگه طولانی جایی نمیرم که بعدش اذیت نشم. پس بچه حتما این مهار را می گیرد"
پرت می شوم بع روزهای بعد از سفر یک ماهه که چقدر طول کشید دوباره به این تنهایی عادت کنم. که انگار برای اولین بار است زندگی در غربت را تجربه می کنم و توی دالان تاریک روزهای تنهایی به دنبال راهکاری برای از بین رفتن سختی بعد از سفر برای خودم و ماه می گردم. تنها گزینه پر رنگ کلاس های "مادر و کودک" است که نمیدانم این نزدیکی ها هست؟ که نمیدانم همسرِ مخالف کلاس آن موقع ما را یاری می کند؟
حال این روزهایم خوب است اما درست زمانهایی فرصت نوشتن دست می دهدکه سطح انرژی ام در پایین ترین حد ممکن است. دلم میخواهد ماه 4 ساعتی بخوابد و من هم ترجمه کنم. هم ناهار بخورم. هم جارو بزنم و تی بکشم و بعد از کمی رفع خستگی ماه بیدار شود و من با آرامش حاصل از انجام کارهایم در آغوش بکشم اش و شاید دوباره جوراب بازی کنیم. یا آنقدر برقصیم و شیطنت کنیم که نفس من بند بیاید از فعالیت و هیجان. یا با هم کنار پنجره برویم و پرنده های را ببینیم. شاید هم برویم خانه خانم همسایه . دلم می خواهد وقتی بیدار می شود در آرامترین لحظه روزمان باشم و بهترین خاطره ها را بسازیم
غ ز ل واره:
+ ماشالله به این بلاگ اسکای و قر و قمیش های نا تمامش. بازم آمار بازدید رو صفر نشون میده. خدا میدونه چه ایرادهای دیگه ای هست که خبر نداریم. وبلاگمون نره رو هوا صلوات :))
شبها باید راه بروم تا ماه اک آرام بگیرد و شیر بخورد. کوچکم را شیر می دهم و شعر مورچه را می خوانم. با تکرار "خوب بشه پات الهی" می زند زیر خنده. هنوز درست نمیتواند بلند بخندد. این بار از آن معدود زمان هایی است که بلند می خندد و من دوباره از خوشحالی بغض می شوم . هم میخندم هم گریه می کنم و دلم می خواهد هر چه دارم بدهم تا جگر گوشه ام همیشه چشمانش پر از شور زندگی باشد و لبهایش خندان.
چیزی به آمدن همسرجان نمانده. یادم به برنامه دورهمی و حرف نیما کرمی می افتد و ایرادی که از خانومش گرفت! "دیر غذا می پزد. دوست دارم وقتی از راه می رسم بوی غذا در خانه پیچیده باشد." ماه اک را روی تشک اش می گذارم. سریع کتری را روی گاز می گذارم تا در این هوای سرد بساط چایی را به پا کنم. یک بسته سبزی و یک بسته عصاره گوشت از فریزر بر میدارم و با کمی آب داخل قابلمه می ریزم. بویش شبیه قورمه سبزی شده اما من دلم سوپ عُماج می خواهد. به دستور مادرجان کمی اسفناج خشک و کمی شوید اضافه می کنم و می شود همان بوی عـماج.
باز هم به خاطر برف و خرابی جاده ها همسر دیر می رسد. به جای هفت و نیم حدود نُه شب می رسد. این هفته تمامش به برف و بوران بین راه گذشت. جمعه در برف و بوران جاده های شمالغربی با سرعت چهل کیلومترسفر کردیم. شنبه همسرجان در مسیر رفت و برگشت محل کار گرفتار برف و بوران شده بود. یکشنبه هفت ساعت توی اتوبان قفل، گیر کرده بود و طفلک از ٥:٣٠ تا ساعت یک گرسنه مانده بود. دوشنبه که درگیر شوفاژها بودیم و دوباره امشب ،برف و خطر و دیر رسیدن. با تمام خستگی اش محافظ برق خریده است. رسیده و نرسیده یخچال را جابجا می کند و فیوز برق را میزند و محافظ را به وسایل برقی وصل می کند و دو شاخه فر را عوض می کند. خسته ام اما از فرصت استفاده می کنم و سریع دیواره های یخچال را پاک می کنم و زیر یخچال را تمیز می کنم . به عبارتی برق می اندازم. آخ چقدر تمیزی می چسبد و حال آدم را عوض می کند. حس بی نظیری است. شنیده اید که می گویند "عدو شود سبب خیر"! حالا این خرابی رابط برق هم باعث خیر شد. پریشب هم که برای بررسی دلیل خاموش شدن فر ماشین ظرفشویی را کشیدیم جلو و من زیرش را حسابی سابیدم و تمیز کردم. در واقع یک بخشی از خانه تکانی آشپزخانه انجام شد.
آخ جان. چقدر احساس سبکی می کنم. یک چایی گرم با این همه خستگی و یک عالم حس خوب تمیزی در کنار مرد زندگی، دلچسب تر از آن است که فکرش را بکنی.
ماه اک که کم کم غر میزد حالا تقریبا داد می زند که به من توجه کنید. ماه اک را به همسرجان می سپارم با سرعت دو قاشق آرد، تخم مرغ و ماست به اضافه وانیل و بیکینگ پودر را با هم مخلوط می کنم و داخل تابه میریزم. توان همسرجان تمام است. ادامه کار را ماه اک به بغل و با احتیاط انجام می دهم. خاگینه را تا می کنم. سرخ که شد برش می دهم. ماه اک انگار که فیلمی تماشا کند؛ همه چیز را با دقت نگاه می کند. ته دلم میترسم که مبادا تکان محکمی بخورد و نتوانم با یک دست کنترلش کنم و اتفاق بدی بیفتد. صورتم را به صورتش می چسبانم ؛شاید این تماس پوستی مستقیم باعث شود کمتر تکان بخورد. آخ که چه حس هیجان انگیزی است وقتی صورتم را روی صورت گردش می گذارم و حس می کنم که لپم را به داخل هل می دهد گردی لپهایش. وای خدا برای همیشه به من ببخش این شیرینی بی پابان را. چشمهای شاداب و نگاه کنجکاوش مرا به وجد می آورد و تمام سلول های وجودم را به رقص وا می دارد. همچنان می ترسم اما باید ادامه بدهم. با احتیاط و نگرانی شربت را روی خاگینه میریزم و غذایم حاضر است اما تحمل ماه اک تمام شده. با هم روی شزلون می نشینیم و ماه اک با ولع تمام یورش می برد و شیر را می بلعد. ساعت ١١ که می شود ماه ام بیهوش می شود و این جز اتفاقات نادر روزگار است. همسرجان بیدار می شود. خانه تمیز است و سفره مان گرم و شیرین.
غ ز ل واره:
+ همسرجان برای بودنت و همه زحمت هایت سپاس بیکران
+ نمی دانم من آدم شب هستم یا دقیقه نودی؟! همیشه از عصر به بعد حس کار کردن درونم فوران می کند. همیشه اینطور بوده ام. صبح ها در پایین ترین سطح انگیزه و انرژی روزگار را سر می کنم و توان کار کردن نیست.
+ باز هم یک از خدا بی خبری نت خانه را دزدید و من در حال مرگ از خواب انگار که محبورم بنویسم روی تخت نشسته ام با نت همسرک.
شکرانه:
+ خداوندا همه چیزم را از تو دارم. تو را سپاس سپاس سپاس
پروردگارا حفاظت از آنها را به تو می سپارم و از تو برای حفظ و آرامش این زندگی طلب کمک می نمایم. بار الها از تو کریم تر و رحیم تر ندیده ام. ما را ببخش، بیامرز و سلامتی و آرامش نصیبمان گردان که تو عطا کننده بی چشم داشتی
+ خداوندا شیرینی فرزند و همسر را تصیب تمام جوانهایمان بگردان. آمین یا رب العالمین
سردرد و تهوع وحشتناک تمام شده
همسر و کوچکمان مرا بین نفسهایشان جا داده اند
به راست که می خوابم همسر را نمی بینم و به چپ ماه اک را
ناگزیر به پشت می خوابم که در خیالم نه همسر ناراحت شود؛ نه ماه اک
بین خودمان باشد در این وضعیت دیدن هر دویشان خیالم را راحت می کند
از گوشه چشم ماه اک و همسرک را یک جا می بینم و پرت می شوم به چهارشنبه قبل از یلدا. همان شب کذایی که زلزله آمد و صورت سرخ و سفید همسر رنگ گچ شد. همان شبی که تمام آرامشی که با نذر و نیاز و تلاش برای پذیرایی از مهمان هایم، به دست آورده بودم در ده ثانیه پودر شد و رفت هوا.
همان شبی که بعد از ده ثانیه خواستم ماه اک را از آغوش مادرک بگیرم تا آرام قلبم شود و مادرک با شدت بچه را از دستم کشید و هنوز هم علت آن رفتار ناراحت کننده را که ته مانده آرامشم را نابود کرد را نفهمیده ام. انگار میخواسته ترس من به بچه منتقل نشود.
همان شبی که همه شهر در پارکها و ماشینها خوابیدند و ما در خانه ماندیم.
همان شب که همسرک از خستگی بیهوش شد و ماه اک در آغوشم به خواب رفت و من تا سه و نیم صبح پلک نزدم از شدت ترس و وحشت از دست دادن.
همان شبی که هی همسرک و ماه اکِ درخوابم را بوسیدم و گفتم خدایا خواهش می کنم اینها آخرین بوسههایمان نباشد.
همان شبی که فکر کردم بار آخریست که زندگی شیرینم را مزه مزه می کنم
همان شبی که تمام من زیر و رو شد و تمام سیستم جسمی و عصبی ام بهم ریخت
همان شبی که فکر کردم آخرین شب من و مردم این شهر است
همان شبی که خواهرک ترسیده بود که تمام آدم های مهم زندگی اش را از دست بدهد
همان شبی که لعنتی بود و رعب آور
همان شبی که دلم نمی آمد همسرک را بیدار کنم و از ترس به همه آنهایی که در نواحی زلزله بودند پیام دادم و جز یک نفر بقیه هیچ جوابی ندادند
همان شب لعنتیه لعنتی
حالا آن شب تمام شده و سه شب دیگر هم گذشته است و ترسهای زلزله ای کمتر شده
باز هم سردرد تمام شده و شیرین ترین حسهای دنیا در وجودم ورجه وورجه می کنند
باز هم فکرم آرام شده و آرامش خاطر قلقلکم می دهد
باز هم حساسیت ها ته آن گوشه ی دنج ذهنم کز کرده اند و لبخند مهمان لبهایم شده
حالا وقت خواب رسیده و نفسهای ماه اک و همسرک لالایی خوابم شده
حالا اینجا به وقت زندگی جانم تازه شده
+ ماشاالله و لا حول و لا قوة الا بالله
٤ دی ماه یک بامداد