هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کوچکترین مادر دنیا

+ یکشنبه ساعت 1 ظهر
جمعه شب گذشته بود که می خواست بخوابد. با شیر خوردن توی بغلم نتوانست بخوابد. با ایما و اشاره فهماند که میخواهد روی زمین بخوابد. بالش را گذاشتم روی زمین و ماه اک را گذاشتم رویش. خنده شیرینی کرد! انگار که ته لذت دنیا همین است. کنارش دراز کشیدم. تمام  روز، توی ذهنم مرور شد. از صبح که بیدار شده بود تا ساعت 4 بعد از ظهر نخوابیده بود. خوابیدنش هم اندازه مهلت یک حمام کردن و نماز و کمی دور خود پلکیدن بود. و حالا! ساعت از 12 هم گذشته بود و ماه اک هنور بیدار بود. در حالیکه معمولا 2 ساعت در روز می خوابید و شبها بین 10:30 تا 11:30 می خوابید. با مرور این افکار با خودم گفتم درست همین روزها که حالِ فکر و دلم خوب نیست ماه‌اک هم اجازه نمی دهد یک کم آزاد باشم... هنوز جمله توی ذهنم کامل نشده بود که جرقه ای در تاریکی افکارم، نور کم جانی را افروخت. با خودم گفتم:"شاید هم، اینقدر  فهمیده بوده حال فکر و دل من خوب نیست!... اینقدر که نگرانِ خوب یا بد بودن حالِ من بوده که نمی توانسته بخوابد. شاید مطمئن بوده تنها راه مراقبت از من یا بهتر شدن حال من،  بیشتر بیدار بودن  و بیشتر به من چسبیدن باشه"
دیگر مثل قدیم ها (قبل از ازدواج) اشکم دم مشکم نیست وگرنه حتما با این فکر یک دل سیر می باریدم از ظرافتی که میتواند در تفکر و رفتارش باشد.رراستش این روزها فکر می کنم ماه‌اک همانقدر که بچه است، بزرگ است. احساس می کنم این روزها بیش از هر کس دیگری مراقب منِ است اما به روش خودش.

+ دوشنبه 50 دقیقه بامداد
ظهر ماه اک رو بردم روی تخت که مثلا بازی کنیم و بعد هم بخوابد، رفت دنبال بازی خودش. ماه اک برای خودش بازی می کرد و من دَمَر افتاده بودم روی تخت و همینطور که صورتم رو بالش بود و چشم دوخته بودم به ملافه بالش، فکرهای تلخ و گزنده، سرزنش‌ها، نبخشیدن ها یک باره هوار شدن روی مغزم، روی دلم، روی تمام احساسم و هر لحظه حالم بدتر و بدتر می شد. دیگر نمی توانستم تحمل کنم فشاری افکاری را که اگر جلوی جولان دادنشان را نمی گرفتم؛ می توانستند به راحتی له ام کنند . با ناامیدی زنگ زدم به خواهرک... در دسترس بود :) جواب داد. حرف زدیم. گفت باید خودت را ببخشی برای هرتصمیم و انتخاب اشتباهی که داشتی.,و دقیقا بزرگترین مشکل من همین است که نمی توانم خودم را ببخشم. در حقیقت، عمیق تر که فکر می کنم من حتی نتوانستم هیچ کدام از آدمایی که در گذشته به من یا به خانواده مان آسیب رساندند را ببخشم. نمیدانم تا کی باید این بار سنگین را بر دوش بکشم؟ حقیقتا خسته ام. من پُرم از زندگی... اما به طرز غافلگیر گننده ای یک روز یک جا، در یک نقطه، انگار که داخل راه بن بست گیر بیفتم؛ می افتم تو دام تمام این تلخی ها و هر چه دست و پا می زنم؛ چند روز اسیرم تا بالاخره نخ های دام پاره شوند و از دام خارج شوم. ولی فقط از دام خارج می شوم. نمی توانم سر به نیست‌اش کنم. و باز هم یک روز دیگر یک جای دیگر و تو یکی دیگر از بن بست های مسیر، افکار تلخ هوار می شوند روی وجودم.  آزار دهنده ترین قسمت افکارم نبخشیدن خودم است. سرزنش خودم!!!
 یک بار دکتر قاف به من گفت:"همه ما اگر فکر امروزمان را داشتیم خیلی از خطاها را مرتکب نمی شدیم. خیلی از کارها را انجام نمی دادیم. اما حقیقت اینست که آن زمان این فکر را نداشتیم." اما من که به قول دکتر ایزدی (خدایا کاش فقط یک بار دیگر می دیدمش و اینبار می بوسیدمش؛ اینقدر که به من حس یک دوست خوب می بخشید تا یک دکترای روانشناسی) هنوز آدم نشده‌ام؛ نمی توانم این قانون را به خودم تعمیم بدهم.نمی توانم به آن حرف در مورد شخص خودم اعتقاد داشته باشم. به خواهرک گفتم تو چطور بخشیدی؟ گفت به یک نقطه ای میرسی که خسته می شوی. کم میاوری. دیگر نمی توانی این بار را روی دوشت حمل کنی. آنوقت می بخشی و دعا میکنی آنهایی که موجب آزارت شدند. گفتم:"من کجای این راهم؟" گفت:"تو خسته ای. ولی هر موقع توانستی آنهایی که بهت بد کرده اند را دعا کنی؛ دردهایت تمام میشوند و حالت از همیشه خوبتر میشود".
با خودم فکر می کنم که الان مهم ترین چیز برایم بخشیدن خودم است. باید از این مرحله رد شوم شاید بقیه را راحت تر بخشیدم. مکالمه که تمام شد؛ حالم خیلی بهتر بود... یادم آمد که دیدی ماه حاضر نبود بخوابد؟ نیم ساعت تو رو به حال خودت گذاشت ببین چطور با نشخوار افکارت  یک باره بهم ریختی.

 این روزها هر چه بیشتر فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که ماه اک با تمام کوچک بودنش؛ چند روز گذشته برایم مادری کرده. تمام این چند روز به جای اینکه من مادرش باشم او مادرم بوده است. درست مثل روزهایی که به شدت مضطرب بودم و مامان دستم را میگرفت و دور حیاط می دواند که مجبور شوم حرکت کنم و ضربان قلبم برود بالا تا بهتر بشوم؛ من را مجبور می کرد مدام در حال حرکت باشم. ضربان قلبم بالا نمی رفت چون ماه قدم هایش به اندازه قدم های من نبود اما با عشقش دلم می لرزید؛ با کار های شیرینش که هر روز و هر روز شیرین تر میشوند. ماه اک به اندازه همه آدم هایی که به خاطر دوری محبتشان را از دست داده‌ام؛ به من محبت می کند
امشب روی تخت به پشت خوابیده بودم. ماه اک روی من خوابیده بود و سرش زیر گردنم بود. به خودم آمدم و دیدم دستش کوچکش را گذاشته روی صورتم و دارد به سمت بالا (به من) نگاه می کند و لبخند میزند... فقط خدا می داند چه حس قشنگی بود! کمی بعد خودش را کشیده بالا و با همه بلد نبودنش؛ لبش را گذاشته روی لبهایم. و من کم مانده بود از هیجان این عشق بازی مادر و دختری قالب تهی کنم. ماه اک این روزها کوچکترین مادر دنیا شده.

غ زل واره:
فکر کنم این دفعه پنجم یا ششم باشد توی 4، 5 ماه گذشته که به روش خودش من را می بوسد. قبلا دهنش رو باز می کرد و میگذاشت روی لبهایم :)) ❤❤❤❤❤❤

مادر اعصاب اتمی

صبح‌ها را فول انرژی شروع می‌کنم. آنقدر خوبم ... آنقدر شادم ... آنقدر پر از انگیزه‌ام... آنقدر لبریزم از جمله ها و کلمه‌های زیبا ... اما فرصت نوشتن در آن لحظه های پر از شور حال آنقدر کم است که تمام آن حس ها ثبت نشده تا ظهر رو به خاموشی می گذارند. و درست وقتی ماه می خوابد و من آزادم انرژی هایم به پایین‌ترین سطح افت می کند. عصر دوباره شور و حال زندگی در درونم قوت می گیرد و مثل صبح فرصت نوشتن نیست. ماه اجازه تمرکز نمی دهد و من تمام مدت یا درگیر ماه هستم یا درگیر امور منزل. 

امروز هم خوب بودم. عالی اما ظهر وقتی از دستشویی بیرون آمدم و دیدم ماه سیب روی قاب گوشی را کنده و تمام چسب زیرش را با انگشت و ناخن ظریف و کوچکش روی کل قاب پخش کرده و دوربین گوشی هم کدر شده از نگرانی عکس العمل همسر به این اتفاق بی اختیار داد زدم و طفلکم فقط هاج و واج نگاهم می کرد و من تند تند با دستمال نانو روی قاب و دوربین می کشیدم تا مطمئن شوم تمیز می شود. ماه طفلکم با هر بار راه رفتن خودش را به من می رساند و پایم را می گرفت و من که از سینک به اپن از اپن به سینک رفت و آمد می کردم؛ مجال برداشتن‌اش را نداشتم و  البته ناراحت هم بودم که حالا همسر ببیند حتما بحثمان می شود. بعد که خیالم راحت شد از پاک شدن دوربین گوشی و قاب؛ برای ماه یک فنجان شیر پرچرب ریختم اما لب نزد. کابینت خوراکی ها را ریختم بیرون تا نی‌شیر پیدا کنم و ببینم ماه بلد است با نی شیر بخورد؟ موقع جمع کردن خوراکی ها نان های ساندویج که برای بعضی کارها خشک کرده بودم جا مانده بود و ماه اینقدر به اینور آنور زده بود و کشیده بودش که تمام خورده نان ها پخش آشپزخانه ای شده بود که دیروز تمامش را تمیز کرده بودم. با ناراحتی نایلون را از دستش کشیدم و شروع کردم با صدای بلند غر زدن که من هر چقدر کار کنم تمام شدنی نیست. چرا زحمت من را اضافه می کنی؟ حیوونکی به پایم چسبیده بودبا دهن باز نگاهم می کرد که من چه بلغور می کنم؟ این الفاظ پرت و پلا چیست که از دهن من آزد می شود؟ به پایم چسبیده بود که بغل‌اش کنم. می‌خواست که بخوابانمش. 

ماه خواب است. من پشیمانم از برخورد تندی که با نفس‌ام داشته ام و فرشته کوچکم چون پری بهشتی خواب را در آغوش کشیده و من محو صورت بلورین اش شده ام و با لمس حریر طلایی موهایش زیر لب می گویم من را ببخش. ته دلم آرزو می کنم ای کاش همسرک هم مثل پدرجان روی خراب شدن وسایل اینقدر حساس نبود و حساسیت به خرج نمی داد که من از ترس عکس العمل تلخش ماه را ناراحت نکنم. ای کاش...

این وسطها خواهرک خلوت غم انگیزم را با تلفنش بهم می زند. بین حرفهایش می گوید:"طبق حرفهای بابایی‌زاد این طفلک بعدها مهار "نزدیک نباش" می گیرد. اینقدر که با رفت و آمدهای با فاصله فکر می کند به هر کس که نزدیک شود از او دور می شود. به مادر میگفتم مادر بچه که بالغ است گفته دیگه طولانی جایی نمیرم که بعدش اذیت نشم. پس بچه حتما این مهار را می گیرد"

پرت می شوم بع روزهای بعد از سفر یک ماهه که چقدر طول کشید دوباره به این تنهایی عادت کنم. که انگار برای اولین بار است زندگی در غربت را تجربه می کنم و توی دالان تاریک روزهای تنهایی به دنبال راهکاری برای از بین رفتن سختی بعد از سفر برای خودم و ماه می گردم. تنها گزینه پر رنگ کلاس های "مادر و کودک" است که نمیدانم این نزدیکی ها هست؟ که نمیدانم همسرِ مخالف کلاس آن موقع ما را یاری می کند؟

حال این روزهایم خوب است اما درست زمانهایی فرصت نوشتن دست می دهدکه سطح انرژی ام در پایین ترین حد ممکن است. دلم میخواهد ماه 4 ساعتی بخوابد و من هم ترجمه کنم. هم ناهار بخورم. هم جارو بزنم و تی بکشم و بعد از کمی رفع خستگی ماه بیدار شود و من با آرامش حاصل از انجام کارهایم در آغوش بکشم اش و شاید دوباره جوراب بازی کنیم. یا آنقدر برقصیم و شیطنت کنیم که نفس من بند بیاید از فعالیت و هیجان. یا با هم کنار پنجره برویم و پرنده های را ببینیم. شاید هم برویم خانه خانم همسایه . دلم می خواهد وقتی بیدار می شود در آرام‌ترین لحظه روزمان باشم و بهترین خاطره ها را بسازیم


غ ز ل واره:

+ ماشالله به این بلاگ اسکای و قر و قمیش های نا تمامش. بازم آمار بازدید رو صفر نشون میده. خدا میدونه چه ایرادهای دیگه ای هست که خبر نداریم. وبلاگمون نره رو هوا صلوات :))

بنشین لحظه ای ...

از همین ترییون و با کمال افتخار به اطلاع می رسانم که من و ماه اک یک دل سیر موزیک گوش دادیم و رقصیدیم. البته ماه اک بیشتر با نگاه ها و خنده هایش مرا همراهی کرد. یک جاهایی که خیلی خوشش آمد آواز خواند و دست و پا زد. وقتی دو نفری رقصیدیم با دقت تمام حرکات دستم را زیر نظر گرفت و ناگفته نماند که تلاش هایی هم در جهت تقلید از حرکات دست من صورت داد. همه این اتفاقها بعد از خوردن صبحانه ای بود که همسر نان سبزیجاتش را با عشق برایم خریده بود. جای همه تان سبز.
 لازم است به عرض برسانم که حال ماه اک به طرز مشهودی خوب است و به جز بالا آوردن شب قبل ناراحتی خاصی مشاهده نگردیده. در همین لحظه تاریخی، ماه اک بعد از یک دوره تلاش ناموفق از صبح تا کنون به دلیل وجود مانع بزرگی به اسم مامان بالاخره به ری. سیور رسیده و قصد خارج کردن آن از میز تلویزیون را دارد. اما در یک تصمیم انتخاری میسرش را تغییر می دهد و به سمت سیم آنتن روانه شده و متاسفانه از آنجا که من دستش را خوانده ام؛ موفق به دستیابی به هدفش نشد. 
باید به عرض برسانم که جوجه مان به قدری به سیم علاقه مند است که در سفر اخیر به ولایت مادری یک عدد سیم سفید شارژر از برادرک که از رده خارج شده بود را در اسباب بازی هایش جا داده ایم که غیر از یک سیم سیاه، سفیدش را هم داشته باشد به امید آنکه دل از سیم شارژر بنده و کابل آنتن کنده و دیگر سراغشان نرود. تنها نگرانی مان از این بابت اینست که نکند به وقتش از ریسمان سیاه و سفید نترسد؟! با این حال سیمی که در اختیارش قرار داده ام را به هیچ حساب می کند و دوباره به سمت سیم سفید آنتن خیز بر می دارد.
از آنجا که دیروز غذای درستی نخوردم و تمام مدت درگیر ماه اک بودم و شاید احساس گرما هم مزید بر علت باشد؛ به شدت خوابالودم و احساس خستگی مفرط دارم و تا این لحظه ویتامین دی و ب.کمپلکس قادر به ایجاد هیچگونه بهبودی در وضع جسمی نبوده اند. اما وضع خانه چنان اسف بار است که هیچ عذری برای در رفتن از زیر کار پذیرفته نیست.
البته با وجود احساس خستگی حال روحی ام خوش است چرا که کوچکم دوباره به اندازه یک دونده محکم و سریع دست و پایش را تکان می دهد و هر لحظه که از او غافل شوم در کمال سکوت، در یکی از نقاط حساس خانه پیدایش می کنم.
از آنجا که خیلی باکلاس نیستم و هیچ وقت نه توانستم یک انگشتانه (منظور نویسنده همان فنجان های فسقل سرو اسپرسو) کامل از اسپرسو را بنوشم؛ نه حتی یک فنجان قهوه تلخ!! مشتقاتی مثل کاپوچینو و قهوه با کافی میت را بیشتر می پسندم. یک ماگ کاپوچینو آماده کرده ام که نوش کنم باشد که خستگی و خوابالودگی از تنم بگریزد
امضا
یک عدد مامان غ ز ل له اما خوشحال

+ بالاخره نظرات  پستهای قبلی از شب زنده داری احباری تا دیروز را تایید کردم. پوزش بنده را برای این تاخیر پذیرا باشید

روزنوشت برفی2

شبها باید راه بروم تا ماه اک آرام بگیرد و شیر بخورد. کوچکم را شیر می دهم و شعر مورچه را می خوانم. با تکرار "خوب بشه پات الهی" می زند  زیر خنده. هنوز درست نمیتواند بلند بخندد. این بار از آن معدود زمان هایی است که بلند می خندد و من دوباره از خوشحالی بغض می شوم . هم میخندم هم گریه می کنم و دلم می خواهد هر چه دارم بدهم تا جگر گوشه ام همیشه چشمانش پر از شور زندگی باشد و لبهایش خندان.

چیزی به آمدن همسرجان نمانده. یادم به برنامه دورهمی و حرف نیما کرمی می افتد و ایرادی که از خانومش گرفت! "دیر غذا می پزد. دوست دارم وقتی از راه می رسم بوی غذا در خانه پیچیده باشد." ماه اک را روی تشک اش می گذارم. سریع کتری را روی گاز می گذارم تا در این هوای سرد بساط چایی را به پا کنم. یک بسته سبزی و یک بسته عصاره گوشت از فریزر بر میدارم و با کمی آب داخل قابلمه می ریزم. بویش شبیه قورمه سبزی شده اما من دلم سوپ عُماج می خواهد. به دستور مادرجان کمی اسفناج خشک و کمی شوید اضافه می کنم و می شود همان بوی عـماج.

باز هم به خاطر برف و خرابی جاده ها همسر دیر می رسد. به جای هفت و نیم حدود نُه شب می رسد. این هفته تمامش به برف و بوران بین راه گذشت. جمعه در برف و بوران جاده های شمالغربی با سرعت چهل کیلومترسفر کردیم. شنبه همسرجان در مسیر رفت و برگشت محل کار گرفتار برف و بوران شده بود. یکشنبه هفت ساعت توی اتوبان قفل، گیر کرده بود و طفلک از ٥:٣٠ تا ساعت یک گرسنه مانده بود. دوشنبه که درگیر شوفاژها بودیم و دوباره امشب ،برف و خطر و دیر رسیدن. با تمام خستگی اش محافظ برق خریده است. رسیده و نرسیده یخچال را جابجا می کند و فیوز برق را میزند و محافظ را به وسایل برقی وصل می کند و دو شاخه فر را عوض می کند. خسته ام اما از فرصت استفاده می کنم و سریع دیواره های یخچال را پاک می کنم و زیر یخچال را تمیز می کنم . به عبارتی برق می اندازم. آخ چقدر تمیزی می چسبد و حال آدم را عوض می کند. حس بی نظیری است. شنیده اید که می گویند "عدو شود سبب خیر"! حالا این خرابی رابط برق هم باعث خیر شد. پریشب هم که برای بررسی دلیل خاموش شدن فر ماشین ظرفشویی را کشیدیم جلو  و من زیرش را حسابی سابیدم و تمیز کردم. در واقع یک بخشی از خانه تکانی آشپزخانه انجام شد. 

آخ جان. چقدر احساس سبکی می کنم. یک چایی گرم با این همه خستگی و یک عالم حس خوب تمیزی در کنار مرد زندگی، دلچسب تر از آن است که فکرش را بکنی.

ماه اک که کم کم غر میزد حالا تقریبا داد می زند که به من توجه کنید. ماه اک را به همسرجان می سپارم با سرعت دو قاشق آرد، تخم مرغ و ماست به اضافه وانیل و بیکینگ پودر را با هم مخلوط می کنم و داخل تابه میریزم. توان همسرجان تمام است. ادامه کار را ماه اک به بغل و با احتیاط انجام می دهم. خاگینه را تا می کنم. سرخ که شد برش می دهم. ماه اک انگار که فیلمی تماشا کند؛ همه چیز را با دقت نگاه می کند. ته دلم میترسم که مبادا تکان محکمی بخورد و نتوانم با یک دست کنترلش کنم و اتفاق بدی بیفتد. صورتم را به صورتش می چسبانم ؛شاید این تماس پوستی مستقیم باعث شود کمتر تکان بخورد. آخ که چه حس هیجان انگیزی است وقتی صورتم را روی صورت گردش می گذارم و حس می کنم که لپم را به داخل هل می دهد گردی لپهایش. وای خدا برای همیشه به من ببخش این شیرینی بی پابان را. چشمهای شاداب و نگاه کنجکاوش مرا به وجد می آورد و تمام سلول های وجودم را به رقص وا می دارد. همچنان می ترسم اما باید ادامه بدهم. با احتیاط و نگرانی شربت را روی خاگینه میریزم و غذایم حاضر است اما تحمل ماه اک تمام شده. با هم روی شزلون می نشینیم و ماه اک با ولع تمام یورش می برد و شیر را می بلعد. ساعت ١١ که می شود ماه ام بیهوش می شود و این جز اتفاقات نادر روزگار است. همسرجان بیدار می شود. خانه تمیز است و سفره مان گرم و شیرین.



غ ز ل واره:

+ همسرجان برای بودنت و همه زحمت هایت سپاس بیکران


+ نمی دانم من آدم شب هستم یا دقیقه نودی؟! همیشه از عصر به بعد حس کار کردن درونم فوران می کند. همیشه اینطور بوده ام. صبح ها در پایین ترین سطح انگیزه و انرژی روزگار را سر می کنم و توان کار کردن نیست. 


+ باز هم یک از خدا بی خبری نت خانه را دزدید و من در حال مرگ از خواب انگار که محبورم بنویسم روی تخت نشسته ام با نت همسرک. 


شکرانه:

+ خداوندا همه چیزم را از تو دارم. تو را سپاس سپاس سپاس

پروردگارا حفاظت از آنها را به تو می سپارم و از تو برای حفظ و آرامش این زندگی طلب کمک می نمایم. بار الها از تو کریم تر و رحیم تر ندیده ام. ما را ببخش، بیامرز و سلامتی و آرامش نصیبمان گردان که تو عطا کننده بی چشم داشتی


+ خداوندا شیرینی فرزند و همسر را تصیب تمام جوانهایمان بگردان. آمین یا رب العالمین

به وقت زندگی

سردرد و تهوع وحشتناک تمام شده

همسر و کوچکمان مرا بین نفسهایشان جا داده اند

به راست که می خوابم همسر را نمی بینم و به چپ ماه اک را

ناگزیر به پشت می خوابم که در خیالم نه همسر ناراحت شود؛ نه ماه اک

بین خودمان باشد در این وضعیت دیدن هر دویشان خیالم را راحت می کند


از گوشه چشم ماه اک و همسرک را یک جا می بینم و پرت می شوم به چهارشنبه قبل از یلدا. همان شب کذایی که زلزله آمد و صورت سرخ و سفید همسر رنگ گچ شد. همان شبی که تمام آرامشی که با نذر و نیاز و تلاش برای پذیرایی از مهمان هایم، به دست آورده بودم در ده ثانیه پودر شد و رفت هوا.

همان شبی که بعد از ده ثانیه خواستم ماه اک را از آغوش مادرک بگیرم تا آرام قلبم شود و مادرک با شدت بچه را از دستم کشید و هنوز هم علت آن رفتار ناراحت کننده را که ته مانده آرامشم را نابود کرد را نفهمیده ام. انگار میخواسته ترس من به بچه منتقل نشود

همان شبی که همه شهر در پارکها و ماشینها خوابیدند و ما در خانه ماندیم

همان شب که همسرک از خستگی بیهوش شد و ماه اک در آغوشم به خواب رفت و من تا سه و نیم صبح پلک نزدم از شدت ترس و وحشت از دست دادن.

همان شبی که هی همسرک و ماه اکِ درخوابم را بوسیدم و گفتم خدایا خواهش می کنم اینها آخرین بوسههایمان نباشد.

همان شبی که فکر کردم بار آخریست که زندگی شیرینم را مزه مزه می کنم

همان شبی که تمام من زیر و رو شد و تمام سیستم جسمی و عصبی ام بهم ریخت

همان شبی که فکر کردم آخرین شب من و مردم این شهر است

همان شبی که خواهرک ترسیده بود که تمام آدم های مهم زندگی اش را از دست بدهد 

همان شبی که لعنتی بود و رعب آور

همان شبی که دلم نمی آمد همسرک را بیدار کنم و از ترس به همه آنهایی که در نواحی زلزله بودند پیام دادم و جز یک نفر بقیه هیچ جوابی ندادند

همان شب لعنتیه لعنتی


حالا آن شب تمام شده و سه شب دیگر هم گذشته است و ترسهای زلزله ای کمتر شده

باز هم سردرد تمام شده و شیرین ترین حسهای دنیا در وجودم ورجه وورجه می کنند

باز هم فکرم آرام شده و آرامش خاطر قلقلکم می دهد

باز هم حساسیت ها ته آن گوشه ی دنج ذهنم کز کرده اند و لبخند مهمان  لبهایم شده

حالا وقت خواب رسیده و نفسهای ماه اک و همسرک لالایی خوابم شده

حالا اینجا به وقت زندگی جانم تازه شده


+ ماشاالله و لا حول و لا قوة الا بالله


٤ دی ماه یک بامداد