هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

Hallelujah

از شدت استرس آماده شدن دچار حالت تهوع شدم و به خودم اومدم میبینم همش دارم میگم Hallelujah. هفته قبل روحی و جسمی حالم خوب نبود و به همین دلیل آخر هفته نتونستم لباسها رو کامل بشورم. با اومدن مامان اینا و پیشنهاد مامان برای درست کردن سبزی نه تنها کارم در راستای سفر رفتن کم نشد که زیادهم شد و منی که با فکر انجام کارهای عقب مونده در روزهای حضورشون خودم رو دلداری داده بودم جز درست کردن سبزی به کار دیگه ای نرسیدم. روز دوشنبه هم که کار کرده و نکرده بدو بدو تشریفمونو بردیم تهران واسه صندلی ماشین و دیروز که دلم نیومد جلسه باشگاه رو نرم چون جلسه قبل رو نرفتم و جلسه بعد هم نمیرم؛ کلا صبح تا ساعت٤ ام پرید. بعدش هم هی استرس پشت استرس که کارهام مونده و آماده نیستم و بخش خنده دار ماجرا اینه که اینجور وقتا نمیتونم یه کار رو تموم کنم. از هر کاری یک مقدار انجام میدم و نتیجه اش میشه یک عالم کار نکرده

شب ساعت ١١:٣٠ ماه اک گفت بخوابیم خوابم نمیومد و میخواستم کمی جمع و جور کنم. ولی بردم بخوابونمش اما چه خوابیدنی که من خوابم برد اما ماه اک هی بازی کرد و آخرش اژدهای بالای تختش رو انداخت روی من و من با ترس پریدم و اژدها رو پرت کردم رو زمین. از تختش اومدم بیرون که آب بخورم. زد زیر گریه که مامان بیا.طفلک فکر کرده بود قهر کردم. بغلش کردم و چسبوندمش به خودم. مثل خیلی وقتای دیگه. صورتش چسبیده بود به گردنم و گرمی نفسهاش رو حس می کردم. اینقدر این پوزیشن رو دوست داره که اینجور وقتا تکون نمیخوره. براش کمی حرف زدم و گفتم بریم روی تخت ما بخوابیم. اما چه خوابیدنی؟! :))) همسر بیهوش بود و ماه اک انگشتای دست کوچولوشو باز و بسته می کرد و میگفت "بیدو بیدو بیدو بیدو". و میزد به همسر. این بازی جدیدشه که دوشنبه آخر شب کشفش کرده و عاشق عکس العمل باباشه در حین این کار. هم ضعف کرده بودم از خنده. هم می کشیدمش سمت خودم که همسر بیدار نشه. اونم هی می گفت بابا بشین :))) بالاخره باز هم من خوابم برد و هربار بیدار میشدم می دیدم داره رو تخت بازی می کنه. هر باری هم لباس منو میده بالا و کمی شیر میخوره. آخرین بار گوشی من رو برداشته بود و با عکس سه تاییمون که روی قفل صفحه است حرف میزد و گوشی رو که گذاشت زمین و چسبید به من خوابش برد.

حالا یک ساعته بیدار. لباس شستم پهن کردم اما از شدت استرس که حالا لباسا خیسه من چطور ساک ببندم؟ نمیتونم صبحانه بخورم. میشه راهکارهای خوبتون واسه سفر رفتن رو به من بگید؟

من زیاد ساک می بندم اما بعد هفت سال هنوز بهش عادت نکردم و تا دقیقه نود میدوم. از طرفی همیشه فقط ساک بستم بعدش مهمونی بوده نه هتل. همینم یه استرس دیگه است که چطور بچه شیطونم رو اونجا کنترلش کنم.



خدایااااا کمکم کن آروم بگیرم تا بفهمم میخوام چه کنم؟

تو تاریکی خزیدم یک گوشه تخت و خنکای شب نفسم رو طراوت بخشیده. مزه شربت آلوئه ورا هنوز توی دهنم هست. دلم نیامد مسواک بزنم چون طعم اش می رود. نه این که عاشق شربت آلوئه ورا باشم. نه! این شربت آلوئه ورا است که مزه عشق می دهد؛ که مَردترین مَرد دنیا میان شلوغی های کار و جلسه های مهم حواسش به منِ غزل بوده و آنچه برایش آورده بودند را نخورده و آورده که منز هم امتحان بکنم. حیف که آخر شبی با بالا آوردن ماه اک و اختلاف نظر در غذا دادن دوباره به ماه اک، کمی اوقاتمان را تلخ شد و او خودش را کنج تخت جا داد وخوابید. در هر صورت از همین دیروز هربار که شربت آلوئه ورا بخورم، یادآورعشقمان خواهد شد. همان طور که دهنم را مزه مزه می کنم؛ تمام امروز را دوبار می چشم.
روبروی آینه ایستاده ام و خط لب قرمز نارنجی را روی لبم می کشم. کنار من با بخارشور مشغول بازی است. با خودش و عروسکش حرف می زند که یک بار دیگر حیرت می کنم از این همه سرعت در تغییرات این روزهای کودکم. با بخارشور ور می رود و می گوید: "مامانِ خودمه" و من!!!!!!! اگر کسی از ذوق شیرینی دخترش می مرد؛ من هم یکی از آنها بودم، چقدر در رویاهایم در روزهای قبل از ازدواج این وابستگی شیرین را با همه وجود خواسته بودم. چقدر آرزوی شنیدن چنین جمله ی متملکانه ای را داشتم. 
با کمی عجله "نام نام" اش را می دهم و بعد از تعویض پوشک راهی باشگاه می شویم. از بدو ورودمان ذوق کردنها برای ماه شروع می شود. ماه اک را تحویل مسئول اتاق کودک می دهم و می پرم داخل کلاس. کلاس شروع شده و هستی دارد به بچه ها می گوید سریعتر. اصلا من هر روزی که این دختر را می بینم غرق نشاط می شوم از بس خنده رو و مهربان است. اردیبهشت که کلاسم را عوض کرده بودم؛ دیدن مربی کلاس هیچ انگیزه ای در من ایجاد نمی کرد.  در واقع کلا با مربی کلاس از درون ارتباطی برقرار نکرده بودم. مربی یک دختر چشم روشن بود که آنقدر مژه های کاشته اش بلند بود که زیادی پایین آمده بود و حس می کردی بخشی از دید بالای چشمش را گرفته. از طرفی ناخودآگاه به شدت روی اندام  مربی حساس هستم و مربی که تمام پارامترهای ذهنی من را نداشته باشد؛ قابلیت ایجاد انگیزه و هیجان برای ورزش کردن را ندارد . 
در عوض هستی یک دختر زیبای کم سن و سالِ قد بلند با پوستی روشن و موهای مشکی است که با وجود اینکه اندام درشتی دارد؛ ترکیب اندامش را دوست دارم. آنقدر محکم و با هیجان ورزش می کند؛ آنقدر با عشوه حرکات زومبا را انجام می دهد که غرق لذت می شوم از این همه زیبایی که خدا آفریده. 
از نظر من آهنگ آخری که درش حرکت شافل دارد محبوب ترین آهنگ کلاس است؛ چون هم رقصش بپر بپر و جیغ دارد هم کمی وحشی و سکسی است. :))) اسم آننگ را بلد نیستم چون هربار می خواهم سی دی آهنگ های زومبا را از باشگاه بخرم فراموش می کنم. چقدر دلم میخواست بشود کلیپ هایش را بخرم. اما مثل اینکه فروشی نیست.
بین کلاس برای ماه اک آب می برم. اتاق کودک خیلی گرم است.  حرکات آخر کلاس خیلی سنگین است. خصوصا حرکت خوابیده ای که حالت تعادلی برای پا دارد و به زور ده تا پشت سر هم قابل انجام است
ماه اک را تحویل می گیرم و طبق معمول هستی بغلش می گیرد. ماه اک یک روزهایی نزدیک باشگاه میگه "هسی. هسی" . ذهن آدرسی اش مثل خودم عالیست. امروز با صدای خیلی کم برای هستی اسمش را تکرار کرد. عاشق این لحظه هایی هستم که همه برایش ذوق می کند. چه برای ظاهرش چه برای حرف زدنش. توی محوطه باشگاه شیوا یک راست میره سمت ماه اک و من غرق خوشی ام از این همه توجه به کوچکم. 
تو راه برگشت با همه سختی اش؛ به خاطر همسر نان، کره، پنیر و جای تان سبز ماست و موسیر چکیده میخرم. ماه که تا برسیم نان اش را خورده، روی پله آشپزخانه می نشیند و می گوید ماست. 
دوش گرفتنمان که تمام می شود؛ از خستگی روی تخت ولو می شوم و ماه با هیجان می گوید شیر شیر. خودش را به سرعت به من می رساند و نگویم از هیجان و خوشحالی اش موقع وصال :))) کاش کسی فیلم این لحظه ها را برایمان میگرفت. 
ساعت از سه گذشته که ناهار می خورم و مشغول خورده کاری می شوم. ماه اک که بیدار می شود؛ کار تعطیل می شود. "تاق" "توپ باسی" و شیطنت.  برای اولین بار به سیب زمینی داخل غذا عکس العمل نشان می دهد و اصرار دارد در هر قاشق از غذا تکه ای از سیب زمینی باشد. بعد از هر قاشق پشت صندلی های ناهار میرود که مدتهاست به خاطر خانم جایشان از پشت میز به کنار دیوار تغییر کرده. آخر از همه جا بالا می رود. بعد از غذا درخواست ماست می کند و باز هم بازی بازی چهار قاشق ماست چکیده می خورد.
شب بازی بازی پایش را روی پای همسر فشار میدهد و می گوید نکن شیطون

نیمه شب دو شنبه

+ متن هنوز هم ویرایش و تغییرات لازم است اما بعد از دو روز دیگر جایز نداشتم چرکنویس بماند. 

+ نظرات بعدن تایید می شود

تا حالا شده؟!

+ بچه که داشته باشی؛ یک وقتایی اندازه خودش کوچیک می شی. با اینکه میدونی چیزای به درد نخوری داخلش هست اما از همون لحظه ای که تو سوپری، عروسک جایزه دار باب اسفنجی رو بر میداره؛ ذهنت درگیر میشه که توش چیه؟ و تحملت فقط نیم ساعته. بعد از اینکه عروسکی خاکی رو ماه اک روی بالشت میذاره و می خوابه کنارش و پتو می کشه روش؛ بعد از اینکه کلی باهاش بالا پایین پرید یواشکی می بری تو آشپزخونه و بعد از تمیز کردن؛ درش رو باز می کنی و با دیدن آت آشغالای داخلش صاف میخوره تو برجکت :))) تازه روش نوشته هدیه ای ویژه برای تولد.  

حالا خوبه توش چی باشه؟ یک لانچیکو در اندازه یک وجب. یک شی لج درآر سه پر مسطح که روش چندتا سوراخه و رسما به هیچ دردی نمیخوره. یک دی وی دی کارتون و یک بووووووووووق :)))

بوق رو دادیم به ماه اک می گیم فوت کن. چنان مکی بهش میزنه که لپاش کامل رفته تو :))) بالاخره بعد از چند دقیقه فوت و فن کار اومد دستش و دیگه یک نفس با تمام قدرت بوق می زد و من از خنده روی زمین بودم. یاد دوران عقدمون افتادم. روزی که ترکستان بودیم و برای تولد خواهرک برای همه بستنی خریدیم. من و همسر که میخواستیم برای بچه ها یک چیز هیجان انگیز بخریم؛ براشون بستنی سوتی خریدیم. بعد از خوردن بستنی ها، اینقدر باهاش سوت زدن که کتک خوردن :))))  و هیجان ویژه ای بهشون وارد شد. آخر سر هم یکی از سوتها رو انداختن سطل آشغال، یکیش هم انداختن تو خیابون که بچه ها دست بردارن.

حالا ماه اک هی بوق میزد؛ هی من یاد این خاطره هیجان انگیز می افتادم و هلاک بودم از هیجانی که برای بچه ها به وجود آوردیم.

اینقدر برای نوشتن این خاطره خندیدم که اشک از چشمام میاد.


+ توی بدو ورودش به خونه خیلی شیک نشست و برچسب دندونهای باب اسفنجی رو کند. بعدش می بینم با هجله دویده تو آشپزخونه، در کابینت زیر سینک رو باز کرده می گه بنداز :))) رفتم که در کابینت رو ببندم می بینم برچسب چشمهاش رو هم کنده و به عنوان آشغال آورده بندازه تو سطل آشغال. :))) 


+ همسر خیلی سوپرایزطور امروز نرفت سر کار و من خیلی خوشحال بودم اما حالا زنگ زدن و جمعه مجبوره بره تا گزارشات کار رو تمام کنه.


+ دیروز دو سه تا پست نوشتم در مورد ماه اک اما هیچکدوم به دلم ننشست. سیوشون کردم که سر فرصت اگر بتونم شیرین بنویسمشون


+ از دیروز یک پروسه مهم رو شروع کردیم من و ماه اک. امیدوارم خیلی راحت و سربلند ازش خارج شیم


+ دارم تو خیابون با ماه اک راه میرم که یک مرتبه یک آقایی که از کنارمون رد میشد؛ سرش رو برگردونده عقب و با یک ذوقی میگه وای چه خوشگلههههه!!!! :)). ماشالله ولا حول و لا قوة الّا باللّه العلی العظیم


+ داریم سه تایی راه میریم که یک خانم چادری از پشت صدا میزنه خانم!!! میگم بفرمایید. خانمه که صورت ماه رو ندیده و شیفته طلایی موهای ماه شده که توی نور آفتاب طلایی تر میزنه؛ میپرسه خانم دختره یا پسر؟ میگم دختره. میگه موهاش رو کوتاه نکنید ها. من از دخترم رو کوتاه کردم؛ هم رنگش عوض شد هم فرهاش رفت.

 

ادامه مطلب ...

از پنجره پاییز می‌ریزه رو تختم

امروز گواراترین آب دنیا را نوشیدم وقتی با دستهای کوچک سخاوتمندش لیوان قهوه‌ای کوچکش را به سمت صورتم گرفت و من فکر کردم دوباره آب می خوا‌هد اما لیوان را به من نداد و با پاهای لرزانش جلوتر آمد و با تلاش  آن را به لبهای من رساند و دقت کرد که آنقدری لیوان کج شود که بتوانم بخورم و وقتی حس کرد که خوردم با مدل خاص این روزهایش؛ دماغ کوچولویش را چین داد، چشمهایش را جمع و ریز کرد و زبانش را بین  لثه سفید شده بالایش که نشان از روییدن عنقریب دندان‌هایش دارد و دو دندان کوچک پایینش  قرار داد که به من بفهماند چقدر خوشحال است از اینکه توانمند شده و ازش کارهای بزرگتر از خودش سر می زند

خدایا چطور بگم که چقدر خوشبختم؟ چطور بگم که چقدر ممنونت هستم؟ چطور بگم که در پوست خودم نمی گنجم؟

دلم یک دشت سر سبز می‌خواد. یک دشت پر از سکوت که من از اعماق وجودم درش این همه حس فوق‌العاده را فریاد بزنم. یک جوری که به گوش همه دنیا برسه. و اندازه همه عمرم سر به زمین بگذارم و هیجان دلم اشک شود و گل کند خاک دشت را . چشمه‌ای زلال بسازد از این همه نعمت و رحمتی که به زندگی‌ام روانه کردی و برویاند گل‌های کمیاب؛ که داد بزنم و بگم عاشقتم خدا که یادم دادی خوب ببینم و خوب حس کنم و تلخی‌ها رو بگذارم پشت در گذشته ها و از ته دل قهقهه بزنم. که سرم رو تکیه بدم به تنه تنومند درختی که به لطف تو سایه اش را روی سرم انداخته؛ چشمهایم را ببیندم و خیس شوم زیر بلور شبنم خوشبختی و یک به یک مرور کنم تک تک خوشی‌های کوچک و بزرگ زندگی‌ام را. که خودم را بندازم توی بغلت و با همان زور کم‌ام فشارت بدهم و بوسه بارانت کنم که یادم دادی بخندم؛ درد سختی‌ها را در دلم پرورش ندم و از نهال آسونی‌ها و خوشی‌های زندگیمون مثل چشم‌هام مراقبت کنم.


 

ادامه مطلب ...