یک جور عجیبی از بعد pms و سردردهای متوالی چند روزه بی انرژی هستم. اونقدر که از ویتامین دی، ب کمپلکس وقرص آهن هم کاری ساخته نیست و من تمام دیروز یک گوشه ولو بودم و جون و حوصله هیچی رو نداشتم. امروز هم در راستای احوالات دیروز همونقدر بی انرژی ام و چقدر عجیبه که اینجور وقتا حوصله مطالعه هم ندارم. ماهک تازه بیدار شده و بارون بوسه هاش رو روی صورتم سرازیر کرده واونقدر محکم منو بوسیده که استخون گونه ام هنوز درد می کنه :)))
به لطف تلاش مضاعف در فرهنگ سازی مناسبت های داخلی در برنامه ها و فضای شهر، ماهک از مناسبت ها با این سن کمش فقط کریسمس و بابانوئل رو میشناسه به خاطر کارتون های بامزه و شعرهای قشنگ کریسمس که پارسال زیاد دیده بود و از دو سه ماه قبل منتظر بابانوئل هستش و بهش سفارش هدیه داده و چون ما خیلی به مناسبت ها پای بندیم منتظریم یک روزی برف بیاد که بابانوئل ماهک بیاد :))) اونوقت عید نوروز جم کیدز شعر عمو نوروز رو به زشت ترین حالت ممکن ضبط و پخش کرده بودن که من حالم بهم میخورد شعر رو گوش کنم و باید کانال رو عوض می کردم شبکه کارتون خودمونم که کلا تعطیل.
البته که درسته بعضیا میگن اینا مناسبت های غربی هست و فلان اما من معتقدم هر مناسبتی که باعث خوشحالی میشه اگر به دور از چشم و هم چشمی باشه عالیه که برگزار باشه. خصوصا که مناسبتی مثل کریسمس، Thanks giving یا هالوین به نوعی جهانی هستن.
در هر صورت کریسمس همتون با تاخیر مبارک
غ ز ل واره:
+ یعنی من از اینام که خارج از ایران زندگی کنم اینجا کلا از فارسی بودن خارج میشه از بس الان وسط نوشته ها هی همون دو سه تا کلمه استامبولی که بلدم تو مغزم وول میخورد و مثلا به جای "در هر صورت" میخواستم بنویسم "پِکِ" :))) چنین انسان بی جنبه و خود باخته ای هستم من. حالا خدا رحم کرده نمی فهمم چی میگن :)))
+چند روزه میخوام بنویسم ولی به خودم گفتم وقتی فلان کار رو کردی می تونی بنویسی.
+ سوپ امشب برترین غذایی بود که تو عمرم پختم. خودم نتونستم بخورم. سوپ کدو حلوایی که چون شیرین بود و با آبلیمو هم ترش و شیرین شده بود حالمو بهم میزد و نمیدونم با اون همه سوپ چه کنم؟
+یعنی من اندازه یک صفحه A4 نوشتم دیشب و ماهک با لطف تمام همشو پاک کرده :))
تا چند ماه پیش به طرز وحشتناکی سردرگم بودم از اینکه چرا اینجا هستم؟ چطور باید زندگی کنم که پشیمون نشم؟ هدف از این زندگی چیه؟ چرا من همش فکر می کنم باید کار خارق العاده ای در زندگیم انجام می دادم و حالا که از نظر خودم هیچ کار خارق العاده ای انجام ندادم یعنی بد زندگی کردم. دائم به خودم ایراد می گرفتم. خودم رو سرزنش می کردم. حالم بد بود از سالهای رفته و زمان های از دست رفته و هر روز تازه ای که چشم باز می کردم وحشتی عجیب در وجودم موج می گرفت که یک روز دیگه هم گذشت و تو هنوز هیچ ایده ای برای خارق العاده بودن یک کار حتی در ذهن نداری و نگرانی های گذر زمان که به قول دکتر بابایی زاد ناشی از "زندگی نکرده است"
تا اینکه....