هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

نزدیک غروب قلبم منقبض شد و کمی بعد سرم شروع کرد به سوختن و دستهام شروع کرد به حالتی شبیه خواب رفتن. شاید هم چیزی شبیه گز گز کردن. خیلی ترسیدم از برگشتن حمله ها. گریه کردم. همسر محکم بغلم کرد. بیرون رفتیم و کمی قدم زدیم. کمی بهترم اما هنوز بعد از 3 ساعت سرم میسوزه و نرمال نیستم
لعنت به کرونا که دست همه رو از رفت و آمد کوتاه کرده. 
تو روح من که وقتی نرمالم عین احمق ها فکرهای وسواسی تو رفت و آمدها مغزم رو اشغال می کنه و وقتی حالم یک ذره از وضعیت نرمال خارج میشه له له میزنم برای دیدن خانوادم و عزیزانمون.
همسر از دکتر شاکیه که چرا من درمان نشدم و معلوم نیست تا کی باید دارو بخورم و من حاضرم بمیرم اما حتی یک لحظه دیگه اون حالتای وحشتناک رو تجربه نکنم
این ماه زیاد فراموش میکردم خوردن قرصم رو و الان عین سگ پشیمون و ترسانم که چرا بیشتر دقت نکردم.در واقع خیلی وقتا فراموش نمی کردم بلکه شک می کردم خوردم یا نخوردم و از ترس اضافه خوردن دیگه نمی خوردم

بی انرژی

یک جور عجیبی از بعد pms و سردردهای متوالی چند روزه بی انرژی هستم. اونقدر که از ویتامین  دی، ب کمپلکس  وقرص آهن هم کاری ساخته نیست و من تمام دیروز یک گوشه ولو بودم و جون و حوصله هیچی رو نداشتم. امروز هم در راستای احوالات دیروز همونقدر بی انرژی ام و چقدر عجیبه که اینجور وقتا حوصله  مطالعه هم ندارم. ماهک تازه بیدار شده و بارون بوسه هاش رو روی صورتم سرازیر کرده  واونقدر محکم منو بوسیده که استخون گونه ام هنوز درد می کنه :)))


ذهن مغشوش

چند روزه که درونم خیلی بهم ریخته است اما قسمت خوب ماجرا اینه که وحشی نشدم که پاچه بقیه رو بگیرم و روزگار رو هم واسه بقیه تلخ کنم.دائم فکر می کنم باید کاری بکنم که نکردم و چون نمیدونم اون کار چی هست تمرکز ندارم و نمی تونم به بقیه کارهام رسیدگی کنم.با این حال کتاب جای خودش رو داره و گوش دادن به کتاب کمی آرومم میکنه. البته که بد عادت شدم و خوندن کتابهای متنی برام کمی سخت شده اما از امروز با خودم قرار گذاشتم که بین کتابهای صوتی کتاب های نخونده کتاب خونه رو بخونم. خصوصا کتاب "هوش اخلاقی"، "هیچ چیز نمی تواند ناراحتم کند"، "آیین زندگی" و "در جستجوی معنا" در اولویت هستند. با خودم قرار گذاشتم مراقبه رو جز عادتهای زندگیم کنم و هر چقدر زمانم کم باشه یک گوشه ای از زمانم رو به این کار اختصاص بدم چون در راستای مطالعاتم فهمیدم چقدر می تونه کمک کنه به شناخت و درک خودمون و آرامش درون مون و اینکه تو کتاب آخری که خوندم "جز عشق راهی نیست" تو فصل مراقبه گفته شده که ورزش، غذای سالم و مراقبه هر سه در کنار هم نتایج معجزه‌واری خواهند داشت.
 
ورزش رو هم که گفتم با خودم قرار گذاشتم شده پنج دقیقه هم که هست باید انجام بدم و توی سه هفته اخیر فقط چهار روز ورزش نکردم اون همه سه روزش مربوط به همین روزای بهم ریختگی های هورمونی بوده که باز از دیشب شروع کردم. کارهای زیادی هست که دلم میخواد انجام بدم و عادت های خوب زیادی هست که میخوام به زندگیم اضافه کنم اما مجبورم خیلی صبورانه و پله پله جلو برم. هر بار تصمیم میگیرم چند تا کار انجام بدم یاد حرف استاد کروژدهی می افتم: " یک گرگی دو تا خرگوش رو می بینه و تصمیم میگیره هر دوشون رو بگیره اما وقتی دنبالشو می کنه هیچ کدوم رو نمی تونه بگیره چون هر کدوم از یک راهی میرن و گرگ نتونسته تمرکز کنه و یکی شون رو تعقیب کنه" پس سعی می کنم یواش جلو برم و زیاد هم هیجان زده نشم چون تجربه نشون داده شروع های هیجان زده خیلی زود به پایان می رسه.
وب کنه.
حالا همسر حرف از 500 تومن میزنه اما من گلوم توی این همزن گیر کرده. هیچ کدوم از وسایلم قرمز نیست اما اینو همین رنگ دلم میخواد. پارسا با 8 تومن یا 12 تومن میشد یکیشو خرید حالا چند؟ ارزونترینش 27 تومنِ ناقابلِ :))). میدونم مارک های دیگه ای هم هستو من زمان خرید جهاز حتی ترسیدم ماشین آشپرخونه بوش رو بخرم مبادا پولم برای بقیه کارها کم بیاد اونم قرمز بود و همیشه تو دلم مونده که چرا ترسیدم و نخریدمش؟! با این حال الان دلم بوش نمی خواد فقط همین رو میخوام همین رنگ همین مدل. خدایا موافقی چک شگفت انگیزمو دوباره بنویسم؟!! :)))



> خیلی دلم میخواد ادامه پست "دریچه نو" رو بنویسم اما نمی دونم چطور مطرح کنم که موجب سو برداشت نشه؟

کریسمس

به لطف تلاش مضاعف در فرهنگ سازی مناسبت های داخلی در برنامه ها و فضای شهر، ماهک از مناسبت ها با این سن کمش فقط کریسمس و بابانوئل رو میشناسه به خاطر کارتون های بامزه و شعرهای قشنگ کریسمس که پارسال زیاد دیده بود و از دو سه ماه قبل منتظر بابانوئل هستش و بهش سفارش هدیه داده و چون ما خیلی به مناسبت ها پای بندیم منتظریم یک روزی برف بیاد که بابانوئل ماهک بیاد :))) اونوقت عید نوروز جم کیدز شعر عمو نوروز رو به زشت ترین حالت ممکن ضبط و پخش کرده بودن که من حالم بهم میخورد شعر رو گوش کنم و باید کانال رو عوض می کردم شبکه کارتون خودمونم که کلا تعطیل.

البته که درسته بعضیا میگن اینا مناسبت های غربی هست و فلان اما من معتقدم هر مناسبتی که باعث خوشحالی میشه اگر به دور از چشم و هم چشمی باشه عالیه که برگزار باشه. خصوصا که مناسبتی مثل کریسمس، Thanks giving یا هالوین به نوعی جهانی هستن.

در هر صورت کریسمس همتون با تاخیر مبارک


غ ز ل واره:

+ یعنی من از اینام که خارج از ایران زندگی کنم اینجا کلا از فارسی بودن خارج میشه از بس الان وسط نوشته ها هی همون دو سه تا کلمه استامبولی که بلدم تو مغزم وول میخورد و مثلا به جای "در هر صورت" میخواستم بنویسم "پِکِ" :))) چنین انسان بی جنبه و خود باخته ای هستم من. حالا خدا رحم کرده نمی فهمم چی میگن :)))


+چند روزه میخوام بنویسم ولی به خودم گفتم وقتی فلان کار رو کردی می تونی بنویسی. 


+ سوپ امشب برترین غذایی بود که تو عمرم پختم. خودم نتونستم بخورم. سوپ کدو حلوایی که چون شیرین بود و با آبلیمو هم ترش و شیرین شده بود  حالمو بهم میزد و نمیدونم با اون همه سوپ چه کنم؟


+یعنی من اندازه یک صفحه A4  نوشتم دیشب و ماهک با لطف تمام همشو پاک کرده :))

دریچه ای نو

تا چند ماه پیش به طرز وحشتناکی سردرگم بودم از اینکه چرا اینجا هستم؟ چطور باید زندگی کنم که پشیمون نشم؟ هدف از این زندگی چیه؟ چرا من همش فکر می کنم باید کار خارق العاده ای در زندگیم انجام می دادم و حالا که از نظر خودم هیچ کار خارق العاده ای انجام ندادم یعنی بد زندگی کردم. دائم به خودم ایراد می گرفتم. خودم رو سرزنش می کردم. حالم بد بود از سالهای رفته و زمان های از دست رفته و هر روز تازه ای که چشم باز می کردم وحشتی عجیب در وجودم موج می گرفت که یک روز دیگه هم گذشت و تو هنوز هیچ ایده ای برای خارق العاده بودن یک کار حتی در ذهن نداری و نگرانی های گذر زمان که به قول دکتر بابایی زاد ناشی از "زندگی نکرده است"

تا اینکه....

  ادامه مطلب ...