هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

میشه بهم چند تا فیلم حال خوب کن

و حتی خنده دار معرفی کنید؟

چقدر دلم میخواد با خیال راحت از اینکه وقتی بیدار میشم آرومم بخوابم و سر حال بیدار شم


خدایا برای همه خوابهای آرومی که بعدش با حالی سرشار از زندگی بیدار میشدم ازت ممنونم


وقتی دکتر مغز و اعصاب بدون معاینه وفقط با یک نوار مغز چون ارتا دارو نوشت که روزی پنج تا قرص بود اما وقتی زنگ زدم و از بیقراری های شدید و حال بد گفتم و گفت اینا عوارض داروهای ما نیست برو دکتر داخلی

طب سوزنی گفت دیازپوکساید و پرانول رو نخور

دکتر اورژانس گفت فلوکستین رو قطع کن شاید بیقراریت از اونه

فقطآلپرازولام موند

با طب سوزنی ٣٦ ساعت عالی بودم و بعد اضطرابم برگشت البته با شدت خیلی کمتر

وقتی عجله ای روز سه شنبه قرار شد برگردیم استرس به موقع آماده شدن بود و بعد استرس پرواز

من از اوج گرفتن به شدت میترسم

روز اول تا عصر عالی بودم

عصر دوباره بی قراری و شب باز خوب

امروز دوباره با سوزش سر و بازوهام شروع شد بالین تفاوت که دیروز ٥ بیدار شدم امروز ٦:٣٠

دلم میخواد به جز آلپرازولام باز بقیه قرصا رو شروع کنم نه از سر منطق از سر اینکه شایدزودتر خوب بشم

دهنم دائم خشکِ

حال تهوع

دیشب خیلی خوب بودم

همسر میگه تحمل کن تا لاقل فقط به یک قرصوابسته باشی


و خدااااااااااااااااااا تو منو دریاب میخوام دوباره خوب باشم دوباره زندگی کنم

آرزوی یک حال معمولی یک زندگی معمولی

خوب بودنهای لحظه ای

بیدار شدن های پر از اضطراب

همه میگن خودت باید تلاش کنی

و من ذهنم خالی

با این حال احساساتم داغونِ

اگر سردرد داشتم چارش مسکن بود

اما الان؟ 

خیلی خوب احساس کسایی که اعتیاد دارن رو درک می کنم

فقط دنبال چیزی هستند که کمی حال خوب بهشون بده

منتها من سعی میکنم عاقلانه و طبق دستو دارو بخورم

هفته قبل حال الانم رویایی بیش نبود

دیروز تا عصر عالی بودم

میترسم از رفتن مامان

میگه نگران نباش میمونم تا خوب بشی

سه شنبه خیلی عجلهای برای کارای رهن خونه همسر بلیط گرفت که چهارشنبه ساعت یک سر قرار حاضر باشم

خیلی دلم میخواست با حال خوب بگم اما حالا که نشد تو یک جمله میگم

با پس اندازمون یک خونه خریدیم و دیروز دادیم رهنهمسر معتقده غیر از قطع و وصل داروها و اثرات مخربش سختی که واسه خرید خونه و توی کرونا ونه دیدن نحمل کردم خارج از توانم بوده

طب سوزنی به شدت معتقده هیچی ام نیست و ضعف جسمیشدیذ دارم

و من حیرونم که چطور خوب خوب شم

حتیتز روزی که بخوام آلپرازولام رو قطع کنم میترسم

نمیتونم از ماه مراقبت کنم

حتی یک وقتا هیچ حسی در درونم به ماه که هیچ به هیچی ندارم

کاش میدونستم چطور خودمو دندگیمو نجات بدم

هنوز کوچکترین چیزها اضطراب زیادی بهم وارد میکنه

هنوز گوشی دست گرفتن به شدت حالمو بد میکنه

در درون من همه چیز عجیب شده خیلی عجیب


و دوباره زندگی

دوست ندارم از روزای سختی که گذشت خیلی حرف بزنم. از روز سه شنبه اوضاع بدتر و بدتر شد. روز شنبه که همه خونه پدربزرگ جمع بودن تمام روز خوابیده بودم اشک هام تمام نمی شد. خاله کوچیکه قربونش برم من رو برد خونه دوستش و برام نوروبیون زدن. همه برام دعا خوندن و من مونده بردم حیرون که بقیه چطور نشستن؟ چطور میل دارن غذا بخورن؟ مگه آدم دلش میوه و چایی هم میخواد؟

یکشنبه 

از همه روزها بدتر بود. اونقدر که با وجود کرونا لباس پوشیدم و رفتیم بیمارستان. دکتر اورژانس سرم قندی نمکی تجویز کرد؟ ب٦ و تقویتی. به خاطر بی قراری گفت فلوکستین رو قطع کن.زیر سرم بهتر شدم تا اینکه لرز شروع شد و نتونستم بخوابم. بعداز سرم خونه،دوش و دوباره خواب

پدربزرگ طاقت نیاورده بود. با خاله کوچیکه و مادربزرگ اومدن. دیگه جون گریه کردن هم نداشتم. پدربزرگ بغلم کرد. صورتم رو بوسید و من چقدر نیازش داشتم. چقدر دلتنگ بودم که با بغض ابرازش کردم. خاله کوچیکه عین یک مادر دورم راه رفت. در کنارش اونقدر دعا خوند که من بودم خسته میشدم

نزدیکای سه که دستم تو دست بابا بود مونده بودیم مستاصل که برم پیش دکتر خودم یا دکتر معروفی که شوهر خاله کوچیکه زنگ زده بود به خاله که نوبت طب سوزنی گرفته. به زور نشسته بودم و صورتم رو فرو کردم تو پتو و گفتم خدایا مگه نمی گی دعای آدم مریض اجابت میشه؟! نجاتم بده. به دقیقه نرسید. اون همه دعا جواب داد. پاشدم بدون بی قراری. پدربزرگ گفت بپوش ببرمت دکتر. خاله رو تخت ملافه انداخت و دراز کشیدم. هنوز نفسهام تند و سطحی بود. دکتر اول اومد سراغ من . گفت به خاطر مصرف زیاد داروها صفرا ت شدیدن رفته بالا و بزنت پر از سم شده. رو کبدت هم اثر گذاشته. سوزنها رو که زد آروم گرفتم. انرژی خودش، منشی اش، خاله و بکی از مریضا خیلی بالا بود. بعداز مدتها اینقدر خندیدم که دل درد گرفتم. بعد از درآوردن سوزنها دوباره اضطراب و گریه. دکتر گفت حرف بزن.گفتم:"من این چند سال خیلی تنهایی کشیدم. کار همسرم زیاد بود و مامان به خاطر وسواس خونه ام نمی اومد" با خنده گفت:"تو فقط تمیزی وسواس نداری.  روی بدنت به شدت پایینِ برات چندتا دارو میدم بمب انرژی" وقتی ماساژ تمام شد منم آروم شدم. گفت مایعات زیاد بخور تا سموم دفع بشه. بعد از یک هفته غذا خوردم. ماه طفلکم که چند روز بود خوشحال نبود و زمانی که دکتر بودم فکر کرده بود برگشتم کرج روی ابرا بود از خوشحالی. بعد مدتها بغلش گرفتم و رفتیم براش بستنی خریدم. کلی با هم خندیدیم. نفس کشیدیم

شب دوتا unizinc به توصیه دکتر خوردم و ویتامین E دیازپوکساید و پرانول رو قطع کردم. شب آروم خوابیدم و بعد از مدتها صبح با آرامش بیدار شدم. آرامشی که تا روز قبل فکر میکردم خیالی بیش نیست

عصر دوباره طب سوزنی و ماساژ . عصر امروز هم

دوباره آرامش به وجودم برگشته. دوباره می خندم. دوباره غذا می خورم. دوباره ماه رو بغل میکنم. دوباره بعد از دوهفته با هم حمام کردیم. دوباره نفس می کشم. 


ممنون از دعاهاتون و انرژی های مثبتتون. هنوز نمی تونم گوشی دستم بگیرم و توی نت چرخ بزنم. نه از ضعف جسمی؛ از شدت فشار روانی که این مدت تحمل کردم. میزان استفاده ام از گوشی در حد جواب دادن تلفن هست و در کل روز شاید فقط ٥ دقیقه نت

هنوز ترس دارم از برگشت اون حالتا. 

مامان طفلی از شدت فشار روانی و کار زیاد سیاتیکش گرفته. براش دعا کنید

ببخشید که هنوز نمی تونم کامنتا رو جواب بدم. گرشی دست گرفتن حالم رو بهم میریزه. فقط خواستم خبر بدم که بهترم