هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

و دوباره زندگی

دوست ندارم از روزای سختی که گذشت خیلی حرف بزنم. از روز سه شنبه اوضاع بدتر و بدتر شد. روز شنبه که همه خونه پدربزرگ جمع بودن تمام روز خوابیده بودم اشک هام تمام نمی شد. خاله کوچیکه قربونش برم من رو برد خونه دوستش و برام نوروبیون زدن. همه برام دعا خوندن و من مونده بردم حیرون که بقیه چطور نشستن؟ چطور میل دارن غذا بخورن؟ مگه آدم دلش میوه و چایی هم میخواد؟

یکشنبه 

از همه روزها بدتر بود. اونقدر که با وجود کرونا لباس پوشیدم و رفتیم بیمارستان. دکتر اورژانس سرم قندی نمکی تجویز کرد؟ ب٦ و تقویتی. به خاطر بی قراری گفت فلوکستین رو قطع کن.زیر سرم بهتر شدم تا اینکه لرز شروع شد و نتونستم بخوابم. بعداز سرم خونه،دوش و دوباره خواب

پدربزرگ طاقت نیاورده بود. با خاله کوچیکه و مادربزرگ اومدن. دیگه جون گریه کردن هم نداشتم. پدربزرگ بغلم کرد. صورتم رو بوسید و من چقدر نیازش داشتم. چقدر دلتنگ بودم که با بغض ابرازش کردم. خاله کوچیکه عین یک مادر دورم راه رفت. در کنارش اونقدر دعا خوند که من بودم خسته میشدم

نزدیکای سه که دستم تو دست بابا بود مونده بودیم مستاصل که برم پیش دکتر خودم یا دکتر معروفی که شوهر خاله کوچیکه زنگ زده بود به خاله که نوبت طب سوزنی گرفته. به زور نشسته بودم و صورتم رو فرو کردم تو پتو و گفتم خدایا مگه نمی گی دعای آدم مریض اجابت میشه؟! نجاتم بده. به دقیقه نرسید. اون همه دعا جواب داد. پاشدم بدون بی قراری. پدربزرگ گفت بپوش ببرمت دکتر. خاله رو تخت ملافه انداخت و دراز کشیدم. هنوز نفسهام تند و سطحی بود. دکتر اول اومد سراغ من . گفت به خاطر مصرف زیاد داروها صفرا ت شدیدن رفته بالا و بزنت پر از سم شده. رو کبدت هم اثر گذاشته. سوزنها رو که زد آروم گرفتم. انرژی خودش، منشی اش، خاله و بکی از مریضا خیلی بالا بود. بعداز مدتها اینقدر خندیدم که دل درد گرفتم. بعد از درآوردن سوزنها دوباره اضطراب و گریه. دکتر گفت حرف بزن.گفتم:"من این چند سال خیلی تنهایی کشیدم. کار همسرم زیاد بود و مامان به خاطر وسواس خونه ام نمی اومد" با خنده گفت:"تو فقط تمیزی وسواس نداری.  روی بدنت به شدت پایینِ برات چندتا دارو میدم بمب انرژی" وقتی ماساژ تمام شد منم آروم شدم. گفت مایعات زیاد بخور تا سموم دفع بشه. بعد از یک هفته غذا خوردم. ماه طفلکم که چند روز بود خوشحال نبود و زمانی که دکتر بودم فکر کرده بود برگشتم کرج روی ابرا بود از خوشحالی. بعد مدتها بغلش گرفتم و رفتیم براش بستنی خریدم. کلی با هم خندیدیم. نفس کشیدیم

شب دوتا unizinc به توصیه دکتر خوردم و ویتامین E دیازپوکساید و پرانول رو قطع کردم. شب آروم خوابیدم و بعد از مدتها صبح با آرامش بیدار شدم. آرامشی که تا روز قبل فکر میکردم خیالی بیش نیست

عصر دوباره طب سوزنی و ماساژ . عصر امروز هم

دوباره آرامش به وجودم برگشته. دوباره می خندم. دوباره غذا می خورم. دوباره ماه رو بغل میکنم. دوباره بعد از دوهفته با هم حمام کردیم. دوباره نفس می کشم. 


ممنون از دعاهاتون و انرژی های مثبتتون. هنوز نمی تونم گوشی دستم بگیرم و توی نت چرخ بزنم. نه از ضعف جسمی؛ از شدت فشار روانی که این مدت تحمل کردم. میزان استفاده ام از گوشی در حد جواب دادن تلفن هست و در کل روز شاید فقط ٥ دقیقه نت

هنوز ترس دارم از برگشت اون حالتا. 

مامان طفلی از شدت فشار روانی و کار زیاد سیاتیکش گرفته. براش دعا کنید

ببخشید که هنوز نمی تونم کامنتا رو جواب بدم. گرشی دست گرفتن حالم رو بهم میریزه. فقط خواستم خبر بدم که بهترم

نظرات 8 + ارسال نظر
رهآ چهارشنبه 22 مرداد 1399 ساعت 22:36 http://Ra-ha.blog.ir

غزل ی خرده سعی کن گرمیجات مصرف کنی.
شاید مسخره بیاد ولی یکی از دلایل وسولس طبع سرد هست.

خوب میشی، خیلییی زود.


غصه نخور دیوونه کی دیده شب بمونه ...

لی لی چهارشنبه 22 مرداد 1399 ساعت 10:00 http://lilihozaklili.blogfa.com/

خدارو شکر عزیزم، الهی خوب بمونی

فرزانه چهارشنبه 22 مرداد 1399 ساعت 09:58 http://khaterateroozane4579.blogfa.com/

خدا رو شکر که بهتری غزل جان
خیلی نگرانت بودم

زندگی می بافم سه‌شنبه 21 مرداد 1399 ساعت 15:44

سلام عزیزم.
چقدر برات خوشحالم که بهتری. مواظب خودت باش!

شارمین سه‌شنبه 21 مرداد 1399 ساعت 13:47 http://behappy.blog.ir

عزیز دلم چقد خوشحال شدم
بهتر و بهتر بشی هر روز

نسترن سه‌شنبه 21 مرداد 1399 ساعت 11:13

اصلا به روزهای گذشته فکر کن و تموم انرژیت رو بذار برای حال خووووب
خوشحالم بهتری و خداروشکر میکنم
مراقب خودت و ماه باش لطفا

محدثه سه‌شنبه 21 مرداد 1399 ساعت 07:43

غزل جانممممم.... من میفهمم چی میگی... بدن آدم نیاز به انرژی داره که گاهی نیست... خالی میشه و پر نمیشه... یه روند درمان درست رو در پیش بگیر و بدون میگذره... انشالله بهبودی کامل

سهیلا سه‌شنبه 21 مرداد 1399 ساعت 06:51 http://Nanehadi.blogsky.com

خدا رو شکر.خدا درد ر و میده.درمان رو هم میده.باید دنبالش باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد