هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تو رو خدا اگر حالتون خیلی خراب نیست داروی اعصاب نخورید

اگر میخورید زیر نظر دکتر قطعش کنید

آرزوی مرگ می کنم یک وقتا اینقدر حالم بده

باز دارم نورتریپتلین میخورم

ولی تا اثر بزاره و من باز یک آدم نرمال بشم جون به لب میشم

همین چند لحظه قبل به حال مرگ افتاده بودم

همین الان آروم گرفتم

عجیبه این حال که یهو شدید میشه و ناگهانی خوب میشه

فکر کنم یک جورایی پانیک میشم

اینطوری که نمیتونم بشینم یا رو پا بایستم

تنم شل میشه

و فقط باید حالت جنین روی تخت مچاله شم

نفس هام بلند میشه 

و یک کم حالت خواب رفتگی توی تنم دارم

اون لحظه ها هیچی تو دنیا برام مهم نیست فقط میخوام اون حالتا تموم بشه یا که کلا خودم ...

الان دریت بعد از جمله سوم تنم آروم شد و کامل حس میکنم کل تنم چقدر منقبض بوده و رها شده الان

تو رو خدا تا مجبور نشدید متوسل به این قرصها نشید

خواهش میکنم دعا کنید زودتر خلاص شم از این حالتها

تلاش برای بهتر شدن

دارم تلاش میکنم برای بهتر شدن

دیروز صبح که طاقتم تموم شده بود؛ همسر قرص ها رو دوباره خرید. اینقدر از تجویز دکتر ناراحتِ که میگه نمی خوام با هیچ روانپزشکی مشورت کنی. من قرصا رو خریدم خودش ذره ذره کم کن.

اما برخلاف دوشنبه که با وجود ورزش و مدیتیشن تا شب هزار بار گریه کردم و ترسیدم؛ از ساعت ١١ صبح یک آرامش شیرینی توی وجودم نشست که تا دم غروب حالم رو خوش کرده بود. اینطوری شد که دلم راضی نشد قرص بخورم

از اونجایی که شبها قرص میخوردم موقع بیدار شدن چشمام رو که باز میکنم پر از استرسم . الان بعد از دوبار مدیتیشن فقط سرم میسوزه. برخلاف روزای اول دیگه تن و پاهام شل نیستن که نتونم بایستم و باز به حالت جنین مچاله بودم روی تخت

هیچ مسئله استرس زایی برامون پیش نیومده ولی حس درونیم موقع استرس اینه که یک کار بد انجام دادم و نگرانم پیامدهاش زندگیم رو تحت تاثیر بدی قرار بدهء.

دیروز هیچ ترسی از کرونا تو وجودم نبود و خیلی با اشتیاق تونستم با همسر برای کاری و البته با ماشین بریم بیرون

امروز تنها چیزی که کم دارم همسر هستش. روزهایی که حالم افتضاح بود وقتی بیست دقیقه بغلم میکرد اونقدر بهتر می شدم که میتونستم پاشم بساط صبحانه رو آماده کنم

نقطه مثبت این اتفاق همراهی صبورانه همسر هستش. بر خلاف همیشه که نسبت به همون کم گریه کردنهام هم بی تفاوت رد میشد به محض اشکی شدنم اگر متوجه بشه میاد کنارم. از افکار وحشتناکم که میگم بدون قضاوت گوش میده و میگه اثر قرص هاست خوب میشی و من باورم نمیشه که اینقدر خوب این روزها همراهیم کرده

لوس بازیه ولی اینقدر به بودنش تو خونه عادت کردم که امروز دلم خیلی براش تنگِ که نیستش.

کرونا اگر هر بدی داشت این حسن رو برای ما داشت که بیشتر از هر زمان دیگه ای تو زندگی از حضور هم بهره ببریم و ماهک رابطه نزدیک تری رو با همسر تجربه کرد

بهتون پیشنهاد میکنم دوره ٢١ روزه مدیتیشن شادکامی از دیپاک چوپرا رو شروع کنید

هم آرام بخش هست هم راه گشای افکارتون برای یک زندگی قشنگ تر هست

دلم نمیخواد بخوابم

دلم نمیخواد صبح بشه

وحشت از دست دادن

کرونا در من از وسواس هم رد شده

تبدیل شده به یک ترس بزرگ

وحشت از دست دادن و یا مبتلا شدن

و من چند روزه  زندگی ندارم از شدت ترس

از سال ٩٣ که دچار اضطراب شدید شدم ذهنم در مواقع بحران روانی شروع می کنه به فاجعه سازی و وقتی نتونم بهش غلبه کنم منو از پا در میاره

حتی توی مدیتیشن نمیتونم افکارم رو رها کنم. مانترا رو تکرار میکنم اما روش تمرکز ندارم

امروز فقط ورزش نجاتم داد

حذف شدن همون رفت و آمدهای چند ماه یک بار از زندگیمون داره منو به ورطه نابودی می کشه


دیشب همسر با کسی کار داشت. من چون نمیتونم ماه رو کنترل کنم که ماسک بهش بزنم و دستشو به دهن و چشماش نزنه، خودمم ماسک هم نزده بودم. البته با ماشین بودیم اما اصلا انتظار یک مکان به این شلوغی نداشتم فکر کردم نهایت دو نفر آدم اونجا باشن یعنی وقتی مجبور شدم برم تو اون مغازه که هزارتا آدم توش بود کم مونده بود از ترس سکته کنم. آخر من اومدم بیرون و همسر با یک فاصله کم ایستاد به گفتگو. چه شبی به من گذشت و همسر هم سرزنشم میکرد که این چه رفتاری بود؟ چرا رفتی بیرون؟


خدایا میشه تمامش کنی؟ میشه دوباره بدون ترس از کرونا و مبتلا شدن زندگی کنیم؟ 


تغییرات مطلوب

نوسانات احساسی‌ام خیلی شدید شده. صبح ها با استرس شدید شروع میشه. اونقدر شدید که توان کنترلش رو ندارم و حتی نمی تونم مدیتیشن رو کامل انجام بدم از شدت بی قرار جسمی. بدترین بخش این استرس ها اون حس لعنتیِ "از دست دادن همسر و به نوعی از دست دادن این زندگی است". بعد شروع می کنم به سپاس گزاری. یک جوری که اشکام برای هر موهبتی که به ذهنم میرسه جاری میشه و ناگهان می بینم تمام اون اضطرابها از وجودم رخت بر بسته و آروم گرفته. اونوقت احساس خوشبختی عمیقی سراسر وجودم رو در بر می گیره و زندگی غرق نور و رنگ میشه.
حقیقت اینه: "دارم تغییر می کنم". اتفاقات تازه ای در افکار و ذهنم داره رخ می ده. فکر های قشنگی که قبل از این به ذهنم نمی رسید. راه کارهایی که نجات دهنده اند. وقتی سریر بعد از خورشید گرفتگی و مدیتیشن اش گفت: "بعد از خورشید گرفتگی تحولات زیادی رخ میده. تولد دوباره همه تون مبارک" فکر نمی کردم حقیقت باشه. البته که ایمان دارم این تغییرات نتیجه دعای از ته دلم هست تو اولین لحظه های خواب و بیداری روز تولدم. 
از دیروز با خودم قرار گذاشتم که دیگه به سوال "یعنی چی میشه؟!" مجال جولان دادن تو ذهنم ندم. وقتی اومد با یک لبخند فقط نگاهش کنم و از همین چیزی که در این لحظه هست لذت ببرم