هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

امروز سالگرد یکی زیباترین روزهای زندگیمان است اما دو سه روز است نه من از لحاظ روانی حال خوبی دارم نه همسر. دلیلش را نمی دانم که چرا هر دو پنچر شده ایم با اینکه اتفاق ناگواری رخ نداده. دیشب هم که از نگرانی بالا رفتن تب ماه تا صبح نگران بودم و همین باعث شد تمام روز بی حوصله باشم. حالا هم استرس عجیبی در ته وجودم است. ماه باز هم تب کرده بود. کاش مادرجانم اینجا بود


نظرات پست قبل بازه

فرشته اک بی بال و پرم آمدنت را سپاس

گفت اگر به جیغ زدن ادامه بدهی نه بچه به دنیا میاد نه میشه سزارین کرد. تنها تصویری که از آن لحظه ها خاطرم هست، حضور دکتر روبرویم بود که نمی دیدمش، خانم علوی (مامای مهربونی که بزرگترین کمک ها را به من کرد)، مسئول گرفتن خون بند ناف، و اون دوتا خانمی که نمیدونم چه کاره بودند. یکیشون خیلی کمکم کرد ولی اون یکی فکر کنم فقط اونجا بود که یک پولی کاسب بشه. 

حدود٣:٢٠ بود که دکتر و خانم علوی و بقیه با خنده گفتن ببین، آخرشه. موهاش پیداست. من که تا اون موقع فکر میکردم همسر کنارم ایستاده با شنیدن جمله دکتر که گفت: " باباشو صدا بزنید بیاد ببینه" فهمیدم که همسر طاقت نیاورده اما من اونقدر بین درد کشیدن ها و ضعف غذا نخوردن دست و پا زده بودم که نتونسته بودم به جز سقف و گاهی آدمایی که پایین تخت ایستاده بودندو خانم علوی که سمت راستم بود چیزی از اطرافم متوجه بشم. 

همسر اومد داخل اتاق اما دلش رو نداشت که لحظه تولد رو ببینه. سمت چپ من ایستاد و من که فکر می کردم موقع درد شاید گرفتن دست همسر تسکینی باشه چنان از نفس افتاده بودم که هیچ علاقه ای به لمس و گرفتن دست کسی نداشتم. میدونستم که تنها راه نجات از درد متولد شدن ماه هستش. آنقدر به جسمم فشار وارد شده بود که احساس می کردم الان که بدنم چهار تکه بشه و هر پایی یک طرف بیفته. اونقدر بی طاقت شده بودم که دو دقیقه مونده به تولدش گفتم خدایا جونمو بگیر.

دو دقیقه گذشت. خدا بهم خندیده بود. زنده بودم. ساعت بیمارستان ٣:٣٢ بود اما نمیدونم ساعت رسمی دقیقا چند بود و اصلا  اختلافی با ساعت بیمارستان داشت یا نه. فقط دردها یک هو تمام شد و من اونقدر از دریافت مورفین و تنفس گاز  انتونکس بی رمق شده بودم و خوابالود که یادم نیست وقت به دنیا اومدنش گریه کرد؟! فقط یادمه گرفتنش جلوی صورتم که ببینمش. یک دختر سفید که یک لایه سفید ورنیکس کل بدنش رو پوشونده بود. که من تا دیدمش تو دلم گفتم چقدر بینی اش پهنه :)).با موهای مشکی و ابروهایی شبیه من که یک چال روی چونش داشت. من برای سلامتیش و شکر خدا حمد رو کنار گوشش زمزمه کردم و امسال با زادروزش باران را مهمان زمین کرده است.

حالا یک سال از اون روز گذشته و من هنوز به همسر می گم چرا فقط ١٥ ثانیه از بچم فیلم گرفتی؟! 

چرا یک عکس از من و بچه ام کنار هم نگرفتی؟

چرا اصلا یک عکس سه تایی سلفی حتی از اون روز نداریم؟!

چرا من لحظه به لحظه اون روز و روزهای بعدش  رو یادداشت نکردم

پارسال این موقع تازه کار دکتر تمام شده بود و من چقدر دلم آرام بود از موفقیت بزرگی که به لطف خدا به دست آورده بودم


غ ز ل واره:

+ خوبه که دوریم و نمیشد تولد بگیریم امروز. هنوز تب داره و ناخوشه

ماه تب کرده. قطره استامینوفن دادم. پاشویه کردم. آمد پایین اما دوباره دارد اضافه میشود.مست خوابم اما جرات خوابیدن ندارم


نظرات پست قبل رو رو فردا تایید می کنم ان شالله

عشق اگر عشق است آسان ندارد

دوباره نیمه دوم سال و ساعتهای طولانی تنهایی شروع شد. 

دوباره نیمه دوم سال و فاصله های طولانی بین تازه شدن دیدارهای یکی دو روزه . 

دوباره نیمه دوم سال و زود تاریک شدن هوا و تنهایی ها ی کشدار بعد از غروب. 

دوباره نیمه دوم سال و دلگیری غروبها و غربتی که بیشتر از هر زمانی خودنمایی می کند. 

دوباره نیمه دوم سال که قشنگی هایش زادروز های عزیزترین های زندگی ام ( ماه، پدرجان، مادرجان، همسر) است. 

دوباره نیمه دوم سال و خستگی های زیادتر از همیشه همسر و به نوعی عبور از شبها تنهای تنها 

دوباره... دوباره ... دوباره

 

ادامه مطلب ...

چقدر از ساعت یک تو دلم التماس کردم ماه بخوابد تا چند دقیقه بی دغدغه یک گوشه بنشینم و بنویسم تمام پرسه زدن های فکرم را به این سو و آن سو. از اخباری که تا دو روز پیش حتی هوس پی گیری اش را نداشتم. از حال دلم. از حال فکرم. از زندگی از پستهای نیمه کاره منتشر نشده

اما ماه درست زمانی خوابید که چشمانم غرق خواب است. اینجور وقتها فکر و قلم ام هم در حال چرت زدن اند و من آنقدر کار دارم که دوست ندارم بخوابم. 

برخلاف دیروز که یک ساعتی خودش را مشغول کرد، امروز از لحظه بیداری تا همین حالا به من چسبیده بود.

دلم خواب می خواهد و کار. کار کار کار

کاش مغلوب شود خواب توی چشمانم تا آرام بگیر. فکرم از دلواپسی جلو نرفتن کار


آدم باید الاغی چیزی مغزش را گاز گرفته باشد که در این هوای ملس شبهای پاییز موقع خواب کولر روشن کند. کی گرما و اسم گرما تمام شود تا من خلاص شوم از صدای کولر همسایه ها. عصبی می شوم زمانی که می خواهم هیچ صدایی نباشد و درست همان موقع صدای غا غار کولر مردم برود هوا تا خلوت من گوشخراش شود. صدایش آزار دهنده نیست اما موقع استراحت عصبی می شوم.


همچنان خوابالودم. حوصله ناهار خوردن هم نیست. حوصله هبچ کار دیگری هم. این روزها هرچقدر هم به این و آن تلفن بزنم و حرف بزنم دلم آرام نمی گیرد. خوب است که ماه اک هست و نمی گذارد فرصت فکرهای غم انگیز بکنم وگرنه این فاصله ها مرا در هم می شکست.