هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

خواستم صبح زودی تا ماه خوابه بنویسم از حال خوبم. از استرس هایی که پودر شدن و رفتن هوا. از حس خوشبختی این روزها اما خیلی خواب تو چشمامه. اونقدر که چشمام میسوزه

مهمونا اومدن

یک عالم حس خوب رو تجربه کردم

یک مقداری هم حسهای بد

خسته شدم

کمکم کردن

کار کردیم

ماه سرماخورد، آبریزش بینی داشت. عذا نمیخورد

تفریح رفتیم

آب قطع شد

ماه خوب شد

تولد گرفتیم

شادی کردیم

این بار:

مادر زیاد ناخوش بود. خسته تر و سردردای بیشتر :((

خواهرک متفاوت از دفعات قبل، خوش اخلاق تر.

من کم طاقت هم صبورتر و مدیرتر

پدر مادر از همیشه مهربونتر

و همسر همراه تر از همیشه

و ماه ه ه ه از هر زمانی خوشحال تر 

مهمان ها رفتند

سوزن گم شد

از نگرانی گم شدن سوزن انرژی هایمان افت کرد.

کمی گشتیم. جارو زدمبا دست کف را تمیز کردم شاید سوزن پیدا شود اما نبود 

همسر خوابید

ماه به تلافی رفتن مهمانها به من چسبید

من فندق حل کردم

حالا به موحله ای رسیدم که آخرین کلمه بلد نیستم

هواسرد شده و با خواست همسر امشب ماه بین ما می خوابد

خانه مان یخچال شده


فقط خواستم بگم تفریح خیلی عالی بود خیلی

با تمرین سپاس گزاری نتیجه دلچسبی حاصل شد

جای همتون سبز

منقضی جات

از اینکه 


وقتی مهمون میاد اینجا ( البته فقط فامیل من. شکر خدا خانواده همسر خیلی محتاطند و به ندرت اگر بیان) تفریح در طبیعت رو به خودشون واجب بدونند بدم میاد. حتی استرس می گیرم. از اینکه بوی دود بگیری و بگیرند بدم میاد. 

از اینکه بیان و حمام نرن بدم میاد. از اینکه از راه برسن  و دست نشورن بدم میاد. بعد اصلا دوست ندارم فردا ماه رو ببرم تفریح و کاپشنی که نو هست رو تنش کنم چون بعدش حتما باید بشورمش

مادر میگه اینقدر تمیزکاری می کنی که موقع آمدن ما با هر کار نامطابق میل ما تنت میلرزه.

شما وقت اومدن مهمان خونتونو برق نمیندازین؟!


با همه بد اومدن هام بر خلاف دفعات قبل پیشرفت بزرگی داشتم. امروز بدون ایراد گرفتن از بقیه هر چی برخلاف میلم انجام دادن بدون غر زدن اصلاحشون کردم. خودم حرص خوردم اما اونا رو معذب نکردم.

خدا تفریح فردا رو هم به خیر کنه صلوات :)٦


از دست و زبان که برآید


روز سه شنبه:

حالم خوبِ خوبِ.با یک حس آرامش دلچسب و خوشبخت با ماه تو آشپزخونه نشستیم و بهش ناهار میدم.  آهنگ "من هستم" جهانبخش داره پلی می شه. غرق شدم تو آهنگ و حس اش. تو دلم می گم دلم یک پست میخواد با یک کمی چاشنی  غم. اما من که غمگین نیستم؟!

به شب نرسیده بی دلیل دلم می گیره و یه غم بزرگ میاد تو دلم.


 پنجشنبه:

تصمیم دارم بیام از خوشحالیم بنویسم که "فقط یک مادر میدونه چه پیروزی بزرگیه گرفتن نمونه ادرار از دخترت  اونم بعد از یک ماه که ذهنت درگیره ولی فرصتی برای آزمایشگاه رفتن با همسر دست نداده" اما بعد از آزمایشِ ماه اک هر دو یک جور بدی دپرسیم. " فقط یک مادر میدونه چقدر قلبت به درد میاد وقتی از بچه ات خون می گیرن و تو مجبوری محکم دست و پاشو بگیری تکون نخوره به جای اینکه وقتی ترسیده و از درد و ترس گریه می کنه بغلش کنی" ماه خیلی مظلومه طفلکم اما خیلی گریه کرد. آروم که شد وقتی خانمِ اومد چسب بزنه با دیدنش باز زد زیر گریه. 

چرا؟! نمیدونیم اما تمام روز بی حالیم و  یه گوشه کز کردیم. هر کس برای خودش تو سکوت و افکار و تلفن خودش غرق شده. با خودم می گم زود گذره. موقتیه.


  جمعه:

مادرجان می گه میایم. فلانی  هم گفته به منم اطلاع بدید. بهش بگیم بیان؟! می گم خودتون میدونید که اذیت میشم اما وقتی گفته؛ بگید چاره ای نیست. ان شالله که نمیاد. برخوردی چنین شیک و مجلسی :)) . قبلا واکنشم به آمدن مهمان چند روزه خیلی شدید بود. چه در مقابل مادرجان چه در درون خودم. 

عصر  همسر حرفی میزنه که من بهش می گم از الان تا فردا صبح با من حرف نزن اصلا. می پرسه چرا؟! می گم چون بی حوصله ام. می گه بپوش بریم بیرون. آماده می شیم. به نظرم هوا سرد نیست. بلوز شورت تن ماه می کنم. در طول درست غذا نخورده.تو راه بیسکوییت بهش میدم. بی صدا و بی حرکت لم داده تو بغلم و بیسکوییت می خوره. این همه بی تحرکی از ماه بعیده.  موقع پیاده شدن هوا کمی سرده. طفلی ماه با پاهای لخت!!!  چنین مادر هواشناسی هستم من. تمام راه برگشت بی حرکت تو بغلم لم داده.

تو پله ها متوجه حرارت سرش میشم. به محض وارد شدن به خونه دنبال تب سنج می گردم. از دست این دختر کوچولو هر وسیله ای رو یک جا جا دادم که خودم هم پیدا نمی کنم. همسر بتورش نمیشه که تب داره اما تب سنج ٣٨.١ رو نشون میده. همسر میره و با یک قطره استامینوفن بر میگرده. ساعت ١٠ بهش ١٦ قطره میدم.  به پیشنهاد همسر بین خودمون رو تخت می خوابونیمش. ساعت یک بیهوش میشم و با تکونها  و غرغو ماه اک مثل جن زده ها می پرم بالا. ساعت نزدیک سه هستش. باز هم تب داره. ٣٨.٤ باز قطره و خواب



شنبه: 

ساعت ٧:٣٠ ماه باز تب کرده. قطره رو میدم و چون خوابم درست نبوده باز بیهوش میشم.  

به فلانی زنگ زدن خبر دادن و من از اون لحظه دست به دعام که بگه نمیان. انرژی هام گرفته شده از فکر چند نفر مهمون دیگه به جز خانوادم. در طول روز ماه اک خوبه اما من حسابی تخلیه انرژی شدم. ساعت پنج باز تب، باز قطره. تا وقتی بچه ات سالمه قدر نمیدونی. مریض که شد دلت ریشه از ناراحتی

تا ساعت ٧:٣٠ شب دپرسم. همسر از ٦:٣٠ می خوابه و رسما از صبح تو خونه و کمنار من حضور نداره. حتی الان که برگشته. کنار ماه میشنم رو زمین و میزنم زیر گریه. ماه فکر می کنه مسخره بازی در میارم. میخنده. به ده دقیقه نمیرسه. به خودم میگم پاشو عوض کن جو خونه رو. مثلا اولین ساگرد تولد دخترمونه. این چه وضعشه؟! اشکامو پاک میکنم. افوض امری الی الله گویان همزن رو در میارم. مواد رو حاضر می کنم  و میریزم تو قالب. پیرهن هامو از کمد می کشم بیرون و از بینشون پیرهن قرمز گل گلی که مادرجان دوخته رو می پوشم. مدل بامزه ای داره. رژ قرمز می زنم. یک لباس خاص تن ماه اک می کنم. ساعت ٩ کیکمون حاضره.  همسر رو بیدار می کنم. میگه بزار بغلت کنم که کیک پختی. خوشحال شده. چندتا بادکنک میدم باد کنه. عروسکهای ماه رو میریزم رو تختش وماه رو میزارم رو تخت. عاشق بادکنک ها شده. هیجان زده و خوشحال بازی می کنه. ازش فیلم می گیرم. عکس هم. دوتا سلفی هم باهاش می گیرم. تو اینستا اینقدر عمه و خاله و خانواده براش پست تولد گذاشتن که خجالت کشیدم منم بزارم و باز بقیه مجبور شن تبریک بگن. عکسا که تموم میشه خم میشم ماه رو از رو تخت بردارم. آه ه ه ه که ماه اک یک مرتبه صورتش رو برمیگردونه و ناخن نسبتا کوتاه و صاف من چنان کشیده میشه روی صورتش که طفلکم ریسه میره از درد. و نابود میشه تمام حس خوشحالی که فکر میکردم تو خونه ایجاد کردم. بچه ام بازی می کنه. می خنده اما دل من ریشه.

آخر شباز تب می کنه


یکشنبه؛

 الان تقریبا یک هفته از خیال یک پست کمی غمگین گذشته و اون حس گذرا نبوده. هر چه هم می گذره داره بدتر میشه. فقط غم نیست. پُر شده ام از اضطراب و استرس. یک بار می گویم از دلتنگی است. یک بار می گویم اقتضای این فصل و آب و هوای ناگهان سرد این دو روز است که یک جور بدی مضطربم می کند اما هر چه فکر می کنم کدام اتفاق را این هوا در پس زمینه ذهنم تازه کرده که اینطور آشفته ام کرده؟! شاید خاطره فوت عمه یا مادربزرگ ؟! شاید استرس روزهای اول تدریس. شاید؟!! شاید چه؟!

شب از فکر زخم شدن بچه ام خیلییی بد خوابیدم. 

نوشتنم تمام نشده که همسر هشدار میدهد دیر می شود. آماده می شویم و بعد از گرفتن جواب آزمایش ماه به ملاقات دکتر می رویم. دکتر خیالمان را راحت می کند که همه چیز عالی است. در مورد تب می گوید الان که تب ندارد؟ و با جواب نه میگه پس بزارید راحت باشه.  برای تولد ماه هدیه می خریم و بعد از یک خرید کلی و کرم آبرسان( مدتها بود خریدنش بی دلیل عقب می افتاد) می رسیم خونه.  

یک گوشه نشسته ام و فکر می کنم که از یک هفته قبل تا امروز به یکباره چه بلایی سر من و آرامش قشنگم آمده. زیر  و رو می کنم و میرسم به سه شنبه بعد از ظهر که ماری پیام داد. ماری بک دختر دارد. پارسال یک بار بعد از آمینیوسنتز و یک بار دیگر بی خردی پزشک که هر دوبارش قصور پزشکی بود جنین هایش را از دست داده . ماری نوشته حتی حوصله بیرون رفتن نداره و من در جوابش یک عالم جمله قشنگ پر از احساس آرامشم براش مینویسم و درست کمی بعد از این مکالمه بهم ریختگی ها شروع شد. علت ؟!  هنوز نمیدونم


دوشنبه:

بعد از نزدیک یک هفته حال خوبی دارم اما ظهر بداخلاقیای خواهرک و غر زدنش به اینکه ما حال نداریم بریم تفریح باهاشون اعصابم رو بهم میریزه.

یک هفته است ضعف اعصاب دارم. گاهی هم شبها با ماه دعوام میشه از بس غر میزنه،غذا نمیخوره و البته منم دیوونه شدم.

مغزم سگینه. به قول ترکها حوصله ام یُخدِه. حس ام ناخوبه و حالا همش با هم یک ناخوشی روانی بهمراخ داره، خدا به هیر بگذرونه


غ ز ل واره:


+ قراره کنار عزیزانمون و کمی با تاخیر تولد بگیریم برای کوچکمان.

 

+باخودم میگم نکنه چشم خوردی از بس از حال خوبت و خوش بودنت واسه بقیه (منظورم آدمای دنیای حقیقی) گفتی:)))


+کجایی ای آرامش بی نظیرم. بیا.


+ بالاخره بعد از چند روز تموم کردم ای ن پست رو


 + همانا بد حال شدن و دچار اضطراب و استرس شدن از رگ گردن به شما نزدیک تر است