هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

فرشته اک بی بال و پرم آمدنت را سپاس

گفت اگر به جیغ زدن ادامه بدهی نه بچه به دنیا میاد نه میشه سزارین کرد. تنها تصویری که از آن لحظه ها خاطرم هست، حضور دکتر روبرویم بود که نمی دیدمش، خانم علوی (مامای مهربونی که بزرگترین کمک ها را به من کرد)، مسئول گرفتن خون بند ناف، و اون دوتا خانمی که نمیدونم چه کاره بودند. یکیشون خیلی کمکم کرد ولی اون یکی فکر کنم فقط اونجا بود که یک پولی کاسب بشه. 

حدود٣:٢٠ بود که دکتر و خانم علوی و بقیه با خنده گفتن ببین، آخرشه. موهاش پیداست. من که تا اون موقع فکر میکردم همسر کنارم ایستاده با شنیدن جمله دکتر که گفت: " باباشو صدا بزنید بیاد ببینه" فهمیدم که همسر طاقت نیاورده اما من اونقدر بین درد کشیدن ها و ضعف غذا نخوردن دست و پا زده بودم که نتونسته بودم به جز سقف و گاهی آدمایی که پایین تخت ایستاده بودندو خانم علوی که سمت راستم بود چیزی از اطرافم متوجه بشم. 

همسر اومد داخل اتاق اما دلش رو نداشت که لحظه تولد رو ببینه. سمت چپ من ایستاد و من که فکر می کردم موقع درد شاید گرفتن دست همسر تسکینی باشه چنان از نفس افتاده بودم که هیچ علاقه ای به لمس و گرفتن دست کسی نداشتم. میدونستم که تنها راه نجات از درد متولد شدن ماه هستش. آنقدر به جسمم فشار وارد شده بود که احساس می کردم الان که بدنم چهار تکه بشه و هر پایی یک طرف بیفته. اونقدر بی طاقت شده بودم که دو دقیقه مونده به تولدش گفتم خدایا جونمو بگیر.

دو دقیقه گذشت. خدا بهم خندیده بود. زنده بودم. ساعت بیمارستان ٣:٣٢ بود اما نمیدونم ساعت رسمی دقیقا چند بود و اصلا  اختلافی با ساعت بیمارستان داشت یا نه. فقط دردها یک هو تمام شد و من اونقدر از دریافت مورفین و تنفس گاز  انتونکس بی رمق شده بودم و خوابالود که یادم نیست وقت به دنیا اومدنش گریه کرد؟! فقط یادمه گرفتنش جلوی صورتم که ببینمش. یک دختر سفید که یک لایه سفید ورنیکس کل بدنش رو پوشونده بود. که من تا دیدمش تو دلم گفتم چقدر بینی اش پهنه :)).با موهای مشکی و ابروهایی شبیه من که یک چال روی چونش داشت. من برای سلامتیش و شکر خدا حمد رو کنار گوشش زمزمه کردم و امسال با زادروزش باران را مهمان زمین کرده است.

حالا یک سال از اون روز گذشته و من هنوز به همسر می گم چرا فقط ١٥ ثانیه از بچم فیلم گرفتی؟! 

چرا یک عکس از من و بچه ام کنار هم نگرفتی؟

چرا اصلا یک عکس سه تایی سلفی حتی از اون روز نداریم؟!

چرا من لحظه به لحظه اون روز و روزهای بعدش  رو یادداشت نکردم

پارسال این موقع تازه کار دکتر تمام شده بود و من چقدر دلم آرام بود از موفقیت بزرگی که به لطف خدا به دست آورده بودم


غ ز ل واره:

+ خوبه که دوریم و نمیشد تولد بگیریم امروز. هنوز تب داره و ناخوشه

نظرات 6 + ارسال نظر
مرضیه دوشنبه 16 مهر 1397 ساعت 23:08 http://because-ramshm.blogfa.com

ای جانم دخترک یکساله شد؟؟؟
ماشالله هزار الله اکبر تولدش مبارککککک
مامانم میگفت تولد یکسالگیت بدجور تب کردی و همش ما غصه خوردیم اما دختر خوش اخلاق و صبوری بدی... دخترک حتما زود خوب میشه

بله مرضیه جان. شم بهم زدم یک سال گذشت.
ممنونم مهربونم

الهی بلاچه
خدارو شکر
ماه هم طفلی خیلی صبوره

هدیٰ دوشنبه 16 مهر 1397 ساعت 10:43 http://www.Pavements.blogfa.com

تولد ماه کوچولو مبارک .. همیشه سالم و سلامت باشه و روز به روز قد کشیدنشو ببینی امیدوارم وقتی بزرگ شد و درک پیدا کرد، همیشه حس کنه خوشبخت ترین دختر دنیاست که تو مادرشی غزل جان ..

همیشه فکر می کردم چقدر سخت و ترسناکه بچه داشتن! حالا دیگه کاملاً فوبیک شدم نسبت بهش. به طرز عجیبی صدای بچه ها یا گریه هاشونم به شدت بهمم می ریزه.

حالِ ماه چطوره؟ خوب شد؟ خودتون خوبین؟؟

فدای تو هدی مهربونم
به همچنین گل دختر❤️❤️
ممنونم از این همه تعریف و حس خوب. منم امیدوارم

نیست هدیٰ جونم. نیست. اینقدر شیرینه که به ماه نکشیده تمام دردای زایمان رو فراموش می کنی و به خودت می بالی که موفق شدی و یک فرشته تو بغلت داری
ولی دید آدمها به نسبت شرایط و تفکراتشون متفاوته بچه اری با همه شیرینی هاش کار خیلی سختیه که آدم گاهی احساس عجز می کنه و الکی عصبانی میشه و ... اما اینقدر با کارهای شیرینشون آدمو ذوق مرگ می کنند هاااا
تو حق داری هدیٰ جونم. این فوبیا و این بهم ریختگی کاملا طبیعیه. شاید حس می کنی بچه میاد و همه چیز رو بهم میریزه و داغون می کنه

ماه خوبه و فوق العاده شیرین شده. یک جور بامزه ای تازگیا می خنده که براش ضع می کنم. خودمم دارم تلاش می کنم خودمو جمع و جور کنم. اصلا نفهمیدم این بهم ریختگی از چیه؟!!!

تو چطوری گلِ ناز؟!

سمیه یکشنبه 15 مهر 1397 ساعت 18:14

تولد ماهت مبارک. ایشالا سعادتش را ببینی
دختر منم از اول یکسالگی سرماخورد و سه هفته طول کشید. یک هفته هر شب تب کرد، تازه دو سه روز هست از شر بیماری خلاص شده. مراقب خودت باش. ماها که تنهاییم پاییز و مریض داری بهانه های خوبی میشن برای بی انرژی بودن. منم این روزها به شدت کم حوصله و خسته هستم

ممنونم عزیزم. به همچنین
طفلکی!!!!
کل سیستم بهم ریخته بودا
بچه داری و تنها بودن هنر بزرگیه

آزاده یکشنبه 15 مهر 1397 ساعت 10:35

تولد دختر قشنگت مبارک غزل جان
ایشالا سالم و سلامت باشه زیر سایه حق
ایشالا خیلی زود حال گل دخترت خوب میشه

ممنونم آزاده جان
تشکر
ان شالله
دختر گلت چطوره؟

انتخاب هایم مرا به اینجا رساند شنبه 14 مهر 1397 ساعت 17:55

تولد ماهک مبارک
عزیزم غزل قوی
فقط بهشت زیر پای مادران است

ممنونم سپید مهربونم
خدا کنه اینطور باشه برای منم

نسترن شنبه 14 مهر 1397 ساعت 16:11 http://second-house.blogfa.com/

وااای تصور زایمان طبیعی هم دردناکه... خوش بحالتون که از پسش براومدین:)
زادروز ماه عزیز مبارک ان شاالله سالیان سال در کنار شما سلامت و خوشبخت باشه

وقتی شیرینی حضور بچه رو خس می کنی خیلی زود یادت میره
مثل دندونپزشکی رفتن و دردش
ممنونم تشکر از دعای قشنگت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد