هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

چی درسته؟

+ میگه این حساب حیفه سود خوبی داره چرا می خوای ببندی؟

+ میگم میخوام سکه بخرم.

کمی بعد میگه یک حساب وام داریم که هشتاد درصد پولتونو وام نه درصد میده. میخواید این کا رو بکنید؟

حساب جالبی بود که تا حالا رو نکرده بود :دی. به نظر می رسید اگر کمی من من می کردم تو اون وضعیت می شد اطلاعات بیشتری از انواع حسابها کسب کنم برای روز مبادا.

خوب که فکر کردم دیدم فعلا فرصت این کار نیست. وقتی با پاسخ منفی من روبرو شد؛

با یک حالت مظلومانه که شاید دلم بسوزه و پشیمون شم می پرسه حالا خوبه سکه بخری؟!

با لبخندی میگم نمی دونم

و حقیقتا با این اقتصاد گل و بلبل ایران خدا می دونه چه کاری درسته که انجام بدی تا بعدها پشیمون نشی. با این کار حداقلش اینه که فقط ارزش پولت حفظ میشه همین.


غ ز ل واره:

* حالا که فرصت نوشتنم کم شده دارم یک پست گزارش وار می نویسم. 

من با تو از زندگی پُرم

برخلاف شبهای دیگر، تا صبح که بیدار نشده است هیچ؛ برای شیر صبح هنگام نیز خودم بیدارش کردم. باید بگویم لحظه شیردادن، لحظه شیر خوردن پاره تن ات شیرین ترین، لذتبخش ترین، آرام بخش ترین، هیجان انگیزترین، شگفت انگیزترین..، های دنیاست. شیرین و دلچسب مثل چای لب سوز در خنکای کوه که درون یخ زده ات از سردی هوا را چون آتشی گرم و ملایم گرم می کند. گاهی آنقدر گرم که حس می کنی آتش گرفتی. با خودم فکر می کنم چقدر زود زمان می گذرد. پارسال چنین روزی بین ساعت ٣ تا ٤ بود که از آزمایشگاه زنگ زدند و خبر سلامتی دخترکمان را دادند و من بغض شدم از خوشحالی و حتی نتوانستم جمله مناسبی در مقابل این خبر بی نظیر به خانم پشت خط بدهم. چه قشنگ روزی بود.
بعد از شیر خوردن صبحگاهش، با همه سختی که برایم دارد، قصد داشتم که نخوابم و از صبح زود تا حدود ٩ را که ماه خواب است به زمانم اضافه کنم که فکری از سرم گذشت. تصور خودم و ماه ام روی تخت کنار هم!!! آخ چه دلچسب. نمی دانم در فکرم و روزگارم چه می گذشت که مدتها بود اینقدر نزدیک به ماه اک به خواب نرفته بودم. تا بعد از عید کنار من می خوابید اما به خاطر تشک ضد غلت نمیشد تا این حد نزدیک به او بخوابم. احتمالا ترس از غلت زدنم و آسیب رسیدن به ماه اک باعث اش بوده است.
کنار ماه اک دراز می کشم و خیره می شوم به صورت مثل قرص ماه اش. به پوست گلگونش که چون برگ گل سرخ نرم و لطیف و حساس است. به مژه های تاب دارش که انگار هزاران بار آرایش اش کرده و موهایی که آرزویم است روزی موهایم را هم رنگ موهای ماه اک کنم و لذت ببرم. دست کوچکش را در دستم می گیرم و به لبهایم نزدیک می کنم. دست کوچکی که موقع شیر خوردن لطیف ترین نوازش های دنیا را نصیبم می کند و البته گاهی از شدت هیجان بازویم را چنگ می زند و چند جایش همیشه زخم است. ماه اک غلتی میزند. تا روی بالش ام می آید. من تا امروز به جز همسر اجازه نمیدادم کسی سرش را روی بالشم بگذارد. اما حالا!! بزرگترین افتخار دنیا نصیبم شده که ماه اک سرش را روی بالشم نهاده. سرش وسط قفسه سینه ه ام قرار گرفته. پشتش به من است و تقریبا تمام تن اش در آغوشم است. دستهایم را دور تن نحیفش حلقه می کنم و با تمام وجود عطر موهایش را نفس می کشم. آه خدای من. این رویای تمام سالهای گذشته من است. اینقدر شیرین و لذتبخش است که باورم نمی شود به حقیقتی محض تبدیل شده. تمام وجودم گوش شده برای شنیدن ملودی نفس های کودکانه اش. ملودی شیرینی که آرام ترین لحظه های دنیا را به من هدیه می کند. خیالم که از راحت بودن جایش راحت می شود؛ چشمانم را می بند. با حس گرمای تن اش و عطر موهای مثل ابریشم اش به خواب می روم. راستی از وقتی که ماه اک آمده چقدر آرام تر به خواب می روم.

غ ز ل واره:
+ یکشنبه و روز آمدن مهمانم بسیار موفق تر از قبل عمل کردم. شکر خدا پایم هم درد زیادی نداشت. اما از دیروز دردم آنقدر زیاد شده که نمی توانم به ماه اک کمک کنم تاتی کند. اصلا دیشب اگر مسکن نخورده بودم قادر به پختن شام هم نبودم. 

+ ماه ام روز به روز شیرین تر می شود و من هر روز میخواهم از ماه اک بنویسم اما این بدن درد و بی حالی فکر و جسم مانع می شود. حدس می زنم در کنار ویتامین د که همیشه کم داشته ام، ویتامین ب بدنم هم خیلی کم باشد. البته که بهار این بی حالی را تشدید کرده

+ به شدت دلم برای خانواده ام می سوزد که بزرگترین انگیزه زندگی این روزهایشان ( ماه اک) را نمی توانند ببینند. تمام شادی شان در ماه اک خلاصه شده و من می فهمم بغض های یواشکی شان را وقت دیدن اینترنتی ماه اک. می فهمم بغض هایشان را از دیدن اما دیترسی نداشتن. از لبریز عشق بودن و عدم امکان در آغوش کشیدن. 

+ چقدر حرف دارم برای نوشتن. کاش بدنم به حالت نرمال برگردد. کاش فرصت شود و هم دندانپزشکی را جدی پیگیری کنم هم یک آزمایش بدهم و از وضع تنم با خبر شوم،

+ ماشین همچنان تعمیرگاه است و انگار آب در دل تعمیرکار نمی جنبد.

+ ببخشید که غلط املایی زیاد دارم و سوزش چشمانم مانع از مرور مجدد متن می شود.

We will work out

به آن مرحله از دوران شیردهی رسیده ایم که دیگر قرص های تقویتی نیز کارساز نیست. تمام تنمان دردناک است و بی حال. چشمانمان خواب آلود است و قدرت حرکت کردن به حداقل خودش میل کرده است. با همین فرمان جلو برویم رسما work out خواهیم شد.



غ ز ل واره:

از این حالت کرختی و بی حس حالی بیزارم. کاش می فهمیدم باید چه کنم؟!


بعد نوشت١٢ شب: در پی آراستگی گُل به سبزه، با ریختن مایع چند منظوره  در صدم ثانیه و خیلی شیک سُر خوردم روی سرامیک ها، شیک بود چون شکر خدا سرم در امان ماند و سبزه بود چون از دردش باید لنگ لنگان راه بروم. کارهای مهمان فردا هم که روی هواست

بعد از مهمانی

به طرز شگفت آوری لذت بخش است؛ اینکه بعد از دو سال و اندی خانه داری کم کم لِم کار دستت بیاید و بفهمی چه چیزی را کجا جا بدهی و چطور به امورات خانه سر و سامان بدهی. بالاخره یک روز هم مهمان آمد و همسر مرا سرزنش نکرد چون کلیت خانه مرتب بود و اگر کار به لحظه های آخر رسید فقط برای این بود که مهمانها ١٢ زنگ زدند که چهار می رسند در خالیکه ما تازه از خانه زده بودیم بیرون. با کمک همسر که رو مبلی ها و رو فرشی ها را جمع کرد و جارو زد از ١:٣٠ تا ٣:٣٠ آشپزی کردم، کف را دستما کشیدم. آشپزخانه را مرتب کردم. چیزی که به دلم خیلی چسبید این بود که موقع جابجا کردن تخت یک سری وسایل به همرا دو تا پتوی دو نفره که استفاده نمی شدند را زیر تخت جا دادم و حالا آنقدری در کمد رختخوابها جا بود که کاورهای مبل را درش جا بدهم.

شیرین ترین سرگرمی این روزهایم چرخ زدن توی نت است برای پیدا کردم لوازمی که به نظم خانه ام کمک بیشتری بکنند. چیزهای خوبی پیدا کردم. اما متاسفانه هنسر با خرید آنلاین مخالف است و مغازه ها اغلب ندارند نظم دهنده های کوچک را.

مهمانهای یک روزه و چند ساعته را عاشقم. با آمدن شان کلی نظم در جای جای خانه می ریزد و بعد از رفتنشان خانه ای داریم دسته گل. حالا و این لحظه با تمام خستگی های روز و پیاده رویها و کمردرد لبریزم از خس های خوشایند.

خوشحالم

ماه اک را خوابانده ام اما در پس زمینه ( به قول خارجیها بک گران ) ذهنم تمام حرکات شیرین اش در حال مرور و تکرارند. خصوصا دست و پا زدن های سریع و محکمش و صدای ذوق کردنش و نگاه های مشتاق و پر از شیطنت اش وقتی به سمت اش می روم و فکر می کند می خواهم بغل اش کنم. الله اکبر به قدرت پروردگاری که می آفریند و می پروراند و دانه ٢٤٠ گرمی پارسال همین موقع ها حالا تقریبا ٧ کیلو شده. 

خوشحالم. بهتر است بگویم در پوست خودم نمی گنجم که زنده ام و این رویای شیرین را در واقعیت زندگی اش می کنم. رویای سالهای نوجوانی و جوانی. رویایی که سالها از ترس محقق نشدنش غصه ها خوردم و گریه ها کردم. رویایی که به لطف یکتای بی همتا در کنار مردی مرد صفت شکل واقعیت گرفت و ثمره عشقمان شد

خوشحالم که روز بعد از راه رسید و خدا را شکر لبریزم از انرژی و حس سپاس گزاری. در حدی که دلم می خواهد تا بیکران ها پرواز کنم و دست خدا را ببوسم که به دردهایی دچارمان می کند که درمان دارد.

خوشحالم که اینقدر تغییر کرده ام و گویی روحم در حال عروج است.

خوشحالم که زنده ام و زندگی می کنم.

 

ادامه مطلب ...