هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تنهایی و تنهایی

قبل از عید بچه اش زود به دنیا آمد و زنده نموند. ناراحت بود از اینکه سه روز قبل از مرخص شدنش خانواده همسرش همه گذاشتن رفتن سفر. برای رفع ناراحتیش می گم اونا که فامیل حساب نمیشن! :)) میشن؟! می خنده و خنده اش کامل نشده که ساکت می شه و می گه خانواده خودم چی؟ اونا هم همشون رفتن سفر. می گم حقش بود مامانت بمونه. دلش پُره. می گه احساس بی کَسی می کنم. با همشون قهرم. میگم نزن این حرفو. همسرت تنهات نگذاشته. دخترت با اون سن کمش برات مادری کرده. فقط تو نیستی که تو سختی و تنهایی گیر افتادی. هممون یه جاهایی بد تنهاییم. 

میگم یادته ویار داشتم؟ سه ماه با گریه و تهوع و حال نزار غذا پختم. درسته راه دور بود اما نه کسی اومد پیشم که کمکم باشه و یه قاشق غذا بده دستم. نه یک نفر در رو زد بگه بارداری بوی غذا میاد اینو برات آوردم. بهش نگفتم اما تو ذهنم اومده بود که تمام دکتر رفتن هام تا راه دور صارم رو تنها رفتم و چندباری با سردرد وحشتناک مردم و زنده شدم تا رسیدم خونه. یک بار هم که همسر اومد با یک دعوای مشت از دماغم درآورد. (هر دو مقصر بودیم اما تقصیر همسر خیلی بیشتر بود) اینقدر غم این اتفاق رو به شکلهای مختلف در وجودت نچرخون. به ظاهر قبول کرد اما میدونم هنوز ته دلش همون حسها رو داشت

از نُه صبح بالای دلم درد گرفته. بعد از ظهر دردم بدتر شد. به همسر زنگ زدم. پیام دادم اما جواب نداد. بارها سر این موضوع بحثمون شده که شاید من اینجا تو بی کسی در حال مرگ باشم. چرا جواب نمیدی وقتی زنگ میزنم؟ میدونم از تعهد کاریه اما شاید حقیقتا کار واجب داشته باشم. میگه میدونی که نمی شد. بهش میگم زودتر بیا. نمیتونم ماه ام رو بغل کنم اگر بی تابی کنه. میگه رو زمین باهاش بازی کن. به همکارا قول دادم نمیشه نرم فوتبال. ازش دلخور شدم و بدون حرف اضافه ای خداحافظی می کنم. نیم ساعت بعد زنگ میزنه وقت برگشت زنگ میزنم اگر باز درد داشتی بریم دکتر. من همچنان دلخور میگم حالا تا سه چهار ساعت دیگه که تو بیای.

به ماری پیام میدم هیچوقت دیگه غصه بی کسی نخور. همسرت همه جا همراهت بود. و ماجرا رو می گم و امیدوارم کمی غم دلش سبک شه که اینقدرا هم بی کس نیست.

اوایل برای این حجم تنهایی غصه می خوردم و گریه می کردم. حتی به مادرجان شکایت می بردم. اما الان نه دلم میخواد مادرجان رو نگران کنم. نه حوصله شکایت دارم. نه حال غصه خوردن دارم. اصلا غصه!!! دردی دوا نمی کنه. فقط دلم میخواد یکی باشه باهاش برم تو فضای آزاد بشینم و حرف بزنم. از کی و چی نمیدونم. شاید فقط بشینیم یک کافه بنوشیم و کنار هم باشیم.

دارم بزرگ میشم و قوی تر


بعدنوشت: کیسه آبگرم گذاشتم. دردم از بالا مرکز شکم گسترش پیدا کرده به سمت کمی پایین تر. همسر نه و نیم میرسه و وقتی میگم با پرستو برم دکتر! میگه خودم دارم میام. یاد حرف روانشناس ام می افتم که اولویت مردها اول کار، شاید بعدش زن، 

یک روز خیس

چه روز خیس و نمناکی داشتیم. 

با ابرهای سیاه. 

از فرصت استفاده کردم و تراس شستم. 

تو پاکی هوا نفس کشیدم. 

طی یک توفیق اجباری از سمت ماه اک دوتایی حمام کردیم

امروز وقت بیشتری با ماه گذروندم. این دختر کوچولو فوق العاده ترین موجودی هست که توی تمام عمرم دیدم. عجیب باهوشه. با فکر و با هدف حرکت می کند.

نگاهش کنجکاوتوین نگاه دنیاست

و لبخندش امیدبخش ترین اتفاق کره زمین است

قشنگ ترین صحنه قرن است وقتی با نگاه و لبانش می خندد و محکم و با سرعت پایش را روی زمین می کوبد و دستانش را در هوا می رقصاند که مرا تشویق کند بغلش کنم

و بی نظیر ترین لذت عالم است در آغوش کشیدنش و لمس گرمای تنش


لخظاتتان سرشار از زندگی و امید باد

ناگهان درد

سر و وضع اش دهاتی گونه بود. نگاهش که به من افتاد از سر تا پایم را برانداز کرد و به کفش هایم که رسید نیش اش باز شد. نگاهش کردم  شاید چشم اش به چشم ام بیفتد و با هم بخندیم. اما او که فکر کرده بود آخرِ سلیقه من همین جوارابهای سفید با کیتی قرمز است نگاهش را از من دزدید و محروم شد از اینکه راحت و با هم بخندیم. یعنی چنین جورابهای خنده داری پوشیده بودم که او را هم به خنده واداشته بود.  ادامه مطلب ...

جهت اطلاع

از چهارشنبه عصر که حالمان بهتر شد دارم پست می نویسم. هر روز در حد چند کلمه. یا آنقدر خسته ام مثل حالا که توان جمله بندی ندارم. یا تعادلات روانی ام لغزنذه می شوند. یا کلا جمله ها شکل نمیگیرند

فقط بگویم حال همسر خوب است

من از کم خوابی و کار زیاد له ام

و ماه اک هر روز بازیگوش تر می شود

از همه تان سپاس گزارم