هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ناگهان درد

سر و وضع اش دهاتی گونه بود. نگاهش که به من افتاد از سر تا پایم را برانداز کرد و به کفش هایم که رسید نیش اش باز شد. نگاهش کردم  شاید چشم اش به چشم ام بیفتد و با هم بخندیم. اما او که فکر کرده بود آخرِ سلیقه من همین جوارابهای سفید با کیتی قرمز است نگاهش را از من دزدید و محروم شد از اینکه راحت و با هم بخندیم. یعنی چنین جورابهای خنده داری پوشیده بودم که او را هم به خنده واداشته بود.  

در خانه را که بستم نگاهم به جوارابهایم افتاد. همان جورابهایی بود که به خاطر سرد بودن خانه پوشیده بودم و خوابیده بودم. خنده ام گرفت اما حال همسرجان آنقدر بد بود که گفت عیبی ندارد. با عجله پله ها را طی کردم. همسر آدمی است که به این راحتی ها از درد شکایت نمی کند. اما ببین چه دردی بود که مچاله شده بود و ناله می کرد. حال همسر آنقدر خراب بود که به کل درگیری ذهنم بابت جورابها را فراموش کردم. 

راننده آژانس مسیر را پرسید. گفتیم ما جایی (مراکز درمانی) را بلد نیستیم. شما ما را به هر بیمارستانی که فکر می کنی بهتر است برسان. بین راه درمانگاهی شبانه روزی بود. گفتیم نگه دار ببینیم دکتر هست؟ به درِ  درمانگاه که رسیدیم باز نشد. فکر کردیم تعطیل است که نگاهم به نوشته روی در افتاد. " در خراب است. لطفا درب را بکشید" حالا من هی تلاش می کردم بکشم اما کشیده نمی شد. همسر مجبور شد همکاری کند و با آن درد وحشتناک در را بکشد. آن لحظه ناراحت کننده بود اما برای ساختن یک فیلم کمدی آخرِ سوژه بود. یعنی همچنین درمانگاه های مجهز و پیشرفته ای داریم که سعی می کنند از آخرین توان مریض هم به نحو احسنت استفاده کنند.

وارد که شدیم ماجرا را برای آقایی گفتیم. گفت الان دکتر را صدا می زنم. آقایی را با روپوش شپید بیدار کرد. دوباره ماجرا را برای مرد روپوش سپید گفتیم. اما به جای رسیدگی داخل کیوسک پذیرش رفت. خانم منشی که از سر و صدا بیدار شد از پشت پیشخوان پرسید چی شده و ما با تصور اینکه کمکی می شود شروع کردیم به توضیح دادن. جلو رفتم و دستم را روی پیشخوان گذاشتم به علامت گوش دادن به افاضاتش. کار که از کار گذشت گفت نه نگذار. تازه رنگ شده. وقتی دستم را برداشتم که تمام آستینم رنگی شده بود. همسر از درد به خودش می پیچید و از دکتر خبری نبود. درست وسط یک طنز کمدی گیر افتاده بودیم. هی ماجرا را توضیح می دادیم بعد می فهمیدیم طرف دکتر نیست. آخر فهمیدیم زنگ زدن که دکتر از بیرون بیاید.  البته یک چنین پرسنل وظیف شناس و متعهدی در رسیدگی به جان انسانها داریم. بدون معطلی و مثل دو نفر که کلا اُسکُلشان کرده باشند با صحنه خنده دار و تلخ کشیدن در به کمک مریض طفلکی از درمانگاه خارج شدیم.

به آژانس گفتیم برو فلان بیمارستان. اماراننده از استرس اش ما را به نزدیکترین بیمارستان رساند. با عجله وارد اورژانس شدیم. اورژانس شلوغ بود و بیشترشان تصادفی بودند. البته شکر خدا آسیب هایشان وحشتناک نبود. همسر روی یکی از تخت های اورژانس مچاله بود و من به دنبال تشکیل پرونده برای پذیرش. داروخانه برای دادن داروها حسابی معطل کرد. یا لاقل چون مضطرب بودم اینطور به نظرم رسید. 

از یک طرف نگران همسر بودم. از طرفی همراهی کردن همسر داخل فضای دستشویی  برای استفاده از شیاف و دیدن ظروف ادرار کنار دستشویی برای منی که از رفتن داخل دستشویی عمومی هم اکراه دارم حالم را بهم زده بود.

حال همسر که بهتر شد دیدم کم مانده سرم گیج برود و بیفتم. طبق معمولِ بیمارستان رفتن؛ فشارم افتاده بود. حال تهوع شدیدی داشتم. یادم هست شبی که خونِ دماغ مادرجان بند نمی آمد؛ مادر را رساندم بیمارستان. آن وقت یک نفر به مادر رسیدگی می کرد. یک نفر به من که چشمانم سیاهی رفت و نزدیک بود غش کنم.  یعنی یک چنین همراهِ بیمارِ خفنی هستم که می توانید بیمار خود را در زمانهای بحرانی به من بسپارید بدون اینکه نگرانش باشید

از آقایی که خوراکی خریده بود پرسیدم سوپر کجاست؟ گفت آنطرف خیابان. در دلم اما از تاریکی می ترسیدم تنها بروم. بدون اینکه منتظر عکس العمل من باشد کیسه خوراکی ها را سمت من گرفت و گفت اصلا اینجا خوراکی هست. کسی هم نمی خورد. با اصرارش یک کیک برداشتم و با آبمیوه ای که دخترکش آورد نفسم تازه شد. روی برانکارد کناری کمی دراز کشیدم تا سر گیجه و تهوع آرام شود. ته دلم برای سلامتی آن آقا و خانواده اش که چپ کرده بودند و خدا رو شکر به خیر گذشته بود دعا می کردم. تا همیشه دعایش می کنم که به داد حال بدم رسید.

کنار پای همسر نشستم و بعد از نوشتن پست قبلی با دیدن عکس های ماه اک بغض بدی گلویم را گرفته بود. همسر متعجب پرسید چی شد؟ عکس ماه را نشان دادم و همسر زد زیر خنده که "طوری نشده. خواستی تو برو. من خوبم بقیه کارها را انجام میدهم."

راستش تازه دارم می فهمم مادر بودن یعنی چی؟!

همراه تخت بغلی نبود و باید جواب آزمایش اش را میگرفت. برای گرفتن جواب او بود که بین راه آن دختر بی سلیقه را دیدم. لبخند روی لبانش تازه به خاطرم آورد که من دو ساعت است با این جورابهای لپ گلی اینور و آن ور می دوم. برای روشن شدن اذهان عمومی باید بگویم که من یک بارانی رنگی به تن داشتم که در زمینه کرم رنگش قسمتهایی قرمز رنگ هم دارد و البته رنگهای دیگر که خاطرم نیست. شلوار لی سورمه ای، شال و کیف مشکی، کفشهای زرشکی تیره( اینها راحت ترین کفش های این روزهایم است). با این حساب احتمالا دخترک فکر کرده بود نهایت سلیقه من ست کردن رنگ قرمز جورابها با قرمز بارانی ام است فارغ از بقیه متعلقات. در هر صورت لبخند او بعد از آرام گرفتن درد همسرجان هدیه شیرینی بود که بخاطرم آورد وسط این همه استرس و دلواپسی همیشه چیزی  برای خندیدن هست.

وقتی مسئول آزمایشگاه پرسید همراهِ چه کسی هستی؟ و من برایش گفتم و توضیح دادم برای جواب آزمایش بیمار دیگری رفته ام؛ گفت جواب بیمارت هم حاضر است.

خدا لطفی که به بیمار کناری کردم را بی درنگ جبران کرد.چقدر خوشحال شدم. در حالیکه مسئول قبلی آزمایشگاه که در فضا سیر می کرد گفته بود جواب نزدیک ساعت نُه آماده می شود و حالا هفت و ربع بود. جواب آزمایش خون در ادرار را نشان می داد. احتمال سنگ کلیه!  دکتر توضیح داد که سنگ تا ٣ میل را می تواند دفع کند اما اگر بزرگتر باشد اقدامات دیگری جز ماشعیر، طناب زدن و مایعات لازم است. گفت ممکن است دوباره درد بگیرد. سونوگرافی ماند برای بعد از ظهر. تن و فکرمان دردناک بود از این شوک نابهنگام. 

وقتی در خانه همسایه را زدم. خانم همسایه با یک غمی پرسید می خواهی ببریش؟ (بچه ندارند) ومن که برای ماه ام بال بال نی زدم گفتم بله. بعد از خوردن صبحانه و دوش گرفتن وقتی ماه خوابید من هم بیهوش شدم تا دو و بیست دقیقه که همسر بیدارم کرد. حالمان حسابی گرفته بود و له بودیم. همسر با یک حالت دمغ بدون اینکه درست غذا خورده باشد از خانه خارج شد. خانم همسایه گفته بود این سونوگرافی دو سه ساعت معطلی دارد اما بعد از یک ساعت همسر تماس گرفت و صدای پرانرژی اش خبر از اتفاقات خوش می داد.

نظرات 3 + ارسال نظر

عزیزم تجربه سختی بوده
خدا برای کسی نخواد
انشالله همیشه سلامت باشید
لذت بردم از متن این پست
پر از امید بود
هر چند با درد و سختی همراه بود

شیرین دوشنبه 3 اردیبهشت 1397 ساعت 00:00

الهی شکر که بخیر گذشته غزل جان
چه اسم قشنگی داره این نون خامه ای تو هر وقت میگی ماهک من دلم ضعف میره
ماشالا بهش هزار ماشالا

واقعا خدا را شکر
نون خامه ای!!! محبت داری شیرین جان
ممنونم

مرضیه یکشنبه 2 اردیبهشت 1397 ساعت 22:31 http://because-ramshm.blogfa.com

سلام
الهی شکر که همه چیز بخیر و خوشی گذشته
انشالله سلامتی عضو دائمی خونتون باشه

سلام گلم
بله خدا را شکر
خیلی سخت بود
به همچنین گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد