هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ماه خوابالودم

با یک بشقاب توت فرنگی و ازگیل لم دادم رو مبل. کتاب سینوهه چهارتاق بازه. بالاخره بعد از چند سال که فقط نگاهش کردم و بقیه گفتند فعلا که روحی ات حساس است نخوان، دیشب گفتم "نشد که بشه". مطالعه را در برنامه گذاشته ام و شبها که ماه اک می خوابد تازه یادم می آید که ای داد بیداد مطالعه؟! و آنقدر خوابالودم که با سر می روم روی تخت و لالا.

زل زده ام به ماه اک که خوابالود است و تحرکات اش به حداقل رسیده و برنامه انگلیسی مت در عین جذابیت اش احتمالا کمک اش می کند که بخوابد.

Jump jump jump! Stop I’m tired and hot

Up! Up! Up! Down Down Down

پرت می شوم به دیشب. ...


شیرش را نیمه کاره می خورد. سر و کمرش را تا منتها الیه عقب می برد تا روی زمین بگذارمش. یک هفته ای می شود که شبها درخواست خوابیدن روی زمین را دارد. منظورم  اینست که خودش بخوابد. بدون راه بردن و بغل بودن. روی پتو می گذارمش. آنقدر خسته و خوابالودم  که توان نشستن ندارم. بالش را کنارش میگذارم و دراز می کشم. چشمهایم را نبسته باز می کنم چون مطمئنم خیلی زود خوابم می برد و شاید مشکلی برای کوچکمان پیش بیاید. ماه اک در چشم بر هم زدنی دوباره خودش را زیر میز کوتاه کامپیوتر کشیده و سیم لپ تاپ همسر را در سکوت به دست گرفته و تند تند تکان می دهد. آنقدر به سیم علاقه دارد که از پنجشنبه یک سیم خراب شارژر در اختیارش گذاشته ام و چه عشقی می کند با این تکه سیم دراز و باریک سیاه. هنوز نفهمیدم چرا جذاب است. روند خوابیدن ماه اک یکی از قشنگترین روندهای دنیاست. شبها که از خستگی و شیطنت زیاد مست خواب میشود. آنقدر غلت میزند تا یک گوشه بیهوش شود. این غلت زدن ها به گونه ایست که اگر بخواهی نگرانش نشوی باید همه جای خانه فرش باشد مبادا روی سرامیک های سرد خوابش ببرد. هر چند دقیقه باید بلند شوم و ماه اک را از روی سرامیک! از زیر میز! از زیر مبل در بیاورم که یک جای درست به خواب برود و بتوانم جا به جایش کنم. قشنگترین قسمت اش وقتی است که نزدیک بیهوش شدنش یکباره هیجان زده می شود و با جیغ دست و پایش را محکم تکان می دهد. ماه اک آنقدر محکم پایش را به زمین می کوبد که اگر کسی نداند فکر می کند در حال دویدن است که اینقدر صدا می دهد. وقتی که خیلی خیلی خوابش می آید؛ از همان وقتها که خیلی کوچک بود با لبخند از سمت راست به چپ می چرخید چند ثانیه بعد دوباره با همان خنده دلنشین به سمت مخالف می چرخید و این وضعیت آنقدر تکرار می شد و میشود تا ماه کوچکم پوزیشنی راحت پیدا کند و به خواب برود. شبها با همه خستگی ام با لذت تمام این صحنه ها را نگاه می کنم و چقدر دام می خواست تا ابد حفظشان کنم. وقتی که به عالم رویا رسید با احتیاط تمام چند بوسه روی صورت و دستهایش می کارم. پتویش را روی تن نحیفش می کشم . گاهی چند لحظه ای سرم را کنار سرش می گذارم و از نزدیکترین فاصله ممکن خیره می شوم به حضورش. به بودنش. به اینکه با همه کوچکی اش چه آدم بزرگی است. به این که با همه ناتوانی اش تواناترین بود در تغییر زندگی مان. به اینکه با همه بی زبانی اش حرفهای بسیاری برایم زده است. به اینکه با همه کودکی اش گاهی برایم مادری می کند. به اینکه با همه ضعیف بودنش قدرتمند ترین تحول زندگی ام است. گاهی کمی هم صدای گوش نواز قلبش را گوش می کنم و با خیالی راحت و دلی تنگ از او جدا می شوم. دلم نمی خواهد اما لازم است با فاصله از او بخوابم تا جایش از غلت زدنهایم در خواب محفوظ باشد.

 قبل ترها به خاطر خستگی زیاد بلافاصله می رفتم زیر پتو اما حالا اول مسواک می زنم. بعد از مسواک که کمی خواب از سرم پریده دفتر برنامه، سررسید کوچک و سینوهه بدست روی کاناپه ولو می شوم. این بار کوتاه نمی آیم حتی اگر توانم در حد نوشتن یک خط باشد و در حد خواندن یک صفحه. برنامه را نگاه می کنم. باید بخش نوشتن و مطالعه تیک می خورد. ساعت نزدیک یک است. با این حال نیم صفحه ای از روز می نویسم و چند صفحه ای سینوهه می خوانم و توانم که تمام می شود خودم را روی تخت رها می کنم.


غ ز ل واره:

+ چرا روزها حال و حوصله کار خانه ندارم؟! شب که می شود انگیزه ها و حال کار می آیند اما دیگر فرصت کافی نیست

+ برای خواهرم انرژی های مثبتتان را آرزومندم. می شود لطف بفرمایید؟ : دی

+ دوش گرفتم. ماه خواب است. بعد از آن پادرد که مسبب بهم ریهتگی واویلای خانه شده عجیب دلم نمی خواهد در خانه کار کنم و کارهابم روی هم تلنبار شده

+ پا دردم خوب شده شکر خدا. فقط نمی دانم چرا صبح ها که بیدار میشوم کمردرد دارم. گودی کمر؟؟؟!

+ پست قبل قصدم گلایه نبود. فقط یک شرح حال از چند ساعت زندگی ام بود که به مرور در چند ساعت نوشتم.

+ همسر تلفنشو جواب نمیده خیلی دلواپسم

گاهی

گاهی چقدر یک "سلام. چطوری؟" می تونه حالتو عوض کنه اما فقط خیالش با تو می مونه. 

پنجشنبه بارانی

گوشت را با رب و آبغوره و زعفران روی گاز گذاشته ام تا مزه دار شود. غذای ماه اک را داده ام و هر سه مان تر و تمیز یک گوشه از خانه مشغول واجبات و مستحبات اعمال خودمان هستیم. صدای قل قل جوشیدن برنج، خشک کن لباسشویی و هر از گاهی صدای غرغر ماه اک فضای خانه را پر کرده. بعد از حمام حسابی خوابالود شده. باید قطره آهن اش را بخورد و اگر بخوابد راه بروم تا بخوابد اما کمرم به غایت درد می کند و توان راه بردنش نیست.


به هوای دادن قطره آهن با هر سختی هست از جایم بلند می شوم. چشمم به قابلمه برنج می افتد. چه به موقع رسیدم. آبش تمام شده. از بعد عروسی اینقدر که برنجم را کته کرده ام فکر می کردم چلوکش کردن را فراموش کرده ام. اما هفته قبل که مهمان داشتم و آب برنج اتفاقی شور شده بود؛ دیدم آنقدر هم فراموشمار نشده ام و عجب برنجی شد! 


بالاخره همسر دست از کارش می کشد و ماه اک را که غر می زند و چشمهایش را می مالد بغل می کند که بخواباند. درد کمرم آنقدر زیاد است که دست به دامن کیسه آبگرم می شوم که چند روز است دایم روی پا و مفصل رانم می گذاشتم شاید دردش بهتر شود. حالا که امروز درد پایم بهتر شده کمردرد خِرَم را چسبیده و نمی دانم حرف حسابش چیست. وقتی ماه اک را شامپو زدم و خواستم آبکشی کنم تنم و دستهایم شروع کرد به لرزیدن و من با ترس و لرز ماه اک را شستم مبادا از دستم بیفتد. حالا اما با خودم فکر می کنم چرا همسر را صدا نزدم کمک کند و بچه را به خطر انداختم!! چقدر هوس معجون شیر و خرما و آجیل کرده ام. اما چند ماهی است که شیر نمیخورم. حتی بدون لاکتوزش هم به من نمی سازد. همسر با آجیل عسل به سراغم می آید. اتفاقا همین دیشب درست کردم برای میان وعده هایم. آنقدر که آشغال خور شده ام تازگیها هم وزنم از ٥٤ به ٥٥،٨٠٠ رسیده هم بدنم ضعیف تر شده. منی که قوت اصلی ام میوه بود میوه خوردنم تقریبا تعطیل شده و جایش را به بستنی و کیک و پیراشکی و ... داده است. کمی که حالم بهتر می شود با چایی و بیسکوییت نفسی تازه می کنم. راستی که گاهی چقدر یک نوشیدنی گرم گوارا و دلچسب است. آتقدر که گویی تنم جان تازه ای گرفته. اما یکباره کمرم که بعد از خواب بعد از ظهر خوب شده بود چنان دردی می گیرد که تمام توانم را می گیرد و سرم هم بعد از آن ضعف ظاهرن در شرف درد گرفتن است. این روزها آنقدر تحمل درد ندارم که به محض احساس سردرد سریع با مسکن به سراغش می روم. ١٤ فروردین چنان دماری ازم درآورد که سگ لرز می کنم از یادآوری اش.


ماه اک کمی آرام شده و کمرم با حرارت کیسه آبگرم کمی آرام گرفته و تنم که در این هوای بارانی خنک بهاری بعد از حمام سرد شده بود را با گرمایش بغل گرفته. چه حس دلچسبی است لمس گرما در تنی که از درون سردش شده. با اینکه بعد از ظهر خوابیده ام چشمانم پر از خواب است. چند روز است که میخواهم ملافه تخت را عوض کنم اما پا درد اجازه نداده بود. دلم میخواهد امشب هر طور شده این کار را انجام بدهم. ملافه روتختی ماه اک اتو نشده روی تخت اش افتاده. اتاقمان نامرتب شده. بعضی وسیله ها در اتاق ماه اک مانده. گل سرهایش جا ندارند. پتویش داخل ماشین است. کمدهای لباس همه نامرتب شده. کف نیاز به تی کشیدن دارد. کاش  یک فیلتر نوی بخارشور را از جایی پیدا میکردیم. عصای دستم بود در تمیز کردن کف. اگر نیاز نبود فعلا شام بخورم یا بچه داری کنم. فقط کمی میخوابیدم. فقط کمی


با همه خستگی و بیحالی ملافه تخت و بالش ها را عوض می کنم. البته زیر تشک دادنش ماند برای همسر که زورش زیاد است. روتختی را مرتب می کنم و با حس پیرو زی از اتاق خارج می شوم. در نهایت حیرت ماه ام ساعت ده به خواب رفته و من امشب می توانم بعد از شام به دنیای رویاها بروم


٢٠ اردیبهشت ساعت ١٠ شب

هوای نم زده

صبح زود است و هوا نم زده از باران است و هنوز ابریست. هوایی مصداق هوای شمال. اصلا اینجا در این فصل و اواخر شهریور عجیب رنگ و بوی هوای شمال را دارد. آنقدر زیاد که حس می کنی اگر پایت را از خانه بیرون بگذاری می توانی از دور دریا را ببینی  یا حتی اگر کمی گوش هایت را تیز کنی صدای موجهای دلنشین دریا را بشنوی. اینجا در این فصل عجیب بوی سفر می دهد. آنقدر که گاهی حس نمی کنم اینجا خانه من است، حس می کنم آمده ام سفر و منتظرم همسر بیاید تا با هم برویم و دست در دست هم کنار دریا قدم بزنیم، حرف بزنیم، بخندیم. و ته ته اش بگویم از اینکه چه حس قشنگی را تجربه می کنم و سرم را به شانه اش تکیه دهم و بدون کلامی چشم بدوزم به دریا و نسیم ملایم اش را با پوستم شکار کنم. حای کمی سردم شود و همسر با همربانی دستش را روی شانه ام بگذارد و فشارم بدهد و مثل همیشه بگوید هوا که سرد نیست.  یا بزنیم به دل جنگلهایی که جاده پیچ در پیچ و خلوت دارند و در پیچ تند جاده گم شویم. چقدر دلم تنگ شده برای یک سفر بی دغدغه و لبریز آرامش. یک سفر دو نفره که هیچ وقت نرفته ایم. یک سفر کوچولو که مدتهاست رویای لحظه هایم شده. یک سفر سمت چالوس یا آستارا.


غ ز ل واره:

+ همه تفریح سفرگونه ما شده شهرهای مادری مان و از این خانه به آن خانه رفتن.مادر همسر می خواهد ماه رمضان همه را مهمان کند و اصرار دارد ما هم باشیم. من اما از دست مادر همسر دلخورم. هم دوست ندارم ماه رمضان که همه روزه اند خانه کسی باشم. حوصله ام سر می رود و منت سفر و مهمانی به سرم می ماند. به همسر گفته ام برویم هم من دو روز می مانم. بقیه اش را یا ببر آستارا یا ماکو آن هم خودمان فقط. اما می دانم حتی اگر هم قبول کند برای خوشایند بقیه بهشان تعارف می کند و احتمالا قبول کنند. من اما خاطره جالبی از سفر با خانواده همسر ندارم. از ترکی حرف زدنشان هم که نگویم. ته ته اش فکر می کنم این هم در این فاز نشدنی است


+ پایم بهتر شده بود. نه روزی بود که جارو نزده بودم و این ووزها که ماه اک غذاخور شده خانه بیشتر کثیف می شود. دیروز پایم هیلی بهتر بود اما جارو زدن همانا و درد زیاد همان


+ بالاخره ماه اک خوابش برد. عطر هوای نمناک شمالی فضای اتاق را پر کرده و خنکایش مرا هول داده است زیر پتو. کیسه آبگرم  را زده ام به برق تا شاید گرمایش تسکینی شود بر درد پا و کمرم. دلم می خواهد پنجره باز باشد تا با تنفس همین هوای ملس که مستت می کند و لبریزت می کند از امید و زندگی به خواب بروم اما شاید ماه اک اذیت شود. پنجره را می بندم. رو تخت دراز می کشم و کیسه آبگرم را روی قسمت راست پهلو و کمرم که درد ناک است می گذارم. چقدر این تضاد خنکای صبح و گرمی کیسه آبگرم در کنار هم سرشارم می کند از عشق و آرامش. جایتان سبز


نظرات را تایید خواهم کرد؛)

خِنِسی؟!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.