همیشه از شب قبلاش ناخوشم ... لبریز استرس. تنم داغ میشود و شاید حتی به ذهنم نمیآید که علتش چیست! ... تا وقتی که صبح زود میشود و با سر و صدایشان بیدار میشوم و میبینم در حال جمع کردن وسایلشان و آماده شدن برای رفتن هستند. آن وقت است که قلبم میریزد. یخ میکنم و از شدت حال تهوع روی زمین مینشینم و زانوهایم را بغل میکنم و لبخند میزنم ... مبادا که بفهمند در دلم چه خبر است و غمگین شوند! عزیزترین مسافران و مهمانان زندگیام
مینشینم کنارشان و حفظ میکنم آخرین صحنه سر سفره نشستن تکتکشان را! بدون اینکه بتوانم لقمهای در دهان بگذارم. مینشینم و حفظ میکنم تک تک حرکاتشان را برای یک ساعت بعد که نیستند. همین وسطها یادم میآید که در یخچال چیزهایی برای مادرک آماده گذاشتهام. همین که از یخچال خارجشان میکنم؛ از مادرک که میگوید بگذار بماند و از من که ببرید ... از مادرک که پس خودتان چی؟ از من که میگویم راه ما نزدیک است باز هم میخریم. خیالم که از بردنشان راحت میشود؛ قرآن و کاسه آب را آماده میکنم و توی سینی صورتی میگذارمشان. بغض دارد همه تلاشش را میکند که خفهام کندو من لبخند زنان قورتش میدهم. آخر گفته بودم که مادرک گفته بود که نمیآید چون بعد از رفتنشان گریه میکنم؟ لباسهایشان را پوشیده اند و هر کدامشان مشغول یک کاری هستند. یکی وسیله برده؛ یکی وسیله جمع میکند؛ یکی پایین منتظر بقیه است. خدا میداند دیدن این صحنه چقدر سخت است. سینی به دست همراه خواهرک خودم را به پارکینگ میرسانم. پدرک عزیزتر از جانم راه محکم فشار میدهم و او چنان محکم مرا در آغوش میگیرد که دلم میخواهد همه دنیا همینجا متوقف شود و تا ابد در آغوش پدرک بمانم. خواهرک محکمترین بوسه های دنیا را روی گونهام میکارد و مادرک! ... همیشه گونههایم را با آرامترین بوسه ها و قشنگترین صدا گرم میکند. با دو، خودم را به برادرک میرسانم و خوب میفهمم تغییر رفتارش را از بعدِ دور شدنم. محکمتر در آغوشم میگیرد و طولانیتر.
سختترین لحظهها وقتی است که همه سوار ماشین میشوند و من برخلاف گذشته باید نظارهگر این اتفاق باشم نه همراهشان. آن وقت است که دلم هوری میریزد؛ بغض میکنم و پلک نمیزنم که اشکهایم نریزد. نمیتوانم تحمل کنم. میدوم سمت ماشین. دوباره یکی یکی بغلشان میکنم و این بار کمی آرامتر بدرقهشان میکنم. و باز هم ماشینشان بین حلقه اشکهای من و پیچ جاده گم میشود.
غـزلواره:
+ از دیروز مرتب به خودم یادآوری میکنم که شرایط اضطراری است. همه چیز بهم پیچیده شده. همه کارها توی هم افتاده. اما تو نباید هول کنی. باید با آرامش سعی کنی تا فردا شب خودت را به همه کارها برسانی. باید مدیریت بحران کنی.
+ این نوشته ساعت 8 روز جمعه 14 آبان است. دلم با آنها رفته است.اما خوبم. فقط کمی زیاد از حد کار دارم. کاری که اصلا منتظر رخ دادنش نبوده ام پیش آمده که همه برنامههایم را بهم ریخته و ددلاین این ترجمه هم مرا ترسانده. بهم ریختگیهای ذهنم را سعی در مدیریت دارم.
+ صبحها از 5 بیدارم اما مست خوابم. آنقدر خوابم میآید که حین ترجمه چشمهایم بسته میشود.
+ دلتنگی و ترس و هورمونهااین مدت روانم را به بازی گرفته بودند. اما من شکستشان میدهم.
وقتی بعد از یک شب بارانی و به اجبار از خانه خارج شدم؛ آنقدر حالم خوب شد از تنفس هوای پاک که بی اختیار یکی یکی جملههایی با مضامین سپاسگذاری در ذهنم رژه میرفتند و من یواشکی و زیرلبی زمزمهشان میکردم. هوا به غایت ستودنی بود. به مقصد که رسیدم یکهو از هوای پاک و بارانزده پرت شدم داخل یک فضای تنگ و خفه مملو از آدم که بوی عرق حالم را داشت بهم میزد. از دستگاه شماره را گرفتم و خودم را با سرعت به خیابان رساندم تا بتوانم نفسی تازه کنم. نه! اصلا نفسی بکشم.لبخند زنان در خیابان چرخ میزدم. خوب بودم. خوب شده بودم وقتی بعد از سه روز بی حوصلگی از رفتن عزیزانم و بهم خوردن هورمونها و بیماری مادر همسرک؛زیر آسمان قدم میزدم. دوباره احساس زنده بودن داشتم. ... اما ته دلم یک جوری شد... از وقتی که آن خانوم روی تخت خوابید و 3 دانشجوی مرد و 5 دانشجوی زن همه خصوصیترین جای بدنش را نگاه میکردند. فکر اینکه در چنین شرایطی معاینه شوی از نظر من جزء وحشتناکترین اتفاقهای زندگی یک زن میتواند باشد. چقدر سپاسگذار خدا هستم که من فقط برای پرسیدن یک سوال مجبور به حضور در آن مکان بودم؛ نه برای ویزیت. اما راستش هنوز نپذیرفتم این بخش از زندگی زنانه را. این معاینات را. با اینکه مجبور نبوده ام وقت معاینه، حضور این همه آدم را تحمل کنم اما این لحظات برایم جزء پراضطرابترین لحظههای دنیاست. بعد از اتفاق کذایی معاینه خامنوم و بی نتیجه بودن وقتی که گذاشته بود؛ با خرید چندتا خورده ریز مثل گیره سر، برس و ظرف کوچکی برای داخل دراورحواس خودم را پرت کردم. لذت بردم. خوب بودم؛ خیلی خوب و شکرگذاریهایم همچنان ادامه داشت. باران که بارید دلم دوباره لرزید.
گاهی پذیرفتن یک چیزهایی سخت است. سعی میکنی بهشان فکر نکنی و آرام میشوی اما همین که زمان پیگیری مجدد میرسد همه چیز در درونت دوباره بهم میریزد. در حین آخرین تماس با بیمارستان و بیمه، صدایی فضای خانه را پر میکند. تماس قطع میشود و ذهنم درگیر مکالمات این چند تماس است. پنجره را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم چشمهایم را با گوشهایم همراه کنم و همانطور که صدای ریزش تند قطرات باران را میشنوم به چشم هم ببینمشان. صدای دعا خواندن خانمهای ساختمان بغلی در فضای باز پیچیده. به گمانم اعضاءاش فامیل هستند. مثلا عروس و مادر شوهر. صدای دعایشان سرم را به سمت آسمان ابری میچرخاند. در وجودم صدایی فریاد میزند خداااا ... میشنوی مرا؟! و ناخودآگاه سرم به نشانه تسلیم پایین میآید.
غـزلوار:
+ بعد از 2ماه هنوز هضماش نکردهام.
حرصم گرفته بود. باز هم برق انداخت. یاد محافظ اتویی افتادم که مادرک برایم آورده بود. محافظ را وصل کردم و شلوار همسرک را روی میز اتو با دست مرتب کردم که خط شلوارش دوتا نشود. با دقت مشغول اتو زدن لباسهای مَرداَم هستم... تلفن زنگ میخورد. با سرم گوشی را گرفتهام و با دستهایم اتوکاری را ادامه میدهم.صدای مادر همسرک بی رمق و غمگین است... دلیلش را که میپرسم؛ میگوید: "از صبح سرم خیلی درد میکند. خون دماغ شدهام." زیاد حرف نمیزنم چون وقت سردرردهایم حوصله هیچ صدایی را ندارم. گوشی را میدهم به همسرک. همسرک با لحنی مملو از نگرانی و کمی عصبانیت با مادرش حرف میزند. کت همسرک را روی میز اتو جایجا میکنم و همزمان که به خودم غر میزنم که محافظ اتو هم شرایط را بهتر نکرده و باز هم برق میافتد لباسها؛ صدای همسرک میآید که میگوید از عید تا حالا قرار است بروید دکتر اما هر روز عقباش میاندازی!... غرق میشوم در افکارم که مادرکش با این حال بد زنگ زده احوال ما را بپرسد و یاد کمردردهای پدرکام میافتم که چند روز خوابیده بوده و من نمیدانستم؛ حلقه میشود اشکهایم. تار میشوند چشمهایم و فرو میخورم بغضم را از غم این همه فاصله که دستمان نمیرسد برای عزیزانمان کاری بکنیم. هنوز دقیقا نمیدانیم شرایط مادرکش را. اما یک جمله مدام در ذهنم تکرار میشود "اگر راه نزدیک بود به زور هم که بود؛ خودم برده بودمشان دکتر". به آستین کت که میرسم اتوکاری را رها میکنم. میروم کنار همسرک و خواهش میکنم ملایم تر حرف بزند که مادرکش در این لحظه به اندازه کافی حالش بد هست. اما تذکر من بی فایده است. همسرک ترسیده. او مرد است. متاسفانه گریه نمیکند. غر نمیزند. اما احوالش دگرگون شده است. مکالمه که تمام شد؛ زنگ میزند به پدرکش و با ناراحتی اعتراض میکند به تنها ماندن مادرش و بی خبر بودن پدرش.گفته بودم که ما انسانها هرچقدر هم که دورمان شلوغ باشد باز هم تنهاییم. تنهایی هایمان انواع مختلفی دارد. یکی از این انواع، تنهاییهای بعد از ازدواج فرزندان است. هرچقدر هم بیایند و بروند؛ باز هر کدام درگیر زندگی خودشان هستند. حالا کافیست به هر دلیل همسرت هم خانه نباشد. خون ریزی دماغت هم قطع نشود و احتمالا بترسی که تمام نشود و هیچ کس خبردار نشود. راستش هنوز نفهمیدم کدام نوع از تنهایی وحشتناکتر است.
با همه آشفتگی همسرک آماده میشویم کمی قدم بزنیم. هوا سرد بود. سردم بود. همسرک ترسید سرما بخورم. برگشتیم. به خواهرکش زنگ زد و تازه فهمیدیم دو ساعت این دختر طفلکی به مادرکش زنگ میزده و مادرک طفلکیتر جواب نمیداده چون تمام دو ساعت خون از دماغش میرفته و دستهایش خون آلود بوده. اشکهایم دیگر مدارا نمیکنند. دلم بد میشکند. صدای همسرک تو گوشم زنگ میزند که در خانه تنها میماند و فردا خدایی نکرده پشیمان میشوید... پشیمان میشوید... پشیمان میشوید...
غـزلواره:
+ همیشه از دور شدن از عزیزانم میترسیدم. میترسیدم مبادا که خدایی نکرده اتفاقی بیفتد و زبانم لال مویی از سرشان کم شود؛ نباشم و و تمام عمر پشیمان شوم. ترسیدم. دور شدم و حالا برای هر کدامشان تنم جدا میلرزد. چه خانواده خودم چه خانواده همسرک
+ عزیزانم رفتند و نیمی از وجودم را با خودشان بردند.
+ ناسپاس نیستم. فقط دلم میخواهد کاری بکنم.
تو این هاگیروارگیر رسیدگی به امورات مهمانداری لازم بود خریدی بکنیم. از آنجایی که جناب دیجیکالا محبوبیت و شهرت خاصی دارند و خودمان نیز ارادت خاصی به این سایت داشتیم؛ سفارشاتمان را از طریق دیجی کالا انجام دادیم و خدا میداند که برای دریافت کالایمان از دیروز ظهر تا الان چقدر تلفن زدهام و همچنان قصه ادامه دارد. کاری کردند که توبه کنم از خرید اینترنتی. قبلا از سایت ساتک خرید کرده بودم و عالی بود اما اینها تمام برنامه های زندگی من و همسرک را توی این دو روز بهم ریخته اند. عصبانیام خیلی زیاد
غـزلواره:
+یوگای دسته جمعی عجیب معجزه میکند و حالم را عوض میکند. با وجود بدحالی پست قبل درست بعد از یوگا به طرز معجزه آسایی سرپا شدم.
+ وبلاگهایتان را میخوانم اما با گوشی نظر گذاشتن خیلی سخت است.
تاپ تاپ گومب گومب می کوبد قلبم و نمیتوانم آرامش کنم این طفلکی ترسیده و نگران را. دلم کسی را میخواهد که برایش بگویم از این همه ترسی که یکهو با شنیدن آن یک جمله در درونم رخنه کرده. انگار ما آدمها همیشه تنهاییم حتی وقتی که دورمان شلوغ است. همیشه رازهایی هست که باید تنهای به دوش بکشی ، همیشه بارهایی هست که باید تنهایی حمل کنی. همیشه دردهایی هست که باید تنهایی بکشانی شان و همیشه ترسهایی هم هست که باید تنهایی بلرزیشان. مثل شادیهای یواشکی ممنوعه که شاید هرگز جرات نکنی بر زبان بیاوری مبادا که سرزنش شوی و انگها مختلف برچسب ات شوند. هر کدام از اینها که باشد یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی یا غمگین شدی یا از شدت ترس مچاله ترین.
دلم کسی را میخواهد که نترسم و حرف بزنم. پیشگویی نکنم افکارش را و حرف بزنم. دستی در دستانم بگذارد و حرف بزنم. شاید کمی اشک هم بریزم و او نوازشم کند و من حرف بزنم اما ...