تاپ تاپ گومب گومب می کوبد قلبم و نمیتوانم آرامش کنم این طفلکی ترسیده و نگران را. دلم کسی را میخواهد که برایش بگویم از این همه ترسی که یکهو با شنیدن آن یک جمله در درونم رخنه کرده. انگار ما آدمها همیشه تنهاییم حتی وقتی که دورمان شلوغ است. همیشه رازهایی هست که باید تنهای به دوش بکشی ، همیشه بارهایی هست که باید تنهایی حمل کنی. همیشه دردهایی هست که باید تنهایی بکشانی شان و همیشه ترسهایی هم هست که باید تنهایی بلرزیشان. مثل شادیهای یواشکی ممنوعه که شاید هرگز جرات نکنی بر زبان بیاوری مبادا که سرزنش شوی و انگها مختلف برچسب ات شوند. هر کدام از اینها که باشد یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی یا غمگین شدی یا از شدت ترس مچاله ترین.
دلم کسی را میخواهد که نترسم و حرف بزنم. پیشگویی نکنم افکارش را و حرف بزنم. دستی در دستانم بگذارد و حرف بزنم. شاید کمی اشک هم بریزم و او نوازشم کند و من حرف بزنم اما ...
آره...دقیقا...همه تنهائیم...من هم این تنهائی رو خیلی حس کردم ...کاملا می فهممت...! اما نگران نباش...خدا هست ...به اوتکیه کن گلم
دقیقا
اما الان خوب خوبم