هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

همه گلهای دنیا رو پای تو میریزم مادر

مشغول کارهام بود که ماهک با اسباب بازیش دوید سمت در. فکر کردم کسی در زده که دویده پشت در. بیخیال از  چشمی نگاه کردم دیدم خانم آقای همسایه دارن میرن و یک چیز کوچولو شبیه جعبه هدیه تو دست خانم همسایه است. رفتم داخل دستشویی که دستم رو بشورم؛ سرم رو که آوردم بالا یک لبخند تلخ؟! یا شاید بی تفاوت به خودم تحویل دادم و گفتم اینقدر دلت میخواد بری خرید کجا میخوای بپوشی وقتی جایی نداری که بری؟ 

مودم رو روشن می کنم. پیام خواهره میرسه که از طرف تو و خودم و بابا یک دسته گل خوشگل واسه مامان خریدم. یاد جعبه کوچولوی تو دستهای خانم همسایه میفتم و با خودم میگم منم راهم دور نبود الان مشغول آماده شدن بودم که برم هدیه تولد مامان رو بدم و دور هم باشیم

ماهک  سیب های تو دستش رو میاره و میگه "سر جاش" ولی میشینم روی مبل. یک دونه زیر یک دونه رو

بیا و خانومی کن

وقتی با اشتیاق نرم افزارهای کتابخوان رو باز می کنم و دنبال کتابهای خوب میگردم؛

وقتی بیشتر از هر زمانی برای هر حرکت ماه اک ذوق مرگ میشم؛

وقتی بیشتر میسپاس گزاری می کنم؛

وقتی پنج ساعت تو محیط کار همسر میمونم و حتی بدون دلواپسی دستشویی میرم؛

وقتی گوشی تو دستم میگیرم که بنویسم؛

وقتی جدی به نوشتن فکر می کنم؛

وقتی نمی دونم چطور احساساتم رو بروز بدم؛

وقتی دستاشونو نمی شورن اما  من مضطرب نیستم؛

وقتی به خونمون فکر می کنم دلم میخواد محکم بغلش کنم؛

وقتی برای ذره ذره زندگیمون دلم ضعف میره؛

وقتی احساس می کنم همه دنیا مال منه؛

وقتی ...

یعنی حالم به طور وصف نشدنی خوبه. 

یعنی عاشق زندگی ام

یعنی نگران هیچی نیستم

یعنی من موفق شدم

یعنی جز اینجا و اکنون چیزی مهم نیست

یعنی دلتنگی هایم کوچک شدند و آب شدند

یعنی تلاشهایم موثر واقع شده و حساسیتهایم کمرنگ شده اند

یعنی خودم را عاشقانه دوست دارم

یعنی عالی ام عالی




ادامه مطلب ...

در گذر زمان

دارم ظرفها رو می چینم تو ماشین که حس می کنم صدایی از بیرون میاد. به کارم ادامه می دم تا اینکه صدای گریه ماه اک بلند میشه. با قربون صدقه بلند بلند بهش می گم الان میام قربونت برم و سریع دستهامو میشورم و می دوم. با چشمای بسته، آروم و نیمه هشیار، منتظره. بغلش می کنم. همین که میام تو اتاق تازه میفهمم اون صدا چی بود. یک بارون تند رگباری. نگران همسر میشم که خیلی باشه یک ربعه که از خونه زده بیرون و چتر نداره. همسر خیلی اهل با ماشین بیرون رفتن نیست. میگه موقع برگشت با خستگی مجبور نیستم رانندگی کنم. کلا برعکس من از رانندگی خوشش نمیاد. چند دقیقه بعد رفتنش بارون شروع شده ولی یه کمی خیس شده. 

خوبه که ماه ام با همه خواب تو چشماش ازم میخواد ببرمش کنار پنجره چون تا برگردیم رو تخت و چند قلپ شیر بخوره بارون قطع میشه. خوبه که ریزش الماسهای خیس رو دیدم و پنجره رو باز گذاشتم و خنکای صبحدم فضای اتاق رو پر کرده. از روز پنجشنبه که یهو تخلیه انرژی شدم؛ هنوز حالم جا نیومده. نمیدونم خودم رو چشم زدم؟! :)) یا دلم تنگ شده واقعا؟! یا افسردگیه فصلی دامن گیرم شده؟! یا ...؟!  

گفته بودم یک در ناعلاجی دارم؟! این که عاشق بهارم و بهترین و بدترین روزای عمرم رو دقیقا تو همین فصل تجربه کردم؟! که چند سال پیش تو همین اردیبهشت لعنتی که عاشقش بودم؛ چه اضطرابهای شدیدی تجربه کردم؟ که نمیتونستم دست و پامو حرکت بدم و چمباتمه می زدم یه گوشه کنار دیوار و محکم پاهامو بغل می کردم؟! که از بد حالی میرفتم تو اتاق خواهرک می خوابیدم؟! که شبها حالم خوب بود و صبح ها با اضطراب وحشتناک و خیلی زود بیدار میشدم و خنکای صبحدم و صدای جیک جیک پرنده ها هم حالم رو بد میکرد و چشم میدو ختم به خواهرک و بقیه تا ببینم کی بیدار میشن؟! که با کمترین فاصله ممکن از خواهرک می خوالیدم؟! که همسر از من دور بود و آغوش امن اونم نداشتم؟! که کوفت ترین بهار عمرم رو گذروندم؟! که داروهای روانپزشک به جای بهتر شدنم؛ دامن زد به شدت اضطرابم؟! که گاهی این درد عود می کنه و خنکای صبحگاه و صدای آواز گنجشک کان میشه عامل این عود زجر آور؟!

باز هم نمیدونم دچار افسردگی فصلی شدم؟! یا فقط دلم تنگ شده؟!  از اونجایی که امکان رفع دلتنگی مهیا نیست پس باید فرض کنم دلم تنگ شده و سرم رو گرم کنم. اگر ماه اک جیغ جیغو نشده بود. اگر اینقدر کنجکاو نبود که بخواد خودش رو هی اینور اونور بکشه یا لاقل من میتونستم تو را نخوابم و شب موقع خوابش برم؛ با همه اینکه بعد از اون دوره اضطراب بهار قشنگ اصفهان رو دیگه دوست ندارم چون یه جور وحشیانه ای حس تلخ اون روزا رو تو دلم زنده می کنه؛ حتما چند روزی میرفتم اونجا. شاید اگر دو هفته صبر کنم همسر به خاطر منم شده بیاد که بریم. ولی دستش خیلی درد می کنه. میگه رانندگی بدترش می کنه

شاید هم همین امروز به شب نرسیده حالم خوب شد.

دیشب تا ساعت یک و نیم از پری و پوری به همسر شکایت کردم. این که قبل از عید پری رو واسه ویارونه ناهار دعوتش کردم. تو ایام عید به مناست تولد وحید شام گرفتیم و رفتیم بازدیدشون. این که به خاطر اونا ما روز مهمونی رو عوض کردیم. حالا اون درسته بارداره و خیلی حالش خوب نیست اما هی وعده داد که باید شام بیاید و ناهار بیاید ولی الان یک ماه از مهمونی ما گذشته و اینا رفتند که رفتند. دریغ از یه تماس واسه یه برنامه هواخوری

از پوری که تا خودش میخواست هفته دو سه بار می اومد در خونه و بعد یهو خودش نیومد و این آخریا که خواسته یا ناخواسته رفتارایی کرده که من خیلی رنجیدم.

از طرفی من وقتی قولی به کسی بدم؛ حتما سر قولم میمونم مگر کلا فراموش کنم. اما پوری پارسال گفت به خواهرم میگم برات چسب ریشه بگیره؛ اما نکرد. کرم دستم رو اینجا پیدا نمی کردم گفت به دوستم میگم برات ایوروشه بیاره؛ نگفت. کفت کانال سرامیک رو میفرستم برات و دستور ترشی رو اما نکرد. در عوض من دو بار اصفهان فقط به خاطر سفارش اون پاشدم رفتم میدون نقش جهان. حتی عیدی برای یکی از فامیلهاش سفارش داد اما همسر دیگه همراهی نکرد و من الان خوشحالم که توقعات بزرگتری رو در خودم از پوری ایجاد نکردم.

پری گفت روتختی ماه رو بده بابام ببینه میشه پاک کرد اما نه برد. نه اومد ببره. گفت باید بیای خونمون ناهار اما دعوت نکرد. گفت اومدید شام میپزم اما نپخت. باردار بودم. اومدن عید دیدنی. گفت میریم خونه بابام آش رشته بخوریم برات میارم و من احمق چقدر چشم انتظار اون آش موندم اما ... در حالیکه میتونست اصلا حرف نزنه و قولی نده که من رو دلخور کنه. چقدر دلم آش خواسته بود

اینکه مادرک گفت برای واکسن ماه اک میاد و وقتی زنگ زدم تب داره باید دیرتر واکسن بزنه. اگر طولانی میمونی بیا وگرنه واسه واکسن ماه بیا. و مادرک گفت طولانی نمی تونم بیام و بعد هم گفت واکسن هم مثل رزئولا و من بعدن میام و نیومد و یک مشت حرفای خنده دار دیگه. 

همسر گفت زندگیتو بکن. ول کن پوری و پری رو. یک فرشته داری که یک ربع با بهترین حرکات برات رقصید و خندوندت. باهاش بخند و بقیه رو بزار پشت سرت.


 

ادامه مطلب ...

غربت

نمیدونم اگر نزدیک خانواده هامون زندگی می کردیم چقدر از زمانمون رو بیرون از خونه و با دیگران سپری می کردیم. اما این همسایه روبرویی ما اینقدر خونه نیستش که احساس غربت و بی کسی من رو به شدت تشدید می کنه. اینقدر که دلم نمی خواد آشپزی کنم :((

بعد با فکر اینکه شاید چون بچه ندارند سر خودشو اینقدر شلوغ می کنه که تنها نباشه و فکر نکنه؛ خودمو دلداری می دم.


راستش اینجا هم اینقدر سوت و کوره که نوشتن هم حالم خوب که نمیکنه؛ بدتر میکنه. 


+زهراجون پیامتو خوندن. ده روزه میخوام برات جواب بدم اما واقعا فرصت ندارم. ممنونم ازت 


پینوشت: الان خیلی بهترم:)

دلِ تنگ

قرار گذاشته بودیم دوشنبه بار و بندیل ببندیم و برویم ولایت پدری. اما یک آدم از خود راضی  بدون هماهنگی با همسر و برخلاف گفته های قبلی خودش، برنامه کاری همسر را بهم ریخته و همسر مجبور است به جای شنبه، یک شنبه باید سه شنبه، چهارشنبه برود

منِ بچه دار نمی توانم به سرعت برق آماده شوم چون همه چیز بستگی به ماه دارد. مثلا دیشب که من هلاکِ خواب بودم تا ساعت یک خندید و شیطنت کرد. منِ کم خواب که طاقتم تمام شده بود؛ نیم ساعت آخر خیلی بهش غر زدم که بسه جان مادرت بخواب و طفل معصوم باز کار خودش را می کرد تا اینکه از ساعت یک یهو زد زیر گریه. طفلک به قدری خوابش می آمد که با چشم بسته گریه میکرد. من که خودم را نقصر آن حال ماه اک می دانستم، تازه آن لحظه فهمیدم چقدر ناشکری کردم که طفلکم به سلامتی و حال خوش بیدار مانده و من را بی خواب کرده. دلم ریش شده بود و مثل سگ پشیمان بودم از اینکه چرا صبوری نکردم؟ 

مگر تا کی طفلکم فرصت دارد از غم دنیا فارغ باشد و با فراغ بال بازی کند، جیغ بکشد، بخندد و یک لحظه آرام و قرار نداشته باشد؟

 مگر تا کی فرصت دارد که برای شیطنت و بازی تا دیر وقت بیدار بماند؟

مگر تا کی فرصت دارد که همیشه نزدیک من و پدرش باشد و هم دل ما از بودنش در کنارمان امن باشد هم او ما را تنها پناه خودش بداند؟

مگر چقدر فرصت دارد که بدون نگرانی  و هر وقت بخواهد ما را ببینید ؟

دلم شکسته است  از اینکه برای دیدن پدر مادرم باید بنشینم و حساب کتاب  روزها را بکنم!!!

که چون همسر گفته تابستان فقط یک بار می رویم من بنشینم حساب کنم چه موقع می شود روزهای بیشتری آنجا بمانم؟ آنوقت منصرف شوم از رفتن الان چون فقط چهار روز می شود ماند؟

بعد با خودم فکر کنم که وقتی بروم میخواهم سبزی هایم را درست کنم چون من اینجا با ماه و بدون دستگاه سبزی خورد کن امکانش را ندارم. چون همسر از سبزی های آماده بدش می آید. 

بعد فکر کنم که دلم می خواهد مادر برایم یک تاپ برای مانتوی جدید بدوزد و یک مانتو روشن! آنوقت حساب کنم که یک هفته ای که نمی شود!!! بعد یاد قدیم ها بیفتم که با دستان مهربانش برایم خیاطی می کرد و اغلب موقع پرو به قدری غر می زدم و ایراد می گرفتم که طفلک تمام انرژیهایش تخلیه می شد (آخر خودش با ریز بینی هایش در مورد لباسها باعث شده بود سخت گیر شوم) و وقتی لباس تمام می شد همانی بود که باید. حالا برای دوختن یک تاپ ساده به دست مادر فقط حسرتش به دلم می ماند. 

برای اولین جشن، بعد ازعقدمان لباسی که عاشق اش بودم و مادر دوخته بود را برده بودم؛ چقدر ناراحت شدم که مادر همسر گفت چرا فقط همین لباس را آوردی؟! چون من عاشق لباسم بودم و مادر چیزی دقیقا مطابق میل من دوخته بود.. نمی دانم درکم می کنید! یک تعصب خاص روی چیزی که با دستهای مهربان مادرت آماده شده!!!

بالاخره شکست!! همین حالا شکست این بغض پنهان شده توی گلویم که مدتهاست آرزوی شکستن اش را داشتم. تمام مدت دستهای زحمت کش مادر جلوی چشمانم است و دلم میخواست همین الان خودم را به اش می رساندم و میبوسیدم دستهای مهربانی که برایم از دل و جان هر کاری کرد. دلم میخواست بدون حساب کتاب و هر موقع اراده کنم بروم و صورت ماهش را ببینم. دلم میخواست هم حالا بروم هم مرداد.

دلم می خواست بزرگ شدن ماه ام را ببینند که هر روز شیرین تر از دیروز می شود. که هر روز یک کار جدید می کند. که برای آمدن و بودنش چقدر حسرت داشتند

آه مادر!!! در این لحظه فقط دستهای مادرم را نیاز دارم. بوسه های نرمی که با همه عشق اش روی گونه ام می کارد و دست مهربانی که مادرانه دور گردنم حلقه می شود

ماه اک به کاناپه ایستاده و روی پای من می زند و آواز می خواند. "رفتنت حالم و گرفت ..." در حال خواندن است. همسر داخل اتاق مشغول کارش است و من روی کاناپه با صورت خیس و چشمهای تار می نویسم. می نویسم که قلبم آرام شود.

سپید را می خوانم و دلم پر می کشد تا ایوان طلا و پهنای رود اشکم گسترده تر می شود و از ته دل آرزوی رفتن دارم. 

ته ذهنم فکر می کنم اگر عروسی باشد؟!

اگر خاله اکم عروس شود؟

اگر این دو جشن با فاصله باشند باز هم من را می برد؟!

برایم ننویسید که خودم می توانم بدون همسر بروم که نه می توانم مسئولیت ماه ام را تنهایی به عهده بگیرم و بروم و نه بعد از فاصله طولانی موقع زایمان بین من و همسر، حاضرم تنها بماند.

فقط دلم خواست حرف بزنم شاید کمی آرام شوم.



غ ز ل واره:

نفهمیدم چی نوشتم از بس ماه اک می خواهد نزدیکم باشد. فکر کنم راستی راستی قرار از مرواریدهایش پدیدار شوند آنقدر که دو روز است بی تاب است


نازلی ممنونم. هستم اما ماه امان نداد تمرکز کنم و حرف بزنم.

سپیده جان زیارتت قبول. برایت نوشتم همه التماس دعاهایم را اما باز هم ثبت نشد

میخوانم همه تان را فقط تا برایتان بنویسم ماه امان نمیدهد


خواهرانه:

خواهرک اهل گله و شکایت نیست اما امشب با صدایی که از شدت خستگی از ته چاه در می آمد، با بغض برایم از شرایط سخت این روزهایش گفت. جگرم برای خواهرک، برادرک و کل خانواده کباب ایت اما جز دعا کاری از من ساخته نیست. از همه تا التماس دعا دارم

لطفا وقتی خواندن این متن تمام شد یک امن یجیب برای سهل شدن کارها و حل شدن مشکلات خانواده ام بخوانید.