آخرین امتحانات را گرفتم... آخرین برگهها را تصحیح کردم... آخرین نمرهها را ثبت موقت کردم... و حالا منتظر آخرین اعتراضات به نمرهها در این دوره شیرین رو به پایان زندگیام هستم....
به جرات میتوانم بگویم که این دوران شیرینترین دوران کاری زندگی من بود... دورانی که از همین حالا دلتنگاش هستم... دلتنگ خانم خودم بودن بدون اینکه بالاسری با تحقیر و غرور تمام مرا زیر سوال ببرد... دلتنگ اختیاراتی که با اعتماد به من واگذار شده بود... دلتنگ روزهایی که کسی حتی نپرسید چرا فلان موقع آمدی و فلان موقع رفتی... دلتنگ مرخصیهای بی منت... دلتنگ وقت آزادهای بی دغدغه که کنار دوستها و همکارها نشستیم و گفتیم و خوردیم و خندیدیم.... دلتنگ احترامهایی که دیدم... دلتنگ احترامهایی که گذاشتم.... دلتنگ حریمهایی که حفظ شده... دلتنگ همکاریهایی که دوستی صمیمی شد... دلتنگ بحثهای دسته جمعی آخر وقت، داخل دفتر اساتید... دلتنگ روزهای سرد دانشگاه که از ته دل میلرزیدم و نیم ساعتی باید به شوفاژ میچسبیدم تا گرم شوم... دلتنگ شلوغی های کلاس... دلتنگ آن کلاس پر جمعیتی که به هیچ صراطی مستقیم نبودند... دلتنگ باهوشترین کلاسم که باهوشترین دانشجو را داشتم و لذت میبردم از دیدن کدهای بهینه و پر از خلاقیتاش... دلتنگ کم هوشترین کلاسم که با وجود طلب حلالیت در جلسه آخرش، هنوز عذاب وجدان دارم که این ترم آخری چقدر سرشان بداخلاقی کردم چون به شدت بی نظم بودند و غیر فعال؛ آنقدر که حتی دلم نمیخواست درسی بدهم... دلتنگ گستاخی دانشجوها مثل آن روزی که برای اعتراض به سر و صدای کلاس بغلی آمدم و دیدم دانشجوی گستاخ کلاس پشت سرم است و وقتی پرسیدم تو اینجا چه کار میکنی؟ گفت: "استاد گفتم یک مرد پشت سرتون باشه" و من از گستاخی و جسارتش نمیدانستم بخندم یا عصبانی باشم... دلتنگ اولین جلسهای که تدریس داشتم و دستها و صدایم میلرزید و هول کرده بودم که چه باید بگویم... دلتنگ توصیه های همسرک که این را بگو و این کار را بکن... دلتنگ آن کلاسی که به اجبار به من انداختند و سهشنبههای آن ترم بدترین روز هفتهام بود چون فردایش کلاسی را داشتم که نمیخواستمش... دلتنگ چهارشنبههایی که بچه ها را تا آخرین لحظه نگه میداشتم و میگفتم اگر نتیجه عملی کار را ارائه ندهید؛ یک نمره از میانترم را از دست دادید... دلتنگ چالشهایم برای اینکه ببینم چه روشی باید در پیش بگیرم که بچهها را مشتاقتر کنم... یا منِ بد نمره باید چه ترفندی در نظر بگیرم که به بچه ها امتیازهای بیشتری بدهم تا نمره های بهتری بگیرند... دلتنگ شبهای زمستان که از داخل پارک نزدیک خانه رد میشدم و هلاک بودم از خستگی اما خوشحال... دلتنگ آن خستگیهای شیرین که تمام وجودم را لبریز رضایت خاطر میکرد... دلتنگ روزهایی که اعتماد به نفس از دست رفتهام در محیط کاری قبلی را رفته رفته ترمیم میکرد... دلتنگ صبح زودها بیدار شدن که خودش استرس بزرگی بود... دلتنگ شبهای قبل از کلاس که استرس رفتن داشتم که ای وای باز هم باید صبح زود بیدار شد... دلتنگ هدیه گرفتن از دانشجوها... دلتنگ استاد استاد گفتنها (نه برای اینکه احساس استاد بودن داشتم... من فقط یک مدرس بودم. لحن گفتنشان شیرین بود.. گاهی با التماس... گاهی با مهربانی و شاید گاهی با حرص و غیض). دلتنگ میشوم برای اردیبهشت سر سبزاش... برای زمستانهای خیلی سردش... دلتنگ میشوم برای خیلی از چیزهایی که حالا در خاطرم نیست و همه اینها به خاطر داشتن شیرینترین معجزه خداست که این روزها در دلم لانه کرده است. دلم برای خیلی چیزهای این زندگی بی دغدغههای مادرانه تنگ میشود و میدانم از حالا به بعد هرچقدر هم شاد باشم همیشه یک دلواپسی و دلنگرانی برای قلبی که قرار است خارج از سینهام بطپد خواهم داشت. آه چقدر دلم تنگ میشود...
غـزلواره:
+ با اینکه دانشگاه یک رئیس از نظر من بیمار روانی دارد که مرض تحقیر و ترور شخصیت افراد را دارد اما خدا را شکر من همیشه دور از وظایف مهم به غیر از تدریس ایستادم و همین باعث شد برخورد ناخوشایندی بین من و او پیش نیاید.
امروز از آن روزهای گ.و.ه است که هی میخواهی بخندی اما نمیشود. از همان روزهای گندی که وقت صحبت با خواهرک به جای محکم بودن با هر جمله بغضات را میخوری . از همان روزهای لعنتی که فقط مامان میتواند حالت را خوب کند. از همان روزهای عوضی که باز هم نمیتوانی هیچ کدامشان را ببینی و حسرت میخوری. از همان روزهای حرص درآر که دلت میخواهی بزنی زیر همه چیز و سر به بیابان بگذاری. از همان روزهای نفرین شده که نمیدانی چه مرگات است. از همان روزهای مزخرفی که تمام تنت از کم خوابیهای یک ماه گذشته درد میکند. از همان روزهایی که آرام جانت؛ شده مزاحمترین و نمیگذارد خبر مرگت کپه مرگت را بزاری و به جای همه این یک ماهی که شبها خوابت نمیبرد؛ بخوابی. از همان روزهای چندشی که با همه کارکردنها و حمالیهایت بعد از 5 روز به خاطر آشپزی و کارهای زیاد دیشب و نداشتن انرژی تمام آشپزخانه پر از ظرف است. از همان روزهای گندی تا ساعت 11:30 حتی فرصت نکردی صبحانه بخوری از دست خورده فرمایشات همسرک. از همان روزهایی که در فلاکت تمام حتی ناهار نداری که بخوری. از همان روزهایی است که از گرسنگی هلاکی و فقط غذای مادرک را میخواهی؛ مثل آن وقتهایی که خسته بودی و له؛ آن وقت با همه عشقش لقمه میگرفت و میداد دستت و میگفت: "بخور مامان؛ قربونت برم". اصلا از همان روزهایی که زمان و زمان را بهم میدوزی که به همه ثابت کنی همه چیز علیه من است اما عمیقا میدانی که اینطور نیست. از همان روزهایی که بغض و اشک امانت نمیدهند و تو از ترس سردرد سعی میکنی کمتر به هردویشان مجال دهی. از همان روزهای لعنتی لعنتی لعنتی که فقط مادرک را میخواهی.
غـزلواره:
+ امروز پروفایل اینستاگرام یکی از فامیلهای دور را پیدا کردم که تمام پیچاش عکسهای سیاه و سفید بود و کلا همه چیز لعنتی بود. با تعجب و حس بدی چندتایشان را خواندم و گفتم لعنتی هم شد واژه؟ که در اکثر متنهایش هست؟ نمیدانستم چند ساعت بعد با حرص زیاد و با غیض چنین گریبانم را میگیرد این واژه لعنتی.
+ امروز هر چه اراده کردم بخوابم همسرک بیدارم کرد و بدن درد از خستگی و بیخوابی و هورمونهای لعنتی همه با هم گند زدند به روز قشنگم.
+ چقدر گرسنهام. اما لج کردهام. با خودم؟ با زندگی؟ با شکمم؟ حوصله خوردن ندارم.
+ چقدر دلتنگم برای مادرکی که حتی گلایه نمیکند چرا نمیآیی چون میداند نمیشود.
+ لعنت به این بلاگ اسکای که هیچ وقت نشد یک پست بنویسم و بدون ویرایش اندازه فونتهاش یکشان باشه