هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

از همان روزهای لعنتی لعنتی

امروز از آن روزهای گ.و.ه است که هی می‌خواهی بخندی اما نمی‌شود. از همان روزهای گندی که وقت صحبت با خواهرک به جای محکم بودن با هر جمله بغض‌ات را می‌خوری . از همان روزهای لعنتی که فقط مامان می‌تواند حالت را خوب کند. از همان روزهای عوضی که باز هم نمی‌توانی هیچ کدامشان را ببینی و حسرت می‌خوری. از همان روزهای حرص درآر  که دلت می‌خواهی بزنی زیر همه چیز و سر به بیابان بگذاری. از همان روزهای نفرین شده که نمی‌دانی چه مرگ‌ات است. از همان روزهای مزخرفی که تمام تنت از کم خوابی‌های یک ماه گذشته درد می‌کند. از همان روزهایی که آرام جانت؛ شده مزاحم‌ترین و نمی‌گذارد خبر مرگت کپه مرگت را بزاری و به جای همه این یک ماهی که شبها خوابت نمی‌برد؛ بخوابی. از همان روزهای چندشی که با همه کارکردن‌ها و حمالی‌هایت بعد از 5 روز به خاطر آشپزی و کارهای زیاد دیشب و نداشتن انرژی تمام آشپزخانه پر از ظرف است. از همان روزهای گندی تا ساعت 11:30 حتی فرصت نکردی صبحانه بخوری از دست خورده فرمایشات همسرک. از همان روزهایی که در فلاکت تمام حتی ناهار نداری که بخوری. از همان روزهایی است که از گرسنگی هلاکی و فقط غذای مادرک را می‌خواهی؛ مثل آن وقتهایی که خسته بودی و له؛ آن وقت با همه عشقش لقمه می‌‌گرفت و می‌داد دستت و می‌گفت: "بخور مامان؛ قربونت برم". اصلا  از همان روزهایی که زمان و زمان را بهم میدوزی که به همه ثابت کنی همه چیز علیه من است اما عمیقا می‌دانی که اینطور نیست. از همان روزهایی که بغض و اشک امانت نمی‌دهند و تو از ترس سردرد سعی می‌کنی کمتر به هردویشان مجال دهی. از همان روزهای لعنتی لعنتی لعنتی که فقط مادرک را می‌خواهی. 



غ‌ـزل‌واره:

+ امروز پروفایل اینستاگرام یکی از فامیلهای دور را پیدا کردم که تمام پیچ‌اش عکسهای سیاه و سفید بود و کلا همه چیز لعنتی بود. با تعجب و حس بدی چندتایشان را خواندم و گفتم لعنتی هم شد واژه؟ که در اکثر متن‌هایش هست؟ نمی‌دانستم چند ساعت بعد با حرص زیاد و با غیض چنین گریبانم را می‌گیرد این واژه لعنتی.

+ امروز هر چه اراده کردم بخوابم همسرک بیدارم کرد و بدن درد از خستگی و بی‎خوابی و هورمونهای لعنتی همه با هم گند زدند به روز قشنگم.

+ چقدر گرسنه‌ام. اما لج کرده‌ام. با خودم؟ با زندگی؟ با شکمم؟ حوصله خوردن ندارم.

+ چقدر دلتنگم برای مادرکی که حتی گلایه نمی‌کند چرا نمی‌آیی چون می‌داند نمی‌شود.

+ لعنت به این بلاگ اسکای که هیچ وقت نشد یک پست بنویسم و بدون ویرایش اندازه فونتهاش یکشان باشه

نظرات 3 + ارسال نظر
آبگینه شنبه 17 مهر 1395 ساعت 20:12 http://abginehman.blogfa.com

هیچی اندازه یه ساعت کناره مادر نشستن حاله آدمو خوب نمیکنه
امان از خرده فرمایشات!!!

وای خیلی میچسبه

اونو که نگووو

رافائل چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 15:11 http://raphaeletanha.blogsky.com

عزیزم مشکل همه ماها همون هورمون های لعنتیه که الکی بهم میریزند و حالمان را خراب میکنند.

خدا رو شکر که زودگذره رافائل جان
الان عالی ام

لیلی سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 14:40 http://aparnik5.blogfa.com

سلام عزیزم. چقدرررر خوشحالم مینویسی. ازدواجت رو ازصمیم قلب تبریک میگم. امیدوارم همیشه سالم و شاد و خوشبخت باشی
معلومه هورمونها حسابی کلافت کردن

سلام لیلی نازنینم. دوست قدیمی من
یک دنیا سپاس لیلی جانم. مرسی عزیزکم. منم برات بهترینها رو از خدا میخوام و آرزوی خوشبختی و آرامش و سلامتی دارم برات

اصنلا یه وضعی بودا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد