هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

طعم عشق

از پنجره تراس سرم را می برم بیرون برای شانه زدن موهای نمناکم. نفس عمیقی می کشم. ته بوی سیگار در آمیخته با بوی چمن در این هوای نیمه شرجی شب صیقل می دهد روحم را و طراوت می بخشد مشامم را. از دود سیگار متنفرم اما این ته بوی درآمیخته با عطر چمن مرا می برد به شب نشینی های تا دم صبح خانواده پدری داخل پارک ه.ب. به آن شبی که با کاسه نارنجی مادر از دور حوض پارک آبشار یک پلاستیک قورباغه  جمع کرده بودم و مادر گفت اجازه ندارم آنها را به خانه ببرم و همه شان را کنار خیابان رها کردم. راستی اگر ماه اک دستهایش را به قورباغه ها بزند عکس العمل من چه خواهد بود؟ احتمالا از شدت شوک موهایم بریزد :))  

به خاطر نزدن نرم کننده موهایم در هم گره خورده. با اسپری بازکننده گره مو بازشان می کنم و با مهربانی زیاد می بافم موهای دوست داشتنی ام را که وقت خواب پریشان خشک نشود. مدتهاست که حوصله سشوار زدن را ندارم. البته که با حضور ماه اک امکانش خیلی کم شده. می ترسم سشوار را روشن کنم و همان چند دقیقه ای که نمی شنوم اش برایش اتفاقی بیفتد. دستی می کشم روی بافتِ موهایم و چه رضایت بخش است داشتن شان

همینطور که مسواک می زنم، کلید را داخل قفل می چرخانم. صورتم را که بر می گردانم قامت مردی کنار در اتاق برایم هویدا می شود. دلم هوری می ریزد اما آن قامت لوله پیچ و تاب دار جارو برقی است. هنوز آثار ترس را در دلم حس می کنم. سرم را که برای قرقره کردن بالا می برم چشمم می افتد به ابروهایم و لبخند رضایت بخشی بر لبانم نقش می بندد و با خودم می گویم عملکردت بد هم نبوده. دو ماه قبل که بی مقدمه قصد رفتن به ولایت پدری ام کردیم و فرصت آرایشگاه رفتن نبود ابرویم با دستگاه بند انداز به فنا رفته بود. بالاخره به حد قابل قبولی درآمده اما با این ماه شیطون و نبودن کسی برای نگه داشتن اش؛ آرایشگاه رفتن سخت است در نتیجه در این زمینه هم مانند خیلی کارهای دیگر خودکفا شده ام.

چرخی در خانه می زنم. دلم از این نامرتبی و ضعف ام در مرتب کردن خانه گرفته است. حرف زن کویر "ده سال بعد کسی خاطرش نیست که خانه تو تمیز نبود اما تو هرگز زمانهایی را که برای بودن با ماه اک از دست داده ای را فراموش نخواهی کرد " در ذهنم بانگ می زند. گرفتگی دلم را پشت در فکرهایم می گذارم. ماه اک خوابم را بوسه باران می کنم و روی تخت دراز می کشم. دستم را که روی بازوی همسر می گذارم پرت می شوم به صبح ساعت ٦:٣٠ و جمله پر از حس خوب همسر که برای اولین بار در این سه سال به جای این که بگوید " غزل صبحانه میدی؟" گفت:"جوجه با من صبحانه می خوری؟" 


غ ز ل واره:

+ بالاخره دیروز دوران نقاهت بعد از بدخلقی ها و بی حوصلگی های این دوره هایی که نمی دانم بر چه اساسی رخ می دهد هم تمام شد. نفهمیدم چرا ناخوش شدم اما تلاش کردم برای خوب شدن. البته که رفتن خانواده ام ناخوشی را تشدید کرده بود. دیروز یک عالم کار کردم و چقدر چسبید


+ فقط خدا می داند منِ حساس روی جمله "صبحانه می دی" چقدر با شنیدن جمله جدید انرژی گرفتم. با شنیدن جمله اول احساس بدی دارم. این که من یک کلفتم که وظیفه صبحانه دادن دارم. اما حس جمله جدید برایم حس عشق بود. حس همدلی و مهربانی. مست خواب بودم اما اینقدر حس جمله برایم خوب بود؛ اینقدر همیشه سر جمله اول و قهر کردنهای زیرپوستی همسر که چایی ندهم صبحانه نمی خورد ... که دلم نیامد همراهی اش نکنم. گفتم من میز را می چینم شما چایی دم کن و همسر بدون قیافه گرفتن و با کمال میل چایی دم کرد و جایتان خالی عجب صبحانه ای بود با طعم مهربانی و همدلی


+ دوشنبه وسط ناراحتی هام به همسر گفتم من زنت هستم نه مادرت. باید بعضی کارهاتو خودت انجام بدی نه من. شاید این هم اثر همان حرفها بود


+ ماه اک هر روز شیرین تر می شود و خدا را سپاس که دارمش. الهی روزی همه خانمهای عالم شود مادری کردن



سه شنبه ٢٥ تیرماه

به وقت زندگی

سردرد و تهوع وحشتناک تمام شده

همسر و کوچکمان مرا بین نفسهایشان جا داده اند

به راست که می خوابم همسر را نمی بینم و به چپ ماه اک را

ناگزیر به پشت می خوابم که در خیالم نه همسر ناراحت شود؛ نه ماه اک

بین خودمان باشد در این وضعیت دیدن هر دویشان خیالم را راحت می کند


از گوشه چشم ماه اک و همسرک را یک جا می بینم و پرت می شوم به چهارشنبه قبل از یلدا. همان شب کذایی که زلزله آمد و صورت سرخ و سفید همسر رنگ گچ شد. همان شبی که تمام آرامشی که با نذر و نیاز و تلاش برای پذیرایی از مهمان هایم، به دست آورده بودم در ده ثانیه پودر شد و رفت هوا.

همان شبی که بعد از ده ثانیه خواستم ماه اک را از آغوش مادرک بگیرم تا آرام قلبم شود و مادرک با شدت بچه را از دستم کشید و هنوز هم علت آن رفتار ناراحت کننده را که ته مانده آرامشم را نابود کرد را نفهمیده ام. انگار میخواسته ترس من به بچه منتقل نشود

همان شبی که همه شهر در پارکها و ماشینها خوابیدند و ما در خانه ماندیم

همان شب که همسرک از خستگی بیهوش شد و ماه اک در آغوشم به خواب رفت و من تا سه و نیم صبح پلک نزدم از شدت ترس و وحشت از دست دادن.

همان شبی که هی همسرک و ماه اکِ درخوابم را بوسیدم و گفتم خدایا خواهش می کنم اینها آخرین بوسههایمان نباشد.

همان شبی که فکر کردم بار آخریست که زندگی شیرینم را مزه مزه می کنم

همان شبی که تمام من زیر و رو شد و تمام سیستم جسمی و عصبی ام بهم ریخت

همان شبی که فکر کردم آخرین شب من و مردم این شهر است

همان شبی که خواهرک ترسیده بود که تمام آدم های مهم زندگی اش را از دست بدهد 

همان شبی که لعنتی بود و رعب آور

همان شبی که دلم نمی آمد همسرک را بیدار کنم و از ترس به همه آنهایی که در نواحی زلزله بودند پیام دادم و جز یک نفر بقیه هیچ جوابی ندادند

همان شب لعنتیه لعنتی


حالا آن شب تمام شده و سه شب دیگر هم گذشته است و ترسهای زلزله ای کمتر شده

باز هم سردرد تمام شده و شیرین ترین حسهای دنیا در وجودم ورجه وورجه می کنند

باز هم فکرم آرام شده و آرامش خاطر قلقلکم می دهد

باز هم حساسیت ها ته آن گوشه ی دنج ذهنم کز کرده اند و لبخند مهمان  لبهایم شده

حالا وقت خواب رسیده و نفسهای ماه اک و همسرک لالایی خوابم شده

حالا اینجا به وقت زندگی جانم تازه شده


+ ماشاالله و لا حول و لا قوة الا بالله


٤ دی ماه یک بامداد

از هر دری سخنی

+ از آنجایی که طی چهار سال و نیم به دلیل کمبود منابع سمعی بصری ترکی آذربایجانی موفق به آموختن زبان مادری همسر نشدیم؛  به ترکی استامبولی روی آوردیم. باشد که فرجی حاصل شود در آموختن آن نامبرده دور از دسترس. در این راستا عاشق کلمه سوکوشوم ( ) و جمله "هر شی بید ده" گشته ایم و راه میرویم و تکرار می کنیم

  ادامه مطلب ...

می خندی تا دنیا رنگی تازه شود

روز قبل آنقدر کار کرده بودم که از شدت کمردرد فقط دراز کشیده بودم و کتاب می‌خواندم.  


بخش قدرت کلام: "بدون اغراق می‌توان گفت تمام بیماری‌ها و ناراحتی‌ها به وسطه تخطی  و تجاوز از قانون غشق ناشی می‌شد. من به شما یک حکم ارائه می‌دهم:(کسی را دوست داشته باش و در بازی زندگی، عشق یا حسن نیت، هر خدعه و نیرنگی را خنثی می‌کند و از بین میبرد)" ....

بخش قانون عدم مقاومت: "شخص بیمار بیماری را تصور می‌کند، شخص فقیر فقر را و شخص ثروتمند ثروت را متصور می‌شود. اغلب مردم از من می‌پرسند چرا یک کودک، بیماری را جذب می کند و مریض می‌شود در حالیکه او برای فهمیدن و درک این موضوع، بسیار کم سن و سال است؟

و من پاسخ میدهم که کودکان حسّاس هستند و پذیرای افکار دیگران درباره خودشان می‌باشند و اغلب ترس و بیم والدینشان را به تصویر می‌کشند و تجسم می‌نمایند"


تمام این دو قسمت فکر مرا به خودش اختصاص داده بود و تمام روز تمام تلاشم را کردم که نازدانه‌ام را در کمال تندرستی در حال خندیدن و بازی کردن تصور کنم اما به یک باره یک تصویر نگران کننده خودش را عین چتر سیاه روی تصورات شیرینم آوار می‌کرد و تمام وجودم را به مسلخ می‌کشید. در ذهنم تصویر را پاره می‌کردم و دوباره از اول رویایم را می‌ساختم. کمرم همچنان درد می‌کرد. روحم پر می‌کشید که اردیبهشت را با قدم‌هایم در فضای باز بغل بگیرم. روی پوستم لمس‌اش کنم و با چشم‌هایم تحسین‌اش کنم و بگویم الله اکبر به این همه رنگ و زیبایی. اما جرات راه رفتن با این کمردرد را نداشتم.

با این حال سعی کردم از این خانه نشینی و استراحت اجباری لذت ببرم که ته افکارم  رسید به نازدانه و حال این روزهایم. به اینکه من هنوز نمی‌دانم این کوچک چندسانتی کجای زندگی من است. چرا هنوز ذوق مرگ‌اش نیستم؟ چرا هنوز به او که می‌رسم لال می‌شوم؟ چرا؟ اما چرا با همه این نمی‌دانم‌ها، نگران سلامتی‌اش هستم و اسم ائمه که می‌آید اشک می‌شوم و التماس دعا می‌دهم. چرا کربلا و نجف را که نشان می‌دهد دلم پر می‌کشد خودم را در چشم به هم زدنی برسانم به ضریح‍شان و سلامتی ماهی‌اکم را ازشان بخواهم؟

بعد ازظهر شده بود و در فکر رفتن به حمام بودم که شماره ناشناسی زنگ زد:

_ خانوم غ ـزل؟

+ بله بفرمایید؟

_ از آزمایشگاه تماس می‌گیرم.جواب آزمایشتان آمده. دختر گلتون سالم است.

تمام وجودم بغض شد و به زور فقط گفتم تشکر و قطع کردم. هنوز هم اشکهایم منتظرند تا فکر کنم به آن لحظه و آن خبر بی نظیر تا بریزند و من ندانم باید بخندم یا گریه کنم؟ تلفن را قطع کرده بودم اما  دلم می‌خواست تا آخر دنیا این جمله را تکرار کند؛ آنقدر که خیالم از تمام توهمات ترسناک پاک شود. از خوشحالی دور خانه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم که عیدی‌ام را در روز تولد حضرت ابوالفضل گرفته‌ام. وضو گرفتم و نماز شکر خواندم و همه مادرهای نگران را دعا کردم که خدا روزی‌شان کند این خوش خبری‌ها را. دعا کردم همه آنها که آرزوی این لحظه‌ها را دارند نصیبشان شود. 

هنوز چادرم را از سر برنداشته بودم که شماره همسرک را گرفتم. حق‌اش بود اولین نفری باشد که این خبر را بشنود و نگرانی‌هایش تمام شود. اما وقتی جواب داد پشیمان شدم این خبر شیرین را تلفنی بدهم. بعد از احوالپرسی خداحافظی کردم. گفته بودم که خیلی دلم کوچک است و نمی‌توانم خبری را در دلم نگه دارم؟ به خاطر همین خصوصیت نتوانسته بودم برای خبر آمدن کوچکمان سوپرایزش کنم. اما حالا فرصت خوبی بود برای یک جشن کوچک. با سرعت حاضر شدم و خودم را به عروسک فروشی‌هایی که می‌شناختم رساندم. در فکر یک عروسک دختر بودم اما عروسک‌ها زیبا نبودند. راهی تنها مغازه دخترانه فروشی اینجا شدم که وسایل خاص اتاق کودک دارد. اما تمام مغازه‌اش کیتی بود و من از بس کیتی دیده ام از قیافه‌اش خسته شدم. تا اینکه چشمم به یک جفت گل سر زیبا افتاد. آنقدر برایش ذوق کردم که بدون لحظه‌ای تردید خریدمش و با چند تکه کوچک دخترانه دیگر و یک کیک مثلا دونفره و یک کارت پستال کوچ از طرف دخترمان برای پدرش، با سرعت خودم را به خانه رساندم و  صورت خندان همسرک بعد از شنیدن خبر سلامتی کوچکمان و جنسیت‌اش به اندازه خبری که شنیده بودیم اردیبهشتی بود.


 
ادامه مطلب ...

تو فقط عشق؛ فقط عشق

با آرامش خاطری شیرین، از خستگی ولو شدم روی زمین و گوشی به دست می‌خوانمش که نوشته: "اگر تو رو وارد زندگیم نمی کردم الان خیلی خوشبخت تر و راحت تر بودم...خیلی از سختیها را به امید تقاص تو تحمل نمیکردم. تازه یکی بیاد بگه صبر داشته باش شاید پنجاه سال دیگه خدا سزاشو بده. جوونیم به امید تو تباه شد." منظورش از "تو" هم یک آدم نیست. منظورش فقط و فقط خداست. پست که تمام می‌شود با ذهنی درگیر سعی می‌کنم برای تجدید قوا کمی بخوابم تا قبل از رسیدنِ مهمانها به بقیه امورات خانه رسیدگی کنم. اما... 

ذهنم پرت می‌شود به گذشته‌ها، به روزهای تلخ و آدم‌هایی که هر کدام به نحوی بهترین سالهای عمرم را با خودخواهی و بی‌شعوریشان خراب کردند. به روزهایی که اشک بودم و استرس. به روزهایی که ..... تصویر همه آن خاطراتِ تلخ و همه آن آدمهای عوضی‌گونه محو و مبهم است؛ در ریزترین حالت ممکن! انگار که در فراز آسمانها در حال پروازم و آنها را شبیه نقطه‌های محو و کوچکی روی زمین می‌بینم... همچنان همان آرامش خاطرِ چند دقیقه قبل، در درونم جاریست... از خودم می‌پرسم: "من چطور با آن همه درد، اضطراب و نفرتی که دیگران در دلم کاشتند به اینجا رسیدم؟ من هم روزی آرزوی مرگ کسانی را داشتم که زندگی من و خانواده‌ام را بهم ریختند و هنوز که هنوز است بعد از سالها، آرامش به آن شکل قبل‌اش به خانه پدری برنگشته! حالا همه آنها در زندگی‌هایشان که از راه دور و به چشم  ما زیباست زندگی می کنند؛ اما من آرامم.  چه شده که او فکر می‌کند چون تقاصش گرفته نشده، دیگر باید از خدا دست بکشد اما من با فکر کردن به آنها و آن اتفاقها درونم هیچ چیزی تغییر نمی کند و حالم همچنان خوب است؟"

در تونل زمان می‌رسم به درونِ غ‌ـزلِ چند سال قبل که با ترس و اضطراب در کوچه باغ؛ قدم زنان با خدا حرف می‎زند. غ‌ـزلی که در اوج بدبختی‌هایش دوباره خدا را پیدا کرده بود و در گوشم می‌پیچید:"خدایا تمام آدم‌ها و انرژی‌های منفی را از من و خانواده‌ام دور کن. خداوندا اجازه نده هیچ خبری از من به گوش‌شان برسد. خدایا کاری کن هرگز هرگز مرا نبینند. خدایا کمکم کن. خدایا آبروی من و خانواده‌ام را حفظ کن. خدایا ایمانم را قوی کن. خدایا از من دورشان کن. آنقدر دور که هیچ‌دسترسی به من نداشته باشند. خدایاااااااااااااااااااااااااااااا". و این تصویر به همان اندازه که خاطراتِ تلخ را محو و دور می‌بینم؛ زنده و واضح است. لبخند پهنی تمام صورتم را می‌پوشاند و آرامش خاطرم که با مرور همه آن اتفاقهای تلخ، همچنان در حوزه قلمرو‌اش قدرت‌نمایی می‌کند؛ یک جور عاشقانه‌طور فشارم می‌دهد و پیروزمندانه به نتیجه افکارم، به جوابی که پیدا می‌کنم و حس شیرین دوست داشتنِ خودم که پیدایش کرده‌ام؛ نگاه می کنم.

افتخار می‌کنم به خودم که با همه منفی بودن حال و روزگار و شرایط‌ام، عمق دعاهایم  مثبت بوده... افتخار می کنم که بعد از  روزهایی که هر لحظه‌اش هزاربار آرزوی مرگ داشتم و حتی برای عامل آن بدحالیها هم آرزوی مرگ داشتم؛ هیچ‌وقت منتظر شنیدن خبر مرگش نشدم... افتخار می کنم به خودم که با همه بدحالیها، با همه وحشت‌ها بدون اینکه بدانم، فقط دعاهای مثبت می کردم و از یک زمانی به بعد برای آن آدم‌های بد نه آرزوی مرگ کردم نه هیچ نفرین دیگری... به خودم افتخار می کنم که با همه بدحالیها و دردها همچنان دست به دامن خدا ماندم و با همه کم طاقتی‌ام که در آن روزگاه مجبور به صبر بودم؛ بالاخره راه درست زندگی را پیدا کردم... افتخار می کنم به مادرک‌ام که مرا اینچنین تربیت کرد و هزاران هزار بار افتخار می کنم به خودم که بالاخره راه مثبت دیدن و مثبت اندیشیدن را یاد گرفتم و حالا با دیدن زندگی خوب و وضع خوب زندگی آن آدم‌هایی که عذابمان دادند؛ به جز حسی که به زندگی یک غریبه دارم، حس دیگری به من دست نمی‌دهد و کاملا بی تفاوت می توانم از این آدمها رد شوم.


غ‌ـزل‌واره:

+ امیدوارم هیچ‌وقت اتفاق نیفتد. اما اگر روزی حالم ناخوش بود و آمدم از همان آدمها با عصبانیت نوشتم و فکرهای بد کردم؛ نیاید این پست را به رخم بکشید. همین قدر که دیروز و این لحظه که با جزئیات خاطرات از ذهنم عبور می‌کند؛ حال من تا این حد خوب است؛ یعنی درون من اتفاق بزرگی رخ داده است. یعنی بزرگ شده‌ام. یعنی عوض شده‌ام. این یکی از بزرگترین و شیرین ترین کشفیات زندگی من، در مورد خودم تا به امروز است.

  ادامه مطلب ...