وقتی بعد از یک شب بارانی و به اجبار از خانه خارج شدم؛ آنقدر حالم خوب شد از تنفس هوای پاک که بی اختیار یکی یکی جملههایی با مضامین سپاسگذاری در ذهنم رژه میرفتند و من یواشکی و زیرلبی زمزمهشان میکردم. هوا به غایت ستودنی بود. به مقصد که رسیدم یکهو از هوای پاک و بارانزده پرت شدم داخل یک فضای تنگ و خفه مملو از آدم که بوی عرق حالم را داشت بهم میزد. از دستگاه شماره را گرفتم و خودم را با سرعت به خیابان رساندم تا بتوانم نفسی تازه کنم. نه! اصلا نفسی بکشم.لبخند زنان در خیابان چرخ میزدم. خوب بودم. خوب شده بودم وقتی بعد از سه روز بی حوصلگی از رفتن عزیزانم و بهم خوردن هورمونها و بیماری مادر همسرک؛زیر آسمان قدم میزدم. دوباره احساس زنده بودن داشتم. ... اما ته دلم یک جوری شد... از وقتی که آن خانوم روی تخت خوابید و 3 دانشجوی مرد و 5 دانشجوی زن همه خصوصیترین جای بدنش را نگاه میکردند. فکر اینکه در چنین شرایطی معاینه شوی از نظر من جزء وحشتناکترین اتفاقهای زندگی یک زن میتواند باشد. چقدر سپاسگذار خدا هستم که من فقط برای پرسیدن یک سوال مجبور به حضور در آن مکان بودم؛ نه برای ویزیت. اما راستش هنوز نپذیرفتم این بخش از زندگی زنانه را. این معاینات را. با اینکه مجبور نبوده ام وقت معاینه، حضور این همه آدم را تحمل کنم اما این لحظات برایم جزء پراضطرابترین لحظههای دنیاست. بعد از اتفاق کذایی معاینه خامنوم و بی نتیجه بودن وقتی که گذاشته بود؛ با خرید چندتا خورده ریز مثل گیره سر، برس و ظرف کوچکی برای داخل دراورحواس خودم را پرت کردم. لذت بردم. خوب بودم؛ خیلی خوب و شکرگذاریهایم همچنان ادامه داشت. باران که بارید دلم دوباره لرزید.
گاهی پذیرفتن یک چیزهایی سخت است. سعی میکنی بهشان فکر نکنی و آرام میشوی اما همین که زمان پیگیری مجدد میرسد همه چیز در درونت دوباره بهم میریزد. در حین آخرین تماس با بیمارستان و بیمه، صدایی فضای خانه را پر میکند. تماس قطع میشود و ذهنم درگیر مکالمات این چند تماس است. پنجره را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم چشمهایم را با گوشهایم همراه کنم و همانطور که صدای ریزش تند قطرات باران را میشنوم به چشم هم ببینمشان. صدای دعا خواندن خانمهای ساختمان بغلی در فضای باز پیچیده. به گمانم اعضاءاش فامیل هستند. مثلا عروس و مادر شوهر. صدای دعایشان سرم را به سمت آسمان ابری میچرخاند. در وجودم صدایی فریاد میزند خداااا ... میشنوی مرا؟! و ناخودآگاه سرم به نشانه تسلیم پایین میآید.
غـزلوار:
+ بعد از 2ماه هنوز هضماش نکردهام.