هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دریچه ای نو

تا چند ماه پیش به طرز وحشتناکی سردرگم بودم از اینکه چرا اینجا هستم؟ چطور باید زندگی کنم که پشیمون نشم؟ هدف از این زندگی چیه؟ چرا من همش فکر می کنم باید کار خارق العاده ای در زندگیم انجام می دادم و حالا که از نظر خودم هیچ کار خارق العاده ای انجام ندادم یعنی بد زندگی کردم. دائم به خودم ایراد می گرفتم. خودم رو سرزنش می کردم. حالم بد بود از سالهای رفته و زمان های از دست رفته و هر روز تازه ای که چشم باز می کردم وحشتی عجیب در وجودم موج می گرفت که یک روز دیگه هم گذشت و تو هنوز هیچ ایده ای برای خارق العاده بودن یک کار حتی در ذهن نداری و نگرانی های گذر زمان که به قول دکتر بابایی زاد ناشی از "زندگی نکرده است"

تا اینکه....

  ادامه مطلب ...

کمدی های این روزها

متاسفانه اطرافیان نتونستن روزنه ی چشمگیری که برای سلام و علیک مستقیم با همسایه طبقه بالایی ایجاد شده بود رو ببینند و به کل کورش کردن. به ناچار برای هزارمین بار در هفته گذشته راهی شستن دستشویی شدم. آب را با فشار زیاد باز کردم. هنوز در اندوه از دست دادن اون سوراخ مبارک سقف بودم که سر شیر جدا شد و افتاد اون اتفاق میمونی که مستحق یک فیلم برداری حرفه ای بود. سر تا پام عین موش آب کشیده خیس شد و حالا مگه شیر بستن میشد؟:)))


هفته قبل شیر توالت فرنگی خراب شده بود. همسر توضیحات لازم رو داد و گفت من فلکه رو می بندم و تو مغزی رو عوض کن. همسر فلکه رو بست . شیر رو باز کردم که آب لوله ها خالی بشه. همسر هم میگفت زود باش. آب شلنگ باز بود با فشار و وقتی مغزی رو درآوردم صحنه اط بود تماشایی. از همه جا آب می پاشید و من نمیدونستم مغزی رو جا بندازم یا جلوی آب رو بگیرم؟! یعنی واقعا همسر فلکه رو بسته بود؟ :))))


همسر جلسه داشت و صدای بتن کن گوش همه رو کر کرده بود. همسر عذرخواهی کرده بود بابت صدا و گفته بود دو روزه دارن میکنند. یکی از حضار گفته بود خوبه به نفت نرسیدن. درست چند دقیقه بعد سقف ریخته بود پایین. به نظرم از اول هم هدفشون نفت بود نه تعمیرات:))


چقدر دلم میخواست عصری حال بی نهایت خوبمو بنویسم اما از خستگی و بدن درد جون نوشتن نداشتم. امیدوارم فردا بتونم بنویسم

ده دقیقه ای برای خودم

کلید رو می چرخونم و در کمد رو باز می کنم. دنبال کت بافت مشکی میگردم وقتی بین بافتها پیدایش نمی کنم سویی شرت خاکستری محبوبی را که سوغاتی مامان هست از کنار کشو بیرون می کشم. باید عجله کنم و تا ماهک خواب است چند دقیقه ای را با خودم وقت بگذرانم. سویی شرت از خنکای داخل کمد سرد است و تنم یخ می کند. شال بافت مشکی بزرگ را از داخل کمد بیرون میکشم و با یک استکان چای تازه دم خودم روی صندلی توی تراس جا می دهم و با خودم فکر می کنم چطور ٥ سال به این تراس فقط به خاطر کوچک بودنش بی توجه بودم؟ در اصفهان خانه های ٧٠ متری هم یک تراس نسبتا خوب داشتن و من هیچ تلاشی برای پذیرفتن تفاوت معماری ها نکرده بودم و در مقابل تراس را بلا استفاده رها کرده بودم. اگرچه که خانه ما هم خیلی بزرگ تر نیست اما حقش تراسی بزرگ تر این بود. ولی از دوماه قبل که همسر همت کرد و تراس را تمیز کرد پاتوق تنهایی هایم شده. البته که دل ماهک را هم بدجوری برده و روزی نیست که ماهک درخواست نکند به تراس برویم.

آرنجهایم را به زانوها تکیه می دهم و به جلو هم می شوم و چشم میدوزم به درخت گردوی حیاط بغلی که برگ های زدش چون دختری پر از عشوه حسابی دلبری می کند و درخت لخت خرمالویی که چند خرمالوی کوچک در انتهای ساقه هایش جا خوش کرده اند و لابد دست کسی به آنها نرسیده که هنوز محکم به معشوقشان چسبیده اند. استکان چایی را در دوستم گرفتم و جرعه جرعه چای را می نوشم. گرمای چای درونم را گرم می کند و حرارت استکان دستهایم را. چای که تمام می شود سردم می شود. شال را روی سرم می کشم و پته اش را روی بینی و دهانم میگیرم. حس بدی که وقتی چشم باز کردم رویم چمبره زده بود با نفس کشیدن هوای پاک آزاد پودر شد و یک آرامش بی مثال و از عمق جان در وجودم لانه کرد و جمله ها یکی یکی در ذهن و عمق وجودم جان می گیرند و از ته دلم تا آسمان بالا می روند. با تمام جانم سپاس گزارم از تغییر فصل، از اینکه بالاخره بعد از عمری پاییزی رسید که اگرچه خطرناک است اما دوستش دارم چون حال من خوب است. سپاس گزارم که عشق کودکی شیرین تر از جان نصیبم شده و سپاس گزار از اینکه در کمال آرامش و راحتی داخل تراس نشسته ام و با معبود لب به سخن گشوده ام

سپاس گزار از کتابهایی که نوشته شده اند و می توانم بخوانم. سپاس گزار از اینکه اینستا هست و یکی از قشنگ ترین تفریح های خانگی ام پرسه زدن در پیج های بافتنی شده و ....

سعی می کنم در ادامه سپاس ها مراقبه کنم اما سردی هوا مانع از تمرکزم می شود. داخل اتاق می شوم و جمله های مکالمه را روی دفتر می نویسم و ویسم را برای پشتیبان ارسال میکنم. یادش بخیر قدیمها و کلاسهای زبان. حیف و صد حیف که نیمه کاره رهایشان کردم. بخش آرزوهای دفترم را باز میکنم مشغول نوشتن چند آرزوی جا افتاده می شوم که همسر ماهک را رویم جا میدهد و مانع از ادامه می شود. به گوشی فکر میکنم که به خاطر کوتاه نیامدنم از مدلی که میخواستم کلا عوضش نکردم و با کارهایی که کردیم نمیدانم کی فرصت داشتن چیزی که میخوام فراهم میشود. با این حال سریع به لیست اضافه اش می کنم و با آویزون شدن ماهک از گردنم،  نوشتن بقیه را رها میکنم و ماهک را در آغوش میگیرم.


غ ز ل واره:

+ بعد از آمدن و رفتن یک ماه قبل خاله و مامان هنوز موفق نشده ام عادت مدیتیشن و ورزش را در خودم برگردانم. در عوض جلیقه ماهک بالاخره تمام شد و برای اولین بافتِ بدون کمک نتیجه واقعا عالی بود. 


+ کتاب "تنهایی پر هیاهو " را با گروه میخوانم ولی یک قسمت از کتاب حالم را بهم زد از بس از خون و مگس و موش گفت. همینِ که "مسخ" رو خریدم و ترسیدم بخونمش


+ آتنا جون در جواب سوالت چون متن از کانال حذف شده بود امکان کامنت گذاشتن و جواب دادن نبود. "تئوری انتخاب" را دوست داشتم.حرفهای جالبی داشت برای من و چالش برانگیز هست


من موز بودم

مست خوابم. با خودم قرار گذاشته بودم صبح زود بیدار شوم اما این کوچولوی دلبر بی خواب شده. وقتی مکمل می خوردم؛ خواهش کرد او هم بخورد و برای اولین بار در زندگی اش قرص خورد و بعد از کلی شیطنت پدر دختری روی تخت همراه با خنده های از ته دلشان؛ برای حامی قصه گفت 

هه هه هه هه یکی بود یکی نبود. غیر از مهربون هیشکی نبود..... چشماتو ببند دیگه( وقتی می بینه چشمای باباش بازه)

یک گرگ خطرناک بود. هر موقع گرگ بود؛ چی شد؟ (سبک داستان گفتن باباش که وسط قصه سوال می پرسه :)))

همه آدما رو خووووووووورد

هر موقع که همه رو خورد یه هاسیل( نفهمیدم منظورش چب بود از این کلمه) خطرناک گرفت

هر موقع همه رو خورد چی شــــــد؟ یه هاسیل خطرناک گرفت

هر موقع دیگه قصه ما به سر رسید کَمََش نرسید. قصه ترسناک تموم شد

:)))))

و بعد من برایش قصه خواندم. تن تن در جزیره. وقتی گفت: "می خوابم" به سمت چپ غلتید؛ به سمت راست غلت زدم اما به سرعت به سمت من غلتید و خواست به سمت او بخوابم تا بغلم بگیرد. کمی بعد آبِ سرد خواست. گفتم: "خسته ام خودت برو بخور" گفت:"آخه من که برم آب سرد نمیاد" :)) گفتم:"اشکال نداره فعلا آب بخور فردا آبِ سرد میدم". پرسیدم: " میخوای روی دلم بخوابی؟"  با کمال میل قبول کرد و عجب پوزیشن مادر دختریِ فوق العاده ای.  اما حالا که قدش بلندتر شده و بزرگتر نمی تواند مثل سال قبل روی تنم خواب را در آغوش بکشد. می برم روی تخت خودش. میخواهد که لیوان آب ش را هم ببرم اتاق خودش. بعد از بوسیدنهای محکم و شب بخیر می خزم روی تخت که بخوابم. ده دقیقه بعد میگوید:"مامان آخه من میخوام بوست کنم"  خوابالود خودم را از تخت جدا میکنم. وارد اتاقش که میشوم منتظر نشسته روی تخت. چه طعم لذتبخشی دارد بوسه های نطلبیده که همیشه تشنه شان هستی و اینطور شگفت انگیز مهمان لبانت می شوند. کمی آب می خورد ومی گوید:"مامان من خیلی حرف دارم. می خوام حرف خودمو بزنم" میگم:"نه مامان بخواب من خیلی خسته ام فردا حرف می زنیم" ولو میشه روی تخت اما دلم می سوزه و میترسم از اینکه بعد پشیمان بشوم. میگویم: "بگو چه حرفی داری". سریع و با هیجان می نشیند و می گوید: "مامان من نی نی بودم، موز بودم. تو موز رو خوردی و من رفتم تو دلت" و من هلاک شدم از خنده و ذوق مرگ شدم از دقتش به حرفهایی که می شنود و حیرت کردم از این همه استدلال و ذهن درگیرش و یاد حرف آخر شب حامی افتادم که ماهک ازش پرسید:"بابا، مامان این پتو رو کی خریده؟ وقتی نی نی بودم؟" همسر گفت:"نه اون موقع تو نبودی. موز بودی" :))))) و قبل از اینکه انتظار من را برای آن همه حرفی که داشت به پایان برساند به چنان خواب عمیقی فرو رفت که گویی مدتهاست ساکت است و چشمانش بسته. اغلب همینطورمی خوابد. تا لحظه آخر در حال حرف زدن و شلوغ کردن است و ناگهان ساکت می شود. 


غ ز ل واره:

+ لحن قصه گفتنش مثل منه و سوال پرسید وسط قصه سبک باباش :دی

+ چقدر سخت می گیرم برای نوشتن و همین باعث میشه یک عالم از حرفام توی دلم بمونه و بعد فراموش بشه و خیلی از اتفاقای ریز ریزی که دوست دارم ثبت بشه ثبت نشه و کلی نوشته نیمه کاره که تا تموم بشن کاری پیش اومده و کاا خسشون پریده یا گذاشتم ویرایش کنم و مونده که مونده. دوست ندارم روزنامه وار بنویسم و وقتی  فرصت کافی برلی تمرکز و نوشتن نداری نتیجه میشه کلا ننوشتن و فکر کنم یه وقتایی روزنامه وار نوشتن بهتر از ننوشتنه


+ چرا من اینقدر زمان کم میارم که حتی فرصت نمی کنم تمرکز کنم و بنویسم؟


+ دو هفته است فشار فک هام روی هم خسته ام می کنم. اخساس میکنم فشار فک بالا روی فک پایین خیلی خیلی زیاده و این رو روی دندونها حس میکنم. کاش میتونستم برم دنداپزشکی


+ میخونمتون اما نمیدونم چرا من اصلا این روزا وقت ندارم که حتی کامنت بزارم


+ کاشف به عمل اومد که استدلالی در کار نبوده و همه اون قصه موز بودم ساخته و پرداخته بابای بچه بوده.

ستایشگرانه

و نهایت کم خردی است رها کردن خودمان در منجلاب غصه و ناراحتی و انتخاب "افسرده بودن". هنگامی که ناخوشیم و غمزده، هر تلاشی برای بهتر شدن مذبوحانه می نماید اما کافیست  از خودمان بپرسیم "آیا کاری بهتر از افسرده بودن از من ساخته است؟" و این سوال چنان قدرتمند است که پرده غم را می دَرَد و ذهن را چنان به چالش می کشد که در عصیانی غافلگیرانه فرمان برخاستن می دهد. اغلب بهترین انتخاب در این لحظه ها رها کردن خود در آغوش آب است. گویی تمام درد و رنج ها را می شوید و با خود می برد؛ چونان که گاه احساس تولدی تازه را در تمام وجودت به جریان می اندازد. احساس زندگی را درَت می گسترد و ذهنت را چنان می گشاید که جز اندیشه ها و اعمال شفابخش چیز دیگری به آن راه نمی یابد و همان موقع است که در می یابی چه بیهوده و عبث خشمگین شدی و چه بی ثمر غم به دلت راه داده ای. زندگی کوتاه تر از آن است که با اندوه سر شود

و این همه تغییر! در افکار منی که در موقعیت های مشابه تا مدت زمان زیادی قادر به بالا بردن انرژی هایم نبودم؛ خیره کننده و قابل ستایش است.