هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

درد کمال گرایی

دومین باره که قسمت هفتم پادکست رادیو راه رو گوش می دم و با هر جمله اش بغضم سنگین و سنگین تر میشه به خاطر عذابی که همه این سالها به خاطر کمال گرایی به خودم تحمیل کردم. چقدر سخت گرفتم و برای همینِ که توی خیلی از جنبه های زندگیم در جا زدم و حتی نتونستم دانشگاهی که همیشه آرزوشو داشتم قبول بشم

حتی الان که هزار تا چرکنویس دارم بدون اینکه انتشارشون بدم هم دلیل ش همین کمال گرایی لعنتی هست


غ ز ل واره:

+ اونقدر ذهنم درگیر بوده که نتونستم نظرات رو جواب بدم و تایید کنم. 

+ خوشحالی این روزهام اینه که اگرچه سالها رنج های زیادی رو ناآگاهانه به خودم دادم؛ لاقل حالا دارم تلاش می کنم برای آگاه تر شدن و حتی شده در حد اپسیلون تلاش می کنم برای آرامش خودم و خودِ بهتری شدن

+ باید کمی هم در مورد ماهک شیرینم بنویسم

+ برای پا گذاشتن روی خواسته های کمال گرایانه ام باید حتی شده چند کلمه همین الان می نوشتم

+چقدر دردآوره خواسته نشدن اونقدر که وقتی خوابش رو هم ببینی حال و هوای اون روزدلت رو ابری کنه


نوشتن = بازیافتن آرامش

وقتایی که در اثر بهم ریختگی افکارم اوضاع خونه بهم میریزه؛ از شدت تلنبار شدن کارها روی هم دچار استرس می شم و چنان احساس عجز رخنه می کنه توی وجودم که فکر می کنم من عُرضه رسیدگی به این همه کار رو ندارم. همسر قصد داشت بره بیرون و ماهک هم یک سره اصرار می کرد بریم کوه. من اما می خواستم خونه بمونم و کار کنم. میدونستم از استرس بهم ریختگی خونه بهم خوش نمی گذره. وقتی رفتن تلویزیون رو خاموش کردم. گوشی رو کنار گذاشتم و بعد از اینکه برای آرامش خودم رو به یک لیوان شیرکاکادوی داغ توی خلوت مهمون کردم؛ مشغول جمع و جور کردن شدم. اونقدر مشغول بودم که وقتی همسر و ماهک برگشتن؛ نفهمیدم بیشتر از یک ساعت از رفتن شون گذشته. به نظرم می رسید خیلی زود برگشتن چون من هنوز خیلی کارهام رو انجام نداده بودم. الان اوضاع خونه بهتر شده اما من آرمش لم رو بدست نیاوردم. به گمونم امروز کلا از اون روزایی بوده که آدم بی جهت دلواپسِ و نمی دونه چرا وگرنه کمی بهم ریختگی که استرس نداره؟!!!! الان که فکر می کنم از همون اول صبح که مشغول خورد کردن فلفل دلمه ای های رنگی شدم؛ درونم آروم نبود. حتی فیلم دیدن، کتاب خوندن، خوابیدن، خلوت کردن و به انجام رسوندن کارها هم  کمکی به بهتر شدنش نکرد و امید آخرم نوشتن هستش. گاهی فقط چند خط نوشتن همه چیز رو زیر و رو می کنه. مثل نوشتن پست "بگو اگر به جایی نمی رسد فریاد". بعد از سالها با نوشتن هم چند خط چنان گشایشی در افکار و احساسم ایجاد شد که آرزو می کردم ای کاش زودتر در موردش می نوشتم.

این روزها تفاوت های خوبی نمایان شدند. اینقدر که وقتی کسی در بزند دیگر نگران سر و وضع خونه نیستم و خیالم از لباس پوشیدنم راحت است. تنها مشکلی که مانده وضع موهای حالت دار دوست داشتنی ام است. بعد از حمام یک قسمتهایش چنان فر می خورد انگار که بابلیس کردم. همین باعث میشه دلم نیاد سشوار بزنم چون عاشق حالتشان هستم. اما روز بعد دیگر به اون خوش فرمی نیست و من معمولا فراموش می کنم سشوار بزنم و طبق عادت سه سالی که از تولد ماهک می گذشت فقط با یک کلپیس جمع می کنم بالای سرم. واقعا حوصله و وقت سشوار زدن نداشتم. حالا که از عید تصمیم گرفتم سشوار کنم چنان موهام بعد از حمام خوش فرم می شود که هیچوقت اینطور نبوده :)) موس مو هم تمام شده و همت نکردم بخرم. موس قبلی درجه چهار داشت و خیلی خشک می شد. باید این بار درجه دو یا یک بخرم.

در هر صورت همسر نان تازه خریده بود و خانم همسایه  را دیده بود و تعارف کرده بود. او هم که دستش کثیف بوده بعد از شستن دستهاش اومد دم در و موهای من هر کدوم به یک جهتی رفته بود :))) چون گرمم شده بود و حین کار فقط با کلیپس بدون اینکه نظمی بدهم بسته بودم و بعد از رفتنش دیدم که موهام چه وضع اسف باری داشته. کلا استعدادم در مرتب کردن موهام در حد نزدیک به صفره :))))

غذا در حال گرم شدن است و  شکمم در حا قار و قور کردن. نوشتن واقعا آرامم کرد. باید برم سالاد آماده کنم

  اگرکسی تمایل داره پست قبل رو بخونه اینجا پیام بزاره.

دوستای عزیزی که رمز میخوان لطفا توی اینستا برام پیام بفرستند تا رمز رو براشون بفرستم

hi.life_time

بگو اگرچه به جایی نمی رسد فریاد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.