هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

صدبار اگر توبه شکستی باز آ

خجالت زده و شرمنده با بارانی از اشک توبه روی لبه تخت نشستم و مرور می کنم تمام روزهای آرام و شیرین این زندگی را که بزرگترین هدیه خداوند بعد از هدیه "هستی" ام است. شرمنده ام از تمام رخوتی که اجازه دادم در وجودم رخنه کند و طفلک شیرینم را درگیر این ناخوش احوالی کردم.  

ماه اک را به همسر سپرده ام و یک گوشه دنج نشسته ام و هدیه میدهم خیسی قطرات اشکم را به زمین. و رها می کنم دل ترسیده ام از این ناخوش احوالی را در دستان کریم و بخشنده پروردگاری که در تاریک ترین لحظه های زندگی نوری وسیع به وسعت عظمت و کرامتش به زندگی ام تاباند. این بار هم خطا کردم. برای کوچکترین چیزها لحظه های خودم را تلخ کردم و فراموش کردم که سلامتی عظیم ترین نعمت هستی من و عزیزانم است. که آبرو و عزتی که به من خدیه داده از سلامتی هم والاتر است. فراموش کرده بودم چقدر دلیل دارم برای خوشی و شادی. فراموش کرده بودم که خیلی ها نان ندارند شکم طفلکشان را پر کنند چه برسد به تهیه هرآنچه از دلش بگذرد

فراموش کرده بودم کخ مرد من امن ترین آغوش دنیا را برایم حفظ کرده و شیرین ترین لحظه ها و احساسها را نثارم کرده

فراموش کرده بودم ماه اک با همه کوچکی اش لبریز مادرانه است و به شدت مراقب من است

فراموش کرده بودم که همین که اشک در چشمانم حلقه شود ماه اک برایم می خندد که غم را فراموش کنم و لبهایم را مهمان لبهایش می کند

فراموش کرده بودم که خانواده من در سخت ترین لحظه ها عمیق ترین محبتشان را نثارم کردند و امن ترین آغوشها را برای محافظتم از غم و اندو و وحشت داشتند

فراموش کرده بودم که اگر خانواده ام نبودند؛ همسر هم نبود

فراموش کرده بودم که اگر نبودند من هیچ چیز نداشتم و هیچ نبودم

خدایا یک بار دیگر توبه ام را بپذیر. خدا ببخش من را به خاطر تمام آنچه فراموش کرده بودم و با همین اشک ها صیقل بده تیرگی های دلم راه

خدا ایمان دارم انچه در درون من را لرزاند؛ تنها تلنگری بود از سمت تو و به خود آوردن من. ایمان دارم هنوز هم مراقب زندگی کوچک و قشنگمان هستی. ایمان دارم ترسهایی که ناگهان در درونم نقش بست فقط نشانه ای از قدرت و بزرگی توست. ترسهایی که به همان صورت که شکل گرفت با رحمت و کرامت تو قطعا تا ابد نابود خواهد شد. ترسهایی ناشی از این ناخوش تحوالی که قطعا توهمی بیش نیستند چون تو مراقب همه چیز هستی

خدایا سپاس سپاس سپاس

دردناک و رنج آور

دردناک ترین اتفاق تو زندگیه یک آدم اینه که نتونه خودش رو اونطور که لایقش هست دوست داشته باشه.

رنج آور تر از اون اینه که دائم کارهای خودش رو ةم ارزش ببینه و به جای تشویق و محبت دائم تکرار کنه "آخرش عیچی نمیشی. تو آدم نمیشی وگرنه شیوه زندگیت رو عوض میکردی" و میفته توی یک دور باطل تمام نشدنی


حالا با این حالتها مراسم نخوابیدن ماه ام رو تصور کنید که تا الان با این حال خراب ده بار آب دادم، شیر دادم. بردم رو تخت، آوردم اینجا و هنوز هم نمیخوابه و از تو اتاق هی میگه ماماااانی بغل. مامااانی کُمَ کن مامانی آپ و من دلم میخواد از سختی این بلند شدنها در شرف خوابی که حس میکنم تنها راه نجاتم از این حال بده جیغ بزنم 



برای رهآ

رها جون ماه اک بعد شیر گرفتن؛ ظهرها تا بتونه نمیخوابه. ولی وقتی هم ظهر نخوابیده تا ١٢ بیداره. من رسما نابود میشم از اینکه هیچ جوری نمیخوابه. بغل بغل های الانش رو هم نمیفهمم از چیه؟ هم نگرانم کرده هم آشفته. ممنونم از راهنماییت باید تلاش کنم

حالم هم جسمی داغونه هم روانی

کاش ماه اک همین الان بخوابه و من قبل از این که واقعا بالا بیارم  بخوابم

حتی نمیتونم فکر کنم میز رو جمع کنم

حتی نفس ندارم به ماه اک غذا بدم :((((

کاش مثل قدیما اشکی داشتم برای ریختن قطعا سبک میشدم

خدایا چرا این قدر آشفته و بهم ریخته ام

سحر خیزی دل انگیز

شب با یک سردرد متوسط خوابیدم. ٤:٤٠ صبح با گریه ماه و یک سردرد زیاد بیدار شدم. بهش شیر دادم و خودم یک نوافن خوردم. ماه اک حاضر نبود رو تخت بخوابیم با چشمهای بسته بچه بغل روی مبل نشستم تا بخوابه. خوابش نبرده بود اما من باید میرفتم دستشویی. با بهارک راضی اش کردم ورفتم. بی انرژی و خوابالود و خسته. اما

بر خلاف همیشه همین که سرم رو آوردم بالا و خیلی اتفاقی خودم رو دیدم؛ با دیدن چهره مهربون و پوست خوش رنگ خانومی که از توی آینه بهم با خستگی بهم نگاه میکرد؛ چنان لبریز شور و زندگی شدم که یک لبخند پت و پهن تقش بست روی لبهام و بدون اینکه یادم به گزینه های دفتر برنامه ریزی باشه یک "صبح بخیر پر انرژی و بی نظیر" خودم رو مهمون کردم. با این کار هم حالم خوش شده بود هم یکی از گزینه ها رنگی میشد. آشغال ها رو جمع و جور کردم گذاشتم پست در خونه و وقتی دوش گرفتن همسر تمام شد؛ من وسایلش رو آماده کردم تا وقت داشته باشه کمی منو بغل بگیره و این دومین اتفاق بی نظیر امروز بود.

خواستم بخوابم اما روفرشی رو انداختم توی ماشین و ایستادم به شستن ظرفهایی که نمیشد داخل ماشین بزارم و سینک رو با سفید کننده برق انداختم. این سومین اتفاق عالی امروزه

بعد از اون تمرینهای سپاس گزاری رو انجام دادم و گزینه های دفتر رو رنگی کردم. اینم یک اتفاق بی نظیره دیگه

ایمان دارم اون شور و شادی از دیدن چهره خسته و خوابالود خودم؛ زمان داشتن همسر و اتفاقهای خوب دیگه ای که در راهن نتیجه شروع دوباره سپاس گزاریه

دیروز تمرین پول شگفت انگیز بود. من میدونستم یک مبلغی دارم. وقتی جمله " خدایا بابت تمام پولهایی که در زندگی ام به من عطا مردی سپاس گزارم" را نوشتم و خوندم و داخل کیف پولم گذاشتم؛ همون لحظه نتیجه اشو دیدم. همون لحظه پولی رو پیدا کردم که اصلا خبر نداشتم دارم

گفتم این بار سرم بره باید دوره رو کامل کنم. مطمئنم می تونم و همین حالم رو عالی و لبریز از نشاط می کنه


+ این دوره یک جور عجیبی سخت بود. بدنم حسابی تحلیل رفت. اما بالاخره دیشب یادم بود قرص آهن بخرم. ان شالله که جبران بشه


فرزانه جون چرا وبت فیلتره؟

سختی این ماه

تا سه شنبه همه چیز مرتب بود. فقط رختخوابها و ملافه های نشسته ای که برای پذیرایی مهمانها استفاده شده بود منظم یک گوشه منتظر شسته شدن بودند.

اما از چهارشنبه کلا ورق برگشت. جسمم دچار رخوت و ضعفی شد که همه کارها روی زمین ماند و خانه تبدیل شد به بازار شام. دیروز با همه ناخوشی بخشی از شستنی ها را شستم و امروز بقیه ملافه ها و روفرشیها را شستم. 

هر روز صبح سر حال و شاد بیدار شدم اما بعد از صبحانه همه چیز تغییر می کرد. مثل امروز که صبح عالی بودم اما ظهر نشده با شارژ نشدن گوشی ام چنان استرسی در وجودم نقش بست که تا دو ساعت بعد ول کن نبود. در واقع شارژ نشدن گوشی فقط یک بهانه بود برای این برون ریزی در حالیکه من هیچ دلیلی برای استرس نداشتم. وقتی از روی زمین بلند شدم چنان سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی که کم مانده بود نقش زمین شوم. ظاهرن کم خونی باغث ضعف، استرس و سرگیجه شده.

چقدر عذرخواهی به خودم بدهکارم بابت تمام زمانهایی که کمبود ویتامین ها در اعصار مختلف زندگی حال و حوصله انجام کارها را از من میگرفت و من بی اطلاع دائم در حال سرزنش خودم بودم :((((

این چند روز برایم سخت گذشت. شاید اگر دیروز ماه اک سرماخوردگی نداشت و کلاس مادر و کودک را رفته بودیم امروز اینقدر کم حوصله نبودم.

جمعه شب رفتیم برلی گشت و گذار اما چنان دچار تهوع شدم که به یک ماشین گردی کوتاه اکتفا کردیم و برگشتیم

دوباره رسیده ام به همان نقطه قدیمی که وقتی خانم همسایه از خووه میره بیرون یک غم بی کسی در من نقش می بنده که چرا من جایی برای رفتن ندارم و دردم زمانی بیشتر میشه که می بینم به هزار و یک دلیل دانسته و ندانسته نمیتونم کنار خانوادم لذت ببرم و حتی اگر نزدیک هم بودند چندان تمایلی به رفت و آمد زیاد نداشتم. 

خسته ام. ساعت ٤ ناهار خوردم و مست خوابم. اما نه ماه اک قصد خواب دارد. نه موافق ایست پوشکش عوض شود و نه من توان شستن اش را در لحظه اکنون دارم.

شاید چند دقیقه خواب کمک کنه با انرژی پاشم و کار کنم


+ این بار قول دادم سرم بره؛ دوره شکرگزاری به پایان برسه. امروز روز پنجمه