هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

میل کردن به حالت طبیعی

 یه بحث تلفنی و پیامکی؛  یه گریه اساسی؛ دو سه تا تماس بی پاسخ؛ بغض خواهرک ازاینکه مجبوره بره مراسم عقد که عروس داماد ازش چند سال کوچکترند و کسایی رو تو اون مراسم باید ببینه که هیچکدوم دوست نداریم تا آخر عمر ببینیمشون؛ توضیح من برای علت ناراحتی این روزهام و قانع شدن خواهرک؛ آهنگ مورد علاقه ام؛  یه کمی قر و الان یک حالِ خیلی بهتر از صبح


+ عنوان برگرفته از مباحث ریاضی

مهم نباش

ده سال پیش بود که ناامید شدم از ازدواج کردن. من خیلی جوون بودم. خیلی زود بود که ناامید شم اما شرایط زندگی با بدخواهی و خودخواهی یک عده نمک نشناس به بدترین حالت خودش رسیده بود. حالا ازدواج کردم. خوشبختم اما هورمونها که بهم میریزه و حال روحیم از حالت عادی خارج میشه؛ مهم نباش شدیدی که داشتم و دارم میزنه بالا و دوری مزید بر علت میشه که احساس کنم بی ارزش ترین و بی اهمیت ترین موجود روی زمینم و دلم بخواد تمام راههای ارتباطی رو با آدمهای واقعی زندگیم به کل قطع کنم. که نفهمم مهمانی هست و من نیستم. که نفهمم جشن هست و من نیستم. که نفهمم همه هستن و من نیستم.


+ امروز میخوام تاشب فقط اینجا بنویسم

زنده گی میکنم یا زنده ام

تمام صبح از شدت بدن درد و سوزش چشمام از بیخوابی شبهای گذشته و گریه های تمام نشدنی شب قبل یک گوشه افتادم و از شدت تنهایی و درد و اتفاقات شب قبل یا غصه خوردم یا گریه کردم از ته دل با همه وجود انگار که کسی را از دست داده باشم. همه خانواده دلداری ام میدهند برای تحمل این تنهایی اما طاقتم گاهی چنان طاق میشود گویی که کودکی بی پناه شده باشم. 3 که شد قصد خواب کردم اما چشمان پر از خوابم را خواب نگرفت. هوس نسکافه کردم. ناهار نداشتم و حوصله نیز هم. بیسکوییتهای. خوشمزه و نسکافه چنان روبراهم کرد که شروع کردم به تمیز کاری. آخر دیشب حین تمیز کاری ها یکهو ... و امروز مجبور شدم همه کارهای شب قبل را تکرار کنم.  جارو میزدم که از شدت حس تنهایی و نادیده گرفته شدن جارو را رهاکردم و تمام گروهها و کانالها را پاک کردم. دلم که خنک شد با خیال آرامتری کارم را ادامه دادم و فکر کردم و فکر کردم و فکری به ذهنم رسید. باید سبک زندگی ام را عوض کنم تا بشود. و بشوم آنچه میخواهم

درد و بی حسی مکمل هم هستند. گاهی برای تسکین گاهی برای تشدید

چشمایم به زور باز اند. مچ پایم بد درد میکند..  گلویم میسوزد. حوصله صبحانه خوردن ندارم.انگشت هایم ورم کرده. بعضی هایشان کبود هم هست. تنم بی حس و دردناک است. ملافه بالش را با بی حالی تمام تمیز کردم. بقیه قطره ها به قوت خودشان باقی هستند. تمام حس هایم، بی حس اند و دلم یک خواب طولانی میخواهد که وقت تمام شدنش؛ تمام این دردها و بی حسی ها با انرژی و خنده و آرامش جانشین شود.


چشم نظر؟

دوتا تخم مرغ گذاشتم آب پز شود. هنوز بوی دود آن همه اسپندی که دود کردم در خانه غالب است. صحنه ها تو ذهنم تکرار میشود و در آخر منتهی میشود به قطره های خون روی بالش و فرش و انگشت زخمی که در حال خوب شدن بود و حالا شکافته بود. سعی میکنم به چیزی فکر نکنم شاید فراموش کنم اتفاق تلخ و دردناک امشب را. صدای تکان خوردن تخم مرغها داخل شیرجوش سکوت خانه را پر کرده. سرم درد میکند و به تهوعی که از فشار عصبی در من ایجاد شده و تخم مرغهایی فکر میکنم که میخواهم یک مرتبه قورتشان بدهم تا. از سر درد فردا فرار کنم 

+ تمام تنم باتفاق چشم و سرم میسوزد

+ کاش همسرک مرا اشتباه برداشت نمیکرد