ده سال پیش بود که ناامید شدم از ازدواج کردن. من خیلی جوون بودم. خیلی زود بود که ناامید شم اما شرایط زندگی با بدخواهی و خودخواهی یک عده نمک نشناس به بدترین حالت خودش رسیده بود. حالا ازدواج کردم. خوشبختم اما هورمونها که بهم میریزه و حال روحیم از حالت عادی خارج میشه؛ مهم نباش شدیدی که داشتم و دارم میزنه بالا و دوری مزید بر علت میشه که احساس کنم بی ارزش ترین و بی اهمیت ترین موجود روی زمینم و دلم بخواد تمام راههای ارتباطی رو با آدمهای واقعی زندگیم به کل قطع کنم. که نفهمم مهمانی هست و من نیستم. که نفهمم جشن هست و من نیستم. که نفهمم همه هستن و من نیستم.
+ امروز میخوام تاشب فقط اینجا بنویسم
سلام ، فقط سه چهار تا پست خوندم ولی ... چقدر شبیه منی
چطوری ام یعنی؟