دوتا تخم مرغ گذاشتم آب پز شود. هنوز بوی دود آن همه اسپندی که دود کردم در خانه غالب است. صحنه ها تو ذهنم تکرار میشود و در آخر منتهی میشود به قطره های خون روی بالش و فرش و انگشت زخمی که در حال خوب شدن بود و حالا شکافته بود. سعی میکنم به چیزی فکر نکنم شاید فراموش کنم اتفاق تلخ و دردناک امشب را. صدای تکان خوردن تخم مرغها داخل شیرجوش سکوت خانه را پر کرده. سرم درد میکند و به تهوعی که از فشار عصبی در من ایجاد شده و تخم مرغهایی فکر میکنم که میخواهم یک مرتبه قورتشان بدهم تا. از سر درد فردا فرار کنم
+ تمام تنم باتفاق چشم و سرم میسوزد
+ کاش همسرک مرا اشتباه برداشت نمیکرد