مهمانها آمدند. به سفر رفتیم. برگشتیم. به نمایشگاه کتاب رفتیم و تنها به خانه برگشتم. هزار سوژه در ذهنم چرخ میزنند اما نوشتنم نمی آید.
راستش از فضای مجازی میترسم خیلی زیاد
دیدار تو
گر صبح ابد هم دهدم دست!
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
فریدون مشیری
+ مهمون دارم و استــــــــــــــــرس و کارهایی که باید تا عصر تمام بشه. خدایا کمک کن
یکی خاطراتش را دود میکند
یکی دلتنگی هایش را
و دیگری ...
خودش را
بی آنکه حتی سیگاری آتش زده باشد
نسترن وثوقی
بعضی چیزها بدجور در انسان رخنه میکنند و ناخودآگاه زیاد بهشان فکر میکنی. چیزهایی که سر سوزنی هم به ما مربوط نیست و ما در فکرمان انقدر قضیه را مرور میکنیم که ته دلت خالی میشود که مبادا چنین روزی برای ما هم هست؟ بعد سعی میکنی به آن موضوع فکر نکنی و ذهنت را به سمت خوبیها منحرف کنی اما باز آن اتفاق نامربوط به ما تکرار میشود ذهن ما را درگیر میکند و میگویی ای کاش یا از اینجا بروند یا تمام کنند این قایله گیس و گیس کشی وقت و بی وقت را.
اولین بار که دیدمش به نظرم بانویی قد بلند و خوش اندام زیبا بود و همسرش هم مردی خوش تیپ و خوش چهره. تا اینکه یک نیمه شب خیلی سرد زمستان درست لحظه ای که خواب در حال ربودن چشمانم بود از مهمانی رسیدند. خانوم در بدو ورود به خانه حرفی زد و همزمان با بستن در قائله ای به پا شد و من آیة الکرسی خواندم و آقا رفت و خانه آرام گرفت. بعد از آن شب روز به روز به تعداد این دعواها افزوده شد. دیگر ظاهرشان شیک نبود. زشت بودند. شاید هم در این چند ماه زشت شده بودند. یک هفته ای هر روز سر موضوعی پیش پا افتاده با همسرک بحثمان میشد. چند روز که گذشت یادم آمد که نکند انرژی منفی فکر کردن به آقا و خانوم زشت همسایه بر ما اثر کرده؟ نکند ما هم داد بزنیم. نکند زشت بشویم؟
برای جمع کردن خوراکی هایی که نباید بیرون از یخچال میماند باید تا دیر وقت بیدار میماندم. از ساعت 1 میشنیدم که هر از گاهی دری محکم به هم میخورد و یک بار هم صدای داد مردی. به کارم ادامه دادم. جدا کردن بازوی مرغها از سینه که مرغ فروش فراموش کرده بود جدایشان کند بعد از یک ساعت و به سختی تمام شد. نوبت به شستن میوه ها شد. از آشپزخانه بیرون آمدم تا میوه ها را بردارم کهمیخکوب شدم. وقتی مرد همسایه خانومش را میزد؛ وقتی خانوم همسایه تمام قدرتش را در صدا و کلماتش انداخته بود و زشترین الفاظ جواب کتکهای همسرش را میداد؛ و قتی بچه طفلکی شان جیغ میکشیدو من تند تند برایشان آیةالکرسی میخواندم و فوت میکردم که آرام شوند و حالا به فکر رفتهام که بگویم همسرک در جلسه مطرح کند که یا از اینجا بروند (مستاجر هستند) و وقت و بی وقت تن همه را نلرزانند یا تمام کنند این قائله ناشایست را.
غ ـزلوار:
+ شاد زندگی کنید و پر از عشق. این تنها چیزی است که زندگیتان را از هر طوفانی در امان خواهد گرفت. برای عاشق ماندن هر روز نشانه های دوست داشتن و دوست داشته شدن را مرور کنید. بر زبان بیاورید و در دلتان فریاد بزنید.
زندگیتان سبز شاد و عاشقانه
هرگز فکر نمیکردم زندگیام به گونهای باشد که ملت برای مسافرتهاشان مهمان من بشوند. هرگز فکر نمیکردم به این درجه از حساسیت برسم که برای آمدن هر مهمان با نزدیک شدن روز موعود هر لحظه مضطربتر و مستاصل تر بشوم و هزار جور فکر بیاید و برود که اگر فلان طور بشود؟ اگر فلان چیز را رعایت نکنند و از همه بدتر اینکه همه از تفریح و با لباسهای تفریح مهمان من شوند.
و این همان سندرم کوفت است که گلبهار گفت. چون از قبل آمدن مهمان تا زمان رفتن شان مضطرب اعمالشان هستم و درست از لحظه رفتنشان پشیمان از تک تک افکار و رفتارم و زار میزنم که چه بد شد. کاش حساس نبودم و لذت میبردم. چه حیف که رفتند
بعضی حرفها1 را هیچ وقت نباید برای مردها گفت. چرا؟
خیلی ساده است. چون یا سرزنش میشوی؛ یا قضاوت میشوی؛ یا دعوا میشود یا اتفاقهایی مشابه اینها رخ خواهد داد و در روزها، گاهی ماهها و چه بسا سالهای آینده، چنانچه در آن زمینه مذکور، مورد مشابهی پیش آمد کند؛ دوباره سرزنش ها، قضاوتها، دعواها و مواردی از این دست، درست مثل روز اولی که آن مسئله اتفاق افتاد یا آن حرف زده شد، تکرار خواهند شد. از نظر خودم، این نسخهای که میپیچم در مورد همه مردها قابل تعمیم است. اما اینکه موضوعِ نگفتنی چه چیزی باشد؟ از مردی به مردِ دیگری متفاوت است. در واقع بستگی به مردِ مقابل دارد که روی چه موردی حساس است یا اینکه در چه زمینهای طرز فکر شما و آن مرد از زمین تا آسمان با هم فرق بکند؛ به عبارتی یکی مشرق باشد و دیگری مغرب.بله. بعضی حرفها را هیچ وقت نباید برای مردها گفت اما اینکه ما زنها چه زمانی آدم شویم و بپذیریم که بعضی حرفها را هرگز نباید برایشان گفت پروسه پیچیدهای است. و فکر میکنم رخ دادن این در تغییر در من، یکی از پیچیدهترین پذیرشها و تغییرات زندگیام خواهد بود.
از روز قبل ناخوش احوال بودم و درد امانم را بریده بود. شب هم با جر و بحثی که مقصرش هر دویمان بودیم آغاز شد و من که ظرفیتم از آن همه درد و بی توجهی پر شده بود؛ تا قدرت داشتم غر زدم (با صدایی کمی بلندتر از حرف زدن عادی). سطح انرژیام به قدری پایین بود که منِ پر از امید و هدف، از ته دل آرزوی مردن برای رسیدن به آرامش را داشتم. حداقل یک سال گذشته چنین سطح انرژی را تجربه نکرده بودم. صبح روز بعد، نه که من دیر رسیدم بلکه دقیقا سر وقت رسیدم اما آقای "ت" برخلاف قراری که با من گذاشته بود، زودتر رفته بود. حالم از شب و روز گذشته بد بود؛ بدتر شد. باید حرف میزدم؛ با هرکسی که بشنود؛ به غیر از همسرک. میدانستم هرگز نباید برایش تعریف کنم که آقای "ت" زودتر از موعدش رفته بود چون من محکوم میشوم به دیر رسیدن. برای خواهرک تعریف کردم اما متاسفانه تحملام فقط یک روز بود. روز بعد برای همسرک ماجرا را گفتم و باز شروع کرد به سرزنش من که همیشه دیر میرسی و من خوب میدانستم که دیر نرسیدم.
چند روز بعد:
خدا نکند من و همسرک بخواهیم سر قراری و ساعت خاصی، جایی برسیم. او به شدت آنتایم است. نه که من نباشم اما ایشون اعتقاد دارند نیم ساعت زودتر برسند بهتر است. البته گاهی تخفیفی قائل میشوند. در هر صورت بنده هیچ اعتقادی به تزِ ایشون ندارم و ترجیح میدهم سر وقت برسم. متاسفانه آن روز از همان روزها بود و صبح زود با بداخلاقی به دلیل همین اختلاف عقیده از منزل خارج شدیم. البته که ما دقیقا به موقع رسیدیم که هیچ؛ من مطمئن بودم که بی جهت اینقدر زود آمدیم و دقیقا همین بود. نیازی نبود اینقدر زود برسیم و خودش خوب این را متوجه شد اما در عقیدهاش هیچگونه تغییری ایجاد نکرد. شب، وقتی تازه رسیده بودیم ؛ از کاری که صبح قبل از رفتن انجام داده بود تا شب کمتر وقتش را بگیرد گفت. اینکه تلاشهای صبحاش بی نتیجه شده بود و نتیجه تمام محاسبات، بی دلیل صفر شده بود(چیزی که تا حالا برایش اتفاق نیفتاده بود). من هم با لبخندی گفتم صبح با حرفها و رفتارت دل من را شکستی و خدا هم نتیجه دل شکستن را با این اتفاق نشانات داد. و چه اشتباهی بود که عقیدهام را به زبان آوردم و بحث دوباره شروع شد و داستان رسید به نرسیدن به قرار با آقای "ت" که تو همیشه دیر میرسی و این که عقیده تو کلا اشتباه است؛ من درست میگویم همیشه باید زودتر رسید
حالا با خودم عهد کردهام که دیگر هرگز بابت زمان رسیدن یا نرسیدنم سرِ قرار ملاقاتها هرگز حرفی به زبان نیاورم حتی اگر احساس خفگی کنم از نگفتناش. اما اینکه چقدر به این عهد پای بند باشم برای خودم هم هنوز نامعلوم است.
راستی؛ شما چه چیزهایی را نباید به همسرتان بگویید؟
پانویس:
1+ شامل افکار خودمان یا اطرافیانمان و یا اتفاقاتی که برای خودمان، اطرافمان یا عزیزانمان می افتد