بعضی حرفها1 را هیچ وقت نباید برای مردها گفت. چرا؟
خیلی ساده است. چون یا سرزنش میشوی؛ یا قضاوت میشوی؛ یا دعوا میشود یا اتفاقهایی مشابه اینها رخ خواهد داد و در روزها، گاهی ماهها و چه بسا سالهای آینده، چنانچه در آن زمینه مذکور، مورد مشابهی پیش آمد کند؛ دوباره سرزنش ها، قضاوتها، دعواها و مواردی از این دست، درست مثل روز اولی که آن مسئله اتفاق افتاد یا آن حرف زده شد، تکرار خواهند شد. از نظر خودم، این نسخهای که میپیچم در مورد همه مردها قابل تعمیم است. اما اینکه موضوعِ نگفتنی چه چیزی باشد؟ از مردی به مردِ دیگری متفاوت است. در واقع بستگی به مردِ مقابل دارد که روی چه موردی حساس است یا اینکه در چه زمینهای طرز فکر شما و آن مرد از زمین تا آسمان با هم فرق بکند؛ به عبارتی یکی مشرق باشد و دیگری مغرب.بله. بعضی حرفها را هیچ وقت نباید برای مردها گفت اما اینکه ما زنها چه زمانی آدم شویم و بپذیریم که بعضی حرفها را هرگز نباید برایشان گفت پروسه پیچیدهای است. و فکر میکنم رخ دادن این در تغییر در من، یکی از پیچیدهترین پذیرشها و تغییرات زندگیام خواهد بود.
از روز قبل ناخوش احوال بودم و درد امانم را بریده بود. شب هم با جر و بحثی که مقصرش هر دویمان بودیم آغاز شد و من که ظرفیتم از آن همه درد و بی توجهی پر شده بود؛ تا قدرت داشتم غر زدم (با صدایی کمی بلندتر از حرف زدن عادی). سطح انرژیام به قدری پایین بود که منِ پر از امید و هدف، از ته دل آرزوی مردن برای رسیدن به آرامش را داشتم. حداقل یک سال گذشته چنین سطح انرژی را تجربه نکرده بودم. صبح روز بعد، نه که من دیر رسیدم بلکه دقیقا سر وقت رسیدم اما آقای "ت" برخلاف قراری که با من گذاشته بود، زودتر رفته بود. حالم از شب و روز گذشته بد بود؛ بدتر شد. باید حرف میزدم؛ با هرکسی که بشنود؛ به غیر از همسرک. میدانستم هرگز نباید برایش تعریف کنم که آقای "ت" زودتر از موعدش رفته بود چون من محکوم میشوم به دیر رسیدن. برای خواهرک تعریف کردم اما متاسفانه تحملام فقط یک روز بود. روز بعد برای همسرک ماجرا را گفتم و باز شروع کرد به سرزنش من که همیشه دیر میرسی و من خوب میدانستم که دیر نرسیدم.
چند روز بعد:
خدا نکند من و همسرک بخواهیم سر قراری و ساعت خاصی، جایی برسیم. او به شدت آنتایم است. نه که من نباشم اما ایشون اعتقاد دارند نیم ساعت زودتر برسند بهتر است. البته گاهی تخفیفی قائل میشوند. در هر صورت بنده هیچ اعتقادی به تزِ ایشون ندارم و ترجیح میدهم سر وقت برسم. متاسفانه آن روز از همان روزها بود و صبح زود با بداخلاقی به دلیل همین اختلاف عقیده از منزل خارج شدیم. البته که ما دقیقا به موقع رسیدیم که هیچ؛ من مطمئن بودم که بی جهت اینقدر زود آمدیم و دقیقا همین بود. نیازی نبود اینقدر زود برسیم و خودش خوب این را متوجه شد اما در عقیدهاش هیچگونه تغییری ایجاد نکرد. شب، وقتی تازه رسیده بودیم ؛ از کاری که صبح قبل از رفتن انجام داده بود تا شب کمتر وقتش را بگیرد گفت. اینکه تلاشهای صبحاش بی نتیجه شده بود و نتیجه تمام محاسبات، بی دلیل صفر شده بود(چیزی که تا حالا برایش اتفاق نیفتاده بود). من هم با لبخندی گفتم صبح با حرفها و رفتارت دل من را شکستی و خدا هم نتیجه دل شکستن را با این اتفاق نشانات داد. و چه اشتباهی بود که عقیدهام را به زبان آوردم و بحث دوباره شروع شد و داستان رسید به نرسیدن به قرار با آقای "ت" که تو همیشه دیر میرسی و این که عقیده تو کلا اشتباه است؛ من درست میگویم همیشه باید زودتر رسید
حالا با خودم عهد کردهام که دیگر هرگز بابت زمان رسیدن یا نرسیدنم سرِ قرار ملاقاتها هرگز حرفی به زبان نیاورم حتی اگر احساس خفگی کنم از نگفتناش. اما اینکه چقدر به این عهد پای بند باشم برای خودم هم هنوز نامعلوم است.
راستی؛ شما چه چیزهایی را نباید به همسرتان بگویید؟
پانویس:
1+ شامل افکار خودمان یا اطرافیانمان و یا اتفاقاتی که برای خودمان، اطرافمان یا عزیزانمان می افتد
دقیقا درسته. نباید به مردا همه چیزو گفت...قضاوت شدن و طعنه های بعدی...
مخصوصا که بفهمی رو چیا حساسیت دارند
من راجع ب بی تفاوتیای خانوادش ک کاملنم مشهوده نباید بگم
حقیقتا باید یه حرفهایی را نگفت وگرنه دعوا و تلخی و تخلیه انرژی