این روزها بیشتر از هر زمان دیگری خوشبختی را حس میکنم. این روزها بیشتر از هر زمان دیگری قدر داشته هایم را می دانم. این روزها بیشتر از هر زمانی دیگری ته دلم احساس سپاس گزاری دارم. این روزها بیشتر از همه سالهای سخت زندگی ام خودم را هول داده ام توی آرامش و در را به ناآرامی ها بسته ام. ناآرامی ها هر از گاهی می آیند و می روند اما مدتیست که به درهای بسته می خورند. این روزها خلوت من پر شده از لحظه های کوتاه دو نفره که خیلی وقتها فراموش می کنم دونفره بودنمان را. این روزها...
یک ماه و دو روز پیش بود کنار همسرک نیمه دراز کش بودیم. سرهایمان روی لبه شزلون بود. در حال حرف زدن بودم که گفت چند ثانیه ساکت باش. وقتی ساکت شدم خندید و گفت ببین، شکم ات نبض دارد و تند میزند انگار و دوتایی خندیدیم. شب که شد، دست چپم زیر دلم بود و تایپ می کردم. ساعت 12 دقیقه نیمه شب بود که یک مرتبه چیزی زیر دستم تکان خورد. تکانی اندازه ضربه یک پای کوچک در گوشه سمت چپ زیر دلم. خیلی پایین. یک لبخند پهن رو لبم نشست و گفتم همسسسسررررر تکان خورد. راستش هفته قبلش یک روز دوشنبه و یک روز شنبه یا چهارشنبه بود که یک لحظه چیزی زیر دلم حس کردم. اما شک داشتم. اما این بار یک لحظه نبود. تکرار شد. تا همسرک برسد و دستش را بگذارد پدرسوخته قایم شد. از آن روز هر روز با تکان خوردنهایش خودش را برایم لوس میکند و من قربان صدقه اش میروم. مثل همین الان که ریز ریز تکان می خورد. یک بار که همسرک موفق شد به موقع خودش را به شکمم من برساند؛ گفت تکانهایش شبیه نبض است. زیر دستم اندازه نبض قلب میزند.
از یک هفته بعد گاهی تکانهای بزرگتری حس میکردم اندازه جابجا شدن عرضی. حالا تکانها بیشت شده و قابل لمس تر.جمعه گذشته از آن روزهای پر شیطنت اش بود. دست همسرک که لمس اش کرد گفت دیگر اندازه یک نبض نیست. دیگر کامل مشخص است. تا اینکه بعد از ظهر در همان پوزیشنی که با همسرک یک ماه قبل لم داده بودیم، چشمم به شکمم افتاد و با چشم دیدم که شکمم قشنگ تکان می خورد و کوچکم تکانهای محکم می خورد. شنبه حتی فیلم گرفتم که بفرستم برای خاله اک و عمه اک اش اما تکانها بین بالا پایین رفتن شکمم در هر نفس گم شده بود.
امسال یکی از بهترین، بهترین و بهترین زادروزهای عمرم را تجربه کردم. امسال کادوهای تولدم را جلو جلو گرفتم؛ دو هفته پیش خواهرک هدیه ام را داد. خرید بزرگمان درست یک هفته قبلش به دستمان رسید. یکی از دوستهایمان همان روز برای هفته بعد که میشد دو روز قبل از تولدم، دعوتمان کرد. همسرک 5 روز قبل از تولد یکی از بهترین هدیه های ممکن را به من داد. عزیزترین دوستهایی که در این غربت دارم سوپرازم کردند. یکی شان سه روز پیش تو راه برگشت یک بسته گل گلی توی دلم گذاشت و گفت تولدت مبارک و وقتی کادوی گل گلی را پاره کردم اولین چیزی که دیدم یک پیرهن کوچولوی صورتی بود که قلبم را محکم تر از همیشه طپاند. و دوست دیگری که باور نمیکردم یادش باشد اما نگو که که مهمانی که دعوتمان کرده بود برای تولد من بود و چهار روز قبل از تولدم زنگ زد و گفت برایت چی بپزم؟ بگو تولدت است و ما که خواستیم مهمانی اش داخل پارک باشد که کمتر تدارک ببیند اما سه مدل غذا درست کرده بود و کیک حتی و آخر سر گفت این مهمانی برای تولد تو بود و من چقدر غرق شادی شدم از این همه زحمت و محبت بی توقع. این اولین باری بود که کسی غیر از خانواده ام برایم تولد میگرفت. این یک تولد خصوصی چهارنفره بود اما هر چه بود تولد بود و شیرین تر از هزار تولد مفصل و مجلل
امسال همه فکر کردند تولدم زودتر است به جز همسرک و خواهرک که در خاطرشان بود. حتی مادرک هم زود تبریک گفت. امسال به جز خانواده ام کسانی که قبلا تبریک میگفتند تبریک نگفتند. در عوض آدمهای جدیدی تبریک گفتند که حالا حضورشان برایم خیلی مهمتر از قدیمی هایی است که دیگر آنقدر کمرنگ شده اند که بودنشان با نبودنشان یکی شده.
و از همه مهمتر امسال هدیه ویژه خداوند است برای تمام سالهای عمرم که چند ماه پیش تو دلم جایش داد و حالا این اولین و آخرین تولد دونفره من در قالب یک جسم است با ماهاکم. امسال با خودم خیال میبافم که سال دیگر روز تولدم دستهایش را روی صورت و بدنم می کشد و چشم در چشم هایم میدوزد و با سر و صدا مخصوص خودش شیر میخورد و هر بار سرش را عقب می برد و با شیطنت می خندد و دلبری می کند؛ آنوقت دوباره سرش را به سینه ام می چسباند و شروع به خوردن می کند.
امسال حسهایی را تجربه کردم که سالهای در حسرتشان بودم. داشتن یک معجزه توی دلم؛ یک مهمانی که بقیه برای تولدم بگیرند کادوهایی که خیلی لازمشان داشتم
غـزلواره:
+ الهی به حق این ماه عزیز و این معجزه توی دلم؛ دامن همه آنهایی که دلشان معجزه میخواهد سبز شود و تجربه کنند این لحظه های شیرین دونفره بودن را
+ با اینکه فکر میکنم اینجا غریبم؛ گاهی خدا چنان شرمنده ام میکند با محبت بندگانش که به من بفهماند اینجا اسمش غربت است اما من عریب نیستم
آخرین امتحانات را گرفتم... آخرین برگهها را تصحیح کردم... آخرین نمرهها را ثبت موقت کردم... و حالا منتظر آخرین اعتراضات به نمرهها در این دوره شیرین رو به پایان زندگیام هستم....
به جرات میتوانم بگویم که این دوران شیرینترین دوران کاری زندگی من بود... دورانی که از همین حالا دلتنگاش هستم... دلتنگ خانم خودم بودن بدون اینکه بالاسری با تحقیر و غرور تمام مرا زیر سوال ببرد... دلتنگ اختیاراتی که با اعتماد به من واگذار شده بود... دلتنگ روزهایی که کسی حتی نپرسید چرا فلان موقع آمدی و فلان موقع رفتی... دلتنگ مرخصیهای بی منت... دلتنگ وقت آزادهای بی دغدغه که کنار دوستها و همکارها نشستیم و گفتیم و خوردیم و خندیدیم.... دلتنگ احترامهایی که دیدم... دلتنگ احترامهایی که گذاشتم.... دلتنگ حریمهایی که حفظ شده... دلتنگ همکاریهایی که دوستی صمیمی شد... دلتنگ بحثهای دسته جمعی آخر وقت، داخل دفتر اساتید... دلتنگ روزهای سرد دانشگاه که از ته دل میلرزیدم و نیم ساعتی باید به شوفاژ میچسبیدم تا گرم شوم... دلتنگ شلوغی های کلاس... دلتنگ آن کلاس پر جمعیتی که به هیچ صراطی مستقیم نبودند... دلتنگ باهوشترین کلاسم که باهوشترین دانشجو را داشتم و لذت میبردم از دیدن کدهای بهینه و پر از خلاقیتاش... دلتنگ کم هوشترین کلاسم که با وجود طلب حلالیت در جلسه آخرش، هنوز عذاب وجدان دارم که این ترم آخری چقدر سرشان بداخلاقی کردم چون به شدت بی نظم بودند و غیر فعال؛ آنقدر که حتی دلم نمیخواست درسی بدهم... دلتنگ گستاخی دانشجوها مثل آن روزی که برای اعتراض به سر و صدای کلاس بغلی آمدم و دیدم دانشجوی گستاخ کلاس پشت سرم است و وقتی پرسیدم تو اینجا چه کار میکنی؟ گفت: "استاد گفتم یک مرد پشت سرتون باشه" و من از گستاخی و جسارتش نمیدانستم بخندم یا عصبانی باشم... دلتنگ اولین جلسهای که تدریس داشتم و دستها و صدایم میلرزید و هول کرده بودم که چه باید بگویم... دلتنگ توصیه های همسرک که این را بگو و این کار را بکن... دلتنگ آن کلاسی که به اجبار به من انداختند و سهشنبههای آن ترم بدترین روز هفتهام بود چون فردایش کلاسی را داشتم که نمیخواستمش... دلتنگ چهارشنبههایی که بچه ها را تا آخرین لحظه نگه میداشتم و میگفتم اگر نتیجه عملی کار را ارائه ندهید؛ یک نمره از میانترم را از دست دادید... دلتنگ چالشهایم برای اینکه ببینم چه روشی باید در پیش بگیرم که بچهها را مشتاقتر کنم... یا منِ بد نمره باید چه ترفندی در نظر بگیرم که به بچه ها امتیازهای بیشتری بدهم تا نمره های بهتری بگیرند... دلتنگ شبهای زمستان که از داخل پارک نزدیک خانه رد میشدم و هلاک بودم از خستگی اما خوشحال... دلتنگ آن خستگیهای شیرین که تمام وجودم را لبریز رضایت خاطر میکرد... دلتنگ روزهایی که اعتماد به نفس از دست رفتهام در محیط کاری قبلی را رفته رفته ترمیم میکرد... دلتنگ صبح زودها بیدار شدن که خودش استرس بزرگی بود... دلتنگ شبهای قبل از کلاس که استرس رفتن داشتم که ای وای باز هم باید صبح زود بیدار شد... دلتنگ هدیه گرفتن از دانشجوها... دلتنگ استاد استاد گفتنها (نه برای اینکه احساس استاد بودن داشتم... من فقط یک مدرس بودم. لحن گفتنشان شیرین بود.. گاهی با التماس... گاهی با مهربانی و شاید گاهی با حرص و غیض). دلتنگ میشوم برای اردیبهشت سر سبزاش... برای زمستانهای خیلی سردش... دلتنگ میشوم برای خیلی از چیزهایی که حالا در خاطرم نیست و همه اینها به خاطر داشتن شیرینترین معجزه خداست که این روزها در دلم لانه کرده است. دلم برای خیلی چیزهای این زندگی بی دغدغههای مادرانه تنگ میشود و میدانم از حالا به بعد هرچقدر هم شاد باشم همیشه یک دلواپسی و دلنگرانی برای قلبی که قرار است خارج از سینهام بطپد خواهم داشت. آه چقدر دلم تنگ میشود...
غـزلواره:
+ با اینکه دانشگاه یک رئیس از نظر من بیمار روانی دارد که مرض تحقیر و ترور شخصیت افراد را دارد اما خدا را شکر من همیشه دور از وظایف مهم به غیر از تدریس ایستادم و همین باعث شد برخورد ناخوشایندی بین من و او پیش نیاید.
توانم تمام شده بود؛ از شدت خستگی و بیخوابی توان حرکت نداشتم. باید نماز میخواندم اما حتی نمیتوانستم از روی زمین آشپزخانه که از شدت خستگی خودم را رویش ولو کرده بودم بلند شوم. اشکهایم بی اختیار و مثل ابر بهار ریخت و نمیدانستم چرا میریزند. انگار که اعضای بدنم در حال جدا شدن از هم بودند و من دلم میخواست با همان توان کم، پیوندشان را حفظ کنم.
شب قبل از 2:45 تا 3:30 و درست بعد از شیطنتهای ماهاکم خوابیده بودم و وقتی بیدار شده بودم از شدت زانو درد نمیتوانستم از روی تخت پایین بیایم. نمازم را نشسته خوانده بودم و بعد از سحر یک ساعت که از خوابم گذشته بود؛ با تماس پدرک تمام تنم به رعشه افتاده بود. خودم گفته بودم یک ساعت قبل از رسیدنتان خبرم کنید. خانه تمیزِ تمیز بود فقط توانم که تمام شده بود؛ بعضی ریخت و پاشهای کوچک مانده بود که باید جمع میشد و چایی برای پذیرایی از مهمانهای عزیز خستهمان آماده میشد. دست راستم از تمیز کردن کف به قدری درد گرفته بود که نمیتوانستم کتری را بلند کنم.
مهمانها که رسیده بودند... صبحانه خورده بودیم... و کمی استراحت کرده بودند. اما کوچکمان همچنان بعد از صبحانه تکان نخورده بود!... راهی جاده چالوس شده بودیم و من از نگرانیِ تکان نخوردن ماهاکم، هیچ لذتی از زیبایی های جاده نبرده بودم و تمام مدت دستم روی شکمم بوده و گاهی بلند، گاهی زمزمهوار صدایش زده بودم و با تمام هوش و حواسم منتظر علامتی از دخترکم جاده را بدون دیدن زیباییهایش نگاه کرده بودم؛ با تمام وجود احساس پشیمانی کرده بودم از آن همه فشاری که به خودم و ماهاکم وارد کرده بودم و بالاخره نزدیک ناهار و بعد از خوردن کاکائو و شکلات، ماهکم که انگار از شدت خستگی جانی در تنش نبود، تکان کوچکی خورده بود و انگار خدا زندگی را دوباره به من بخشیده بود و دل من آرام گرفته بود که هنوز دو نفریم و تازه دیده بودم کجا آمدهایم و چه میکنیم!... ناهار را کنار رودخانه وحشی و روحانگیز کرج خورده بودیم و درست همان وقتها که ما از طبیعت لذت برده بودیم، صندوق ماشین را دزدکان بی وجدان خالی کرده بودند.
حدود 4:30 رسیده بودیم و بعد از خوردن هندوانه بی نظیر انتخابی پدرک و دوش گرفتن راهی بازار تخت و کمد سیسمونی شده بودیم و تا برسیم خانه نزدیک ده شده بود و بعد از کمی کار کردن و شام، حالا ساعت نزدیک 12 بود و توان ِمنِ شب نخوابیده که در طول روز استراحتی نکرده بودم هم از صفر هم کمتر شده بود.
خواهرک از دیدن اشکهایم دلش گرفت. تمام توانم را در زانویهایم جمع کردم. ایستادم و خودم را به دستشویی رساندم. پنج دقیقه که از باریدن گذشت، سرم را که بالا آوردم و چشمهای زیبا شدهام از خیسی اشک را دیدم، دنیا رنگ دیگری شد. حالم عوض شد. اصلا خوب شد. انگار که ما زنها آخرش باید گریه کنیم تا جان بگیریم... گریه کنیم تا بتوانیم بخندیم... گریه کنیم تا کمی از خستگیِ بیش از حدمان در برود... گریه کنیم تا آرام باشیم... گریه کنیم تا هیجانمان را خالی کنیم... گریه کنیم تا ابراز عشق کنیم... گریه کنیم تا عصبانی نباشیم... گریه کنیم تا استرسهایمان تخلیه شود... گریه کنیم تا زندگی کنیم... گریه کنیم تا ...غزلواره:
+ قبلترها اشکم همیشه دم مشکم بود. اما حالا آنقدر اهل باریدن نیستم. شاید ماهی یک بار. اما انگار اگر گریه کردن نباشد، زندگیمان لنگ میشود بدجور
+ جایتان خالی این چند روز عشق دنیا را کردم با دیدن عزیزانم و همه برنامههایی که در کنارشان داشتیم. اینها که نوشتم برنامه کلی روز اولی بود که کنار هم بودیم. خسته بودم اما خوشحال. خوابالود بودم اما شاد. اگرچه صبح تا ظهرش فشار عصبی بدی را تحمل کردم تا اینکه ماهاکم بیدار شد. دو روز اول ماهاکم از شدت کم خوابی و خستگی من به ندرت تکان میخورد. آن هم تکانهایی ریز و به شدت ملایم که گاهی با دست هم حس نمیشد