هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

مهمانداری شیرین

روز قبل استراحت کرده بود و یکشنبه از صبح فقط کمی آبریزش بینی داشتم. احساس رخوت و بیحالی روز قبل را نداشتم و پرانرژی بودم. بعد از ناهار وسوسه خوردن بستنی داخل فریزر هر لحظه بیشتر از قبل شد و نیم ساعت بعد بستنی به دست، با خودم می‌گفتم من که خوب شدم چرا نخورم؟ بعد از این عیش اعیان، مشغول تی کشیدن کف شدم و وقتی خواستم کمی استراحت کنم؛ چشمتان روز بد نبیند که آبریزش بینی با شدت هر چه تمام‌تر آغاز به کار کرد که مبادا من بخوابم. وضع افتضاحی بود. ربطی نداشت اما مدام این جمله در ذهنم می چرخید: ”لعنت به دهانی که بی موقع باز شود.” :))

 برای تعمیر کابینت باید به کارگاه چوب بری می‌رفتیم و با اصرار من، همسرک طفلی را خسته و کوفته، با زبان روزه و همان لباسهای پر از خاکِ چوب تا تی تی کشاندم برای خرید روسری. حالم آنقدر خراب بود که نه هیچ روسری به قیافه‌ی مشت خورده ام می آمد نه چیزی به چشمم زیبا می آمد اما از آنجا که رنگ مورد نیاز مشخص بود یکی از همان روسری های تک رنگ را برداشتیم و خودمان را به خانه رساندیم.

تا ساعت 2 لباس شستم، حمام کردم، کمد نامرتبم را نظم دادم و بعد از اتوی لباسهای خودم و همسرک برای روز بعد بیهوش شدم. اصلا توان زود بیدار شدن نداشتم اما چاره ای نبود. باید نماز می‌خواندم. بعد از آن آشپزخانه را مرتب کردم. حدود 8 بود که با مهمانهایمان رسیدیم با نان بربری تازه. چمدان‌شان را که باز کردند اولین چیزی که درآوردند لباسهای دخترانه کوچکی بود که برای ماه کوچکمان سوغات آورده بودند و در کنار آن ظرف برنزی که بهانه‌اش تولد من بود! هنوز سرماخوردگی ام خود نمایی می‌کرد اما خیلی بهتر بودم. با اینکه کمی گلویم درد داشت، تصمیم داشتم برای ناهار مرغ سرخ کنم که مادر همسرک در نقش فرشته های آسمانی در آمد و گفت من دلمه پیچیده‌ام، برای ناهار دلمه آورده‌ام و فقط یک خانم خانه‌دارِ سرماخورده‌ی خسته از کار و بی‌خوابی می‌داند این چه لطف عظیمی است. وسط روز همه خوابیدند اما من خواب و بیدار بودم و از نگرانی سوختن دلمه‌ها به خواب عمیق نرفته بیدار شدم. جایتان سبز عجب دلمه دلچسبی بود. بعد از استراحت بعد از ظهر راهی آتشگاه شدیم و در یک قهوه‎خانه کثیــــف عصرانه‌ای میل کردیم و به دلیل ترافیک راه 20 دقیقه‌ای پیچ در پیچ تا سر جاده را دو ساعته برگشتیم. ادامه مسیر هم که بماند.

و چه خوب است که شب می‌شود و موقع خواب می‌رسد. سه‌شنبه همه تا ساعت 9 خواب بودیم و این چیز عجیبی است چون همسرک فوق سحرخیز است و پدر همسرک هم سحرخیز اما همه آنقدر خسته بودند که تا 9 یک سره خوابیده بودند. یکی از دلچسب‌ترین خوابهای دنیا بود. 
نزدیک پنج سال بود که من و همسرک قصد عزیمت به برج میلاد را داشتیم اما هر بار به دلایلی به تعویق افتاده بود و حالا بهترین زمان بود برای رفتن. مادر همسرک زیاد اهل تفریح نیست. البته دلیلش اینست که بعد از تفریح تا دو روز باید مشغول شستشو باشد. در عوض رفتن به جاهای تمیز را خیلی دوست دارد و برج میلاد یکی از بهترین گزینه‌ها برای پذیرایی از ایشان بود. عکس‌های خوبی گرفتیم. راستش از آن روز عاشق کیفیت عکس این گوشی جدید شده‌ام. عجیب به دل می‌نشیند. تا ساعت 4 تمام طبقات قابل بازدید را دیدیم، ناهار خوردیم و وقت رفتن به سمت ماشین پیشنهاد و پذیرایی بهشتی پدر همسرک روانمان را شاد کرد. من هات چاکلت سفارش دادم و همسرک چای انگلیسی و من هنوز پشیمانم که چرا سفارشم با همسرک یکی نبود آنقدر که این چایی دلچسب بود.

از برج میلاد مادر همسرک را برای خرید سوغاتی‌های کوچک برای نوه‌هایشان به بهار بردم. سلیقه من و مادر همسرک در خرید لباس گاهی شبیه هست اما در انتخاب لباس پسربچه ها اصلا سلیقه شان را نمی‌پسندم. از نظر من بچه باید لباس روشن و شاد بپوشد اما مادر همسرک همیشه تیره می‌پسندد و یا نهایتش ترکیب سفید و سرمه ای. لباسهای مغازه معمولی بودند و من در جستجوی لباس دلچسبی برای سیسمونی‌ ماه کوچکم بودم که پدر همسرک به اصرار آن پیرهن سپید اسپرتی که از همه لباسها بهتر بود و گلدوزی سورمه‌ای داشت و من نشان همسرک داده بودم را برای کوچکمان هدیه خریدند با وجود همه نه گفتن‌های من و همسرک.(البته دستشان درد نکند :) ) با اینکه خسته شده بودیم، به من خیلی خیلی زیاد خوش گذشت. مدتها بود اینطور دلچسب تفریح نکرده بودم. تفریحی که در پایان روز سیر شده باشم و دلم بخواهد به خانه بروم و به خوشی‌هایش فکر کنم. راستش روزی که با خانواده ام به سمت چالوس رفتیم و برگشتیم، دلم را آنجا جا گذاشتم و سیر نشده برگشتم. اما سه شنبه حسابی دلم سیر شده بود. روز آخر هم سیری بود در بوستان آب و آتش و پل طبیعت اگرچه دوست داشتیم سمت چاده چالوس برویم اما از ترس ترافیک بیخیال شدیم.

مسافرهایمان که رفتند تازه فهمیدم سرماخوردگی‌ام کامل خوب شده و من به نسخه جدیدی از درمان سرماخوردگی دست پیدا کردم. کمی استراحت همراه با دو فنجان (آبجوش+ عسل+ لیمو ترش تازه) به همراه خوردن دو کیلو شلیل در یک روز :)))

غ‌ـزل‌واره:
+ موهبت عظیمی است که یک زن، خانواده همسرش، خصوصا مادرشوهرش را دوست داشته باشد. خداوندا سپاس بیکران برای این همه حس خوبی که در دلم می‌ریزی

زادروزی ماه‌گونه

این روزها بیشتر از هر زمان دیگری خوشبختی را حس می‌کنم. این روزها بیشتر از هر زمان دیگری قدر داشته هایم را می دانم. این روزها بیشتر از هر زمانی دیگری ته دلم احساس سپاس گزاری دارم. این روزها بیشتر از همه سالهای سخت زندگی ام خودم را هول داده ام توی آرامش و در را به ناآرامی ها بسته ام. ناآرامی ها هر از گاهی می آیند و می روند اما مدتیست که به درهای بسته می خورند. این روزها خلوت من پر شده از لحظه های کوتاه دو نفره که خیلی وقتها فراموش می کنم دونفره بودنمان را. این روزها...

یک ماه و دو روز پیش بود کنار همسرک نیمه دراز کش بودیم. سرهایمان روی لبه شزلون بود. در حال حرف زدن بودم که گفت چند ثانیه ساکت باش. وقتی ساکت شدم خندید و گفت ببین، شکم ات نبض دارد و تند میزند انگار و دوتایی خندیدیم. شب که شد، دست چپم زیر دلم بود و تایپ می کردم. ساعت 12 دقیقه نیمه شب بود که یک مرتبه چیزی زیر دستم تکان خورد. تکانی اندازه ضربه یک پای کوچک در گوشه سمت چپ زیر دلم. خیلی پایین. یک لبخند پهن رو لبم نشست و گفتم همسسسسررررر تکان خورد. راستش هفته قبلش یک روز دوشنبه و یک روز شنبه یا چهارشنبه بود که یک لحظه چیزی زیر دلم حس کردم. اما شک داشتم. اما این بار یک لحظه نبود. تکرار شد. تا همسرک برسد و دستش را بگذارد پدرسوخته قایم شد. از آن روز هر روز با تکان خوردنهایش خودش را برایم لوس میکند و من قربان صدقه اش میروم. مثل همین الان که ریز ریز تکان می خورد. یک بار که همسرک موفق شد به موقع خودش را به شکمم من برساند؛ گفت تکانهایش شبیه نبض است. زیر دستم اندازه نبض قلب میزند.

از یک هفته بعد گاهی تکانهای بزرگتری حس میکردم اندازه جابجا شدن عرضی. حالا تکانها بیشت شده و قابل لمس تر.جمعه گذشته از آن روزهای پر شیطنت اش بود. دست همسرک که لمس اش کرد گفت دیگر اندازه یک نبض نیست. دیگر کامل مشخص است. تا اینکه بعد از ظهر در همان پوزیشنی که با همسرک یک ماه قبل لم داده بودیم، چشمم به شکمم افتاد و با چشم دیدم که شکمم قشنگ تکان می خورد و کوچکم تکانهای محکم می خورد. شنبه حتی فیلم گرفتم که بفرستم برای خاله اک و عمه اک اش اما تکانها بین بالا پایین رفتن شکمم در هر نفس گم شده بود.


 امسال یکی از بهترین، بهترین و بهترین زادروزهای عمرم را تجربه کردم. امسال کادوهای تولدم را جلو جلو گرفتم؛ دو هفته پیش خواهرک هدیه ام را داد. خرید بزرگمان درست یک هفته قبلش به دستمان رسید. یکی از دوستهایمان همان روز برای هفته بعد که میشد دو روز قبل از تولدم، دعوتمان کرد. همسرک 5 روز قبل از تولد یکی از بهترین هدیه های ممکن را به من داد. عزیزترین دوستهایی که در این غربت دارم سوپرازم کردند. یکی شان سه روز پیش تو راه برگشت یک بسته گل گلی توی دلم گذاشت و گفت تولدت مبارک و وقتی کادوی گل گلی را پاره کردم اولین چیزی که دیدم یک پیرهن کوچولوی صورتی بود که قلبم را محکم تر از همیشه طپاند. و دوست دیگری که باور نمیکردم یادش باشد اما نگو که که مهمانی که دعوتمان کرده بود برای تولد من بود و چهار روز قبل از تولدم زنگ زد و گفت برایت چی بپزم؟ بگو تولدت است و ما که خواستیم مهمانی اش داخل پارک باشد که کمتر تدارک ببیند اما سه مدل غذا درست کرده بود و کیک حتی و آخر سر گفت این مهمانی برای تولد تو بود و من چقدر غرق شادی شدم از این همه زحمت و محبت بی توقع. این اولین باری بود که کسی غیر از خانواده ام برایم تولد می‌گرفت. این یک تولد خصوصی چهارنفره بود اما هر چه بود تولد بود و شیرین تر از هزار تولد مفصل و مجلل

امسال همه فکر کردند تولدم زودتر است به جز همسرک و خواهرک که در خاطرشان بود. حتی مادرک هم زود تبریک گفت. امسال به جز خانواده ام کسانی که قبلا تبریک می‌گفتند تبریک نگفتند. در عوض آدمهای جدیدی تبریک گفتند که حالا حضورشان برایم خیلی مهم‌تر از قدیمی هایی است که دیگر آنقدر کمرنگ شده اند که بودنشان با نبودنشان یکی شده. 

و از همه مهمتر امسال هدیه ویژه خداوند است برای تمام سالهای عمرم که چند ماه پیش تو دلم جایش داد و حالا این اولین و آخرین تولد دونفره من در قالب یک جسم است با ماه‌اکم. امسال با خودم خیال  میبافم که سال دیگر روز تولدم دستهایش را روی صورت و بدنم می کشد و چشم در چشم هایم میدوزد و با سر و صدا مخصوص خودش شیر میخورد و هر بار سرش را عقب می برد و با شیطنت می خندد و دلبری می کند؛ آنوقت دوباره سرش را به سینه ام می چسباند و شروع به خوردن می کند.

امسال حس‌هایی را تجربه کردم که سالهای در حسرتشان بودم. داشتن یک معجزه توی دلم؛ یک مهمانی که بقیه برای تولدم بگیرند  کادوهایی که خیلی لازمشان داشتم


غـزل‌واره:

+ الهی به حق این ماه عزیز و این معجزه توی دلم؛ دامن همه آنهایی که دلشان معجزه میخواهد سبز شود و تجربه کنند این لحظه های شیرین دونفره بودن را

+ با اینکه فکر میکنم اینجا غریبم؛ گاهی خدا چنان شرمنده ام میکند با محبت بندگانش که به من بفهماند اینجا اسمش غربت است اما من عریب نیستم

دلم تنگ می‌شود

آخرین امتحانات را گرفتم... آخرین برگه‌ها را تصحیح کردم... آخرین نمره‌ها را ثبت موقت کردم... و حالا منتظر آخرین اعتراضات به نمره‎ها در این دوره شیرین رو به پایان زندگی‌ام هستم....

به جرات می‌توانم بگویم که این دوران شیرین‌ترین دوران کاری زندگی من بود... دورانی که از همین حالا دلتنگ‌اش هستم... دلتنگ خانم خودم بودن بدون اینکه بالاسری با تحقیر و غرور تمام مرا زیر سوال ببرد... دلتنگ اختیاراتی که با اعتماد به من واگذار شده بود... دلتنگ روزهایی که کسی حتی نپرسید چرا فلان موقع آمدی و فلان موقع رفتی... دلتنگ مرخصی‌های بی منت... دلتنگ وقت آزادهای بی دغدغه که کنار دوست‌ها و همکارها نشستیم و گفتیم و خوردیم و خندیدیم.... دلتنگ احترام‌هایی که دیدم... دلتنگ احترام‌هایی که گذاشتم.... دلتنگ حریم‌هایی که حفظ شده... دلتنگ همکاری‌هایی که دوستی صمیمی شد... دلتنگ بحث‌های دسته جمعی آخر وقت، داخل دفتر اساتید... دلتنگ روزهای سرد دانشگاه که از ته دل می‌لرزیدم و نیم ساعتی باید به شوفاژ می‌چسبیدم تا گرم شوم... دلتنگ شلوغی های کلاس... دلتنگ آن کلاس پر جمعیتی که به هیچ صراطی مستقیم نبودند... دلتنگ باهوش‌ترین کلاسم که باهوش‌ترین دانشجو را داشتم و لذت می‌بردم از دیدن کدهای بهینه و پر از خلاقیت‌اش... دلتنگ کم هوش‌ترین کلاسم که با وجود طلب حلالیت در جلسه آخرش، هنوز عذاب وجدان دارم که این ترم آخری چقدر سرشان بداخلاقی کردم چون به شدت بی نظم بودند و غیر فعال؛ آنقدر که حتی دلم نمی‌خواست درسی بدهم... دلتنگ گستاخی دانشجوها مثل آن روزی که برای اعتراض به سر و صدای کلاس بغلی آمدم و دیدم دانشجوی گستاخ کلاس پشت سرم است و وقتی پرسیدم تو اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: "استاد گفتم یک مرد پشت سرتون باشه" و من از گستاخی و جسارتش نمیدانستم بخندم یا عصبانی باشم... دلتنگ اولین جلسه‌ای که تدریس داشتم و دستها و صدایم می‌لرزید و هول کرده بودم که چه باید بگویم... دلتنگ توصیه های همسرک که این را بگو و این کار را بکن... دلتنگ آن کلاسی که به اجبار به من انداختند و سه‌شنبه‌های آن ترم بدترین روز هفته‌ام بود چون فردایش کلاسی را داشتم که نمی‌خواستمش... دلتنگ چهارشنبه‌هایی که بچه ها را تا آخرین لحظه نگه می‌داشتم و می‌گفتم اگر نتیجه عملی کار را ارائه ندهید؛ یک نمره از میانترم را از دست دادید... دلتنگ چالش‌هایم برای اینکه ببینم چه روشی باید در پیش بگیرم که بچه‌ها را مشتاق‌تر کنم... یا منِ بد نمره باید چه ترفندی در نظر بگیرم که به بچه ها امتیازهای بیشتری بدهم تا نمره های بهتری بگیرند... دلتنگ شبهای زمستان که از داخل پارک نزدیک خانه رد می‌شدم و هلاک بودم از خستگی اما خوشحال... دلتنگ آن خستگی‌های شیرین که تمام وجودم را لبریز رضایت خاطر می‌کرد... دلتنگ روزهایی که اعتماد به نفس از دست رفته‌ام در محیط کاری قبلی را رفته رفته ترمیم می‌کرد... دلتنگ صبح زودها بیدار شدن که خودش استرس بزرگی بود... دلتنگ شبهای قبل از کلاس که استرس رفتن داشتم که ای وای باز هم باید صبح زود بیدار شد... دلتنگ هدیه گرفتن از دانشجوها... دلتنگ استاد استاد گفتن‌ها (نه برای اینکه احساس استاد بودن داشتم... من فقط یک مدرس بودم. لحن گفتن‌شان شیرین بود.. گاهی با التماس... گاهی با مهربانی و شاید گاهی با حرص و غیض). دلتنگ می‌شوم برای اردیبهشت سر سبز‌اش... برای زمستان‌های خیلی سردش... دلتنگ می‌شوم برای خیلی از چیزهایی که حالا در خاطرم نیست و همه اینها به خاطر داشتن شیرین‌ترین معجزه خداست که این روزها در دلم لانه کرده است. دلم برای خیلی چیزهای این زندگی بی دغدغه‌های مادرانه تنگ می‌شود و می‌دانم از حالا به بعد هرچقدر هم شاد باشم همیشه یک دلواپسی و دل‌نگرانی برای قلبی که قرار است خارج از سینه‌ام بطپد خواهم داشت. آه چقدر دلم تنگ می‌شود...


غ‌ـزل‌واره:

+ با اینکه دانشگاه یک رئیس از نظر من بیمار روانی دارد که مرض تحقیر و ترور شخصیت افراد را دارد اما خدا را شکر من همیشه دور از وظایف مهم به غیر از تدریس ایستادم و همین باعث شد برخورد ناخوشایندی بین من و او پیش نیاید.


روزهای اردیبهشتی در خرداد

دزدیده شدن وسایل، حسابی افکار مادرک را بهم ریخته بود اما طفلکی از اوقات تلخ‌اش چیزی به کسی نشان نداد. قبل‌ترها چیزهایی را محض اختیاط دور بودنمان و اینکه شاید مهمانی نیاز به آن داشته باشد، نگه می‌داشتم اما فقط از لباس‌های زنانه. به خانه که رسیدیم تازه فهمیدم خوب شد فلان شلوار گشاد همسرک را که مدتها بود برای دور انداختنش نقشه می‌کشیدم؛ هنوز هم هست تا پدرک به جای پیژامه دزدیده شده‌اش بپوشد و از آن روز دارم فکر می‌کنم که چند تکه لباسِ خانه و زیر با سایز بزرگ مردانه تهیه کنم برای روز مبادا. 
برای تخت و کمد سیسمونی فقط سه مغازه را نگاه کردیم و تصمیم را گرفتم. بعد از اینکه اندازه‌های اتاق را بررسی کردیم، شب دوم برای سفارش و اعلام تغییرات رفتیم و قرار داد سفارش را بستیم. دست خانواده‌ام درد نکند که به خاطر ماه‌اکمان این همه زحمت کشیدند. البته قصد دارم بقیه مایحتاج ماه‌اک را خودم بخرم. اصلا حالا می‌فهمم چرا مادرها عاشق خرج کردن پول‌هایشان برای فرزندانشان هستند؛ بدون منت و نگرانی. 
روز دومی که عزیزترین‌هایم اینجا بودند؛ با پدرک و برادرک شال و کلاه کردیم و سر راه همسرک را برداشتیم و رفتیم دنبال کارهای ماشین و بعد برای رفتن به مغازه صنفی خاصی که پدرک همکارشان است؛ آدرس ناصر خسرو را دادند و منی که اسم ناصر خسرو را همیشه در فیلم‌ها شنیده بودم و بازارش را یک جای سیاه و باریک تصور می‌کردم؛ بالاخره ناصرخسرو را دیدم. خیابانی سنگ فرش با  ماشین‌های هیبرید و فضایی سنتی. حیف که خسته بودیم و مجال رفتن به گذر فرهنگی نبود. هوا حسابی گرم بود. همسرک یک مرتبه گفت غ زل اینجا عمده فروشی اسباب بازی هست؛ با قیمت‌های خیلی مناسب. من هیجان زده گفتم برویم و تمام راه با صدای بچه‌گانه با ماه‌اک حرف زدم که می‎خواهیم برایت اسباب بازی بخریم و آنقدر شلوغ کردم که پدرک برگشته بود پشت سرش به ما نگاه می‌کرد و می‌خندید. ما بازار اسباب بازی( بهتر بگویم عروسک‌ها) را پیدا کردیم و از پدرک و برادرک جدا شدیم. هم سوغاتی خریدیم هم دو تا عروسک با مزه برای ماه‌اک‌مان. البته همه از نوع پارچه ای و پشمی. از اول به هوای یک عروسک بزرگ برای ماه‌اک پایم را در بازار گذاشتم و بالاخره پیدا کردم باب دلی را که شبیه عروسک‌های تکراری که همه جا می‌بینم نباشد. البته از نظر بزرگی هم نه اندازه یک آدم بزرگ؛ بلکه اندازه یک بچه 3 یا 4 ساله. خیلی عروسک خوش قیمت و بامزه‌ای بود.یک خرس کرم کلاه‌دار. با همه آنکه ساعت از 2 گذشته بود و گرسنه و تشنه بودم اما هیجان خریدن عروسک‌ها حسابی حالم را خوب کرده بود. 
تمام روزهای بودنشان را خسته بودم. از کم خوابی. گفته بودم که خوابم زیاد شده؟! و از حجم بیرون رفتن‌هایمان. طفلکی خواهرک و مادرک که آن روز حسابی حوصله‌شان سر رفته بود.پ
قرار بود روز یکشنبه 5 صبح راهی چالوس شویم اما من و مادرک توان بیدار شدن نداشتیم. شب قبل ساعت 2 خوابیده بودیم. تا بیدار شویم و راهی شویم نزدیک 10 بود. پدرک به شدت دلش می‌خواست برسد به عمو که دو شب قبل رسیده بودند شمال و همین باعث شد راه زیادی برویم. تا نزدیک رامسر در حالیکه قرار بود یک سفر یک روزه باشد تا چالوس. پدرک ته ته دلش میخواست برود که شب بماند اما ما هیچ وسیله ای برای شب ماندن نبرده بودیم به خصوص که وسایل داخل صندوق را هم دزد برده بود هم چمدان لباس را و هم بخشی از وسایل سفر را و اجناس باارزش دیگر که بماند.ساعت 4 بود که رسیدیم اما جای بسیار زیبایی بود. جنگلی بکر و اردیبهشتی به تمام معنا. عصر که شد کنار دریا رفتیم و بساط پهن کردیم و من چقدر بی تاب صدای دریا بودم. برای ما‌ه‌اک گفتم که آمده ایم کنار دریا و این اولین بار است که صدای دریا را می‌شنود. گفتم که چقدر حالم خوب است از شدت عشق و محبت عزیزانم و فضای مثبتی که درونش هستیم و خیلی چیزهای دیگر. غروب را کنار دریا تماشا کردیم و قرار شد برای نماندن در ترافیک فردا (دوشنبه 15 خرداد)، آخر شب برگردیم. اما چه برگشتنی که چشمتان روز بد نبیند که جاده چالوس فقط اوایلش خلوت بود و بقیه را ترافیکی باور نکردنی. اگر بگویم پوستمان کنده شد تا رسیدیم اغراق نکردم که یک مسیر سه ساعته را بیشتر از 5 ساعت توی راه بودیم با حرکتهای چند متری ماشینها. 5:30 صبح بود که خانه بودیم. خسته و کوفته. از روز آخر چیزی نفهمیدم چون خیلی خسته بودم و عزیزانم حدود 4 بعد از ظهر یک بار دیگر نیمی از قلبم را با خودشان بردند.

غ زل‌واره:
+ قدیم ترها اهل روزانه نویسی بودم. حالا اما نه زیاد. فقط دوست داشتم برنامه این سه روز در خاطر این خانه بماند.
+ امروز خیلی خوبم. خیلی شادم. فقط خدا کند همسرک امروز فرصت کند کولر را راه بیندازد. هفته قبل من که همه خانه را سابیده بودم اجازه ندادم همسرک کولر را روشن کند از ترس خاکی شدن دوباره خانه و شکر خد ااز پا قدم عزیزانم چند روزی هوا به شدت اردیبهشتی بود. 
+ دلم بی تاب چیدن اتاق ماه‌اکم است. خدا کند زودتر بتوانم بقیه خریدها را با وجود این گرمای طاقت فرسا انجام دهم.
+ در مورد حادثه دیروز مجلس و مرقد؛ واقعا نمیدونم چی بگم؟! خدا رحم کنه به هممون

گریه کن گریه قشنگه

توانم تمام شده بود؛ از شدت خستگی و بی‌خوابی توان حرکت نداشتم. باید نماز می‌خواندم اما حتی نمی‌توانستم از روی زمین آشپزخانه که از شدت خستگی خودم را رویش ولو کرده بودم بلند شوم. اشکهایم بی اختیار و مثل ابر بهار ریخت و نمی‌دانستم چرا می‌ریزند. انگار که اعضای بدنم در حال جدا شدن از هم بودند و من دلم می‌خواست با همان توان کم، پیوندشان را حفظ کنم. 

شب قبل از 2:45 تا 3:30 و درست بعد از شیطنت‌های ما‌ه‌اکم خوابیده بودم و وقتی بیدار شده بودم از شدت زانو درد نمی‌توانستم از روی تخت پایین بیایم. نمازم را نشسته خوانده بودم و بعد از سحر یک ساعت که از خوابم گذشته بود؛ با تماس پدرک تمام تنم به رعشه افتاده بود. خودم گفته بودم یک ساعت قبل از رسیدنتان خبرم کنید. خانه تمیز‌ِ تمیز بود فقط توانم که تمام شده بود؛ بعضی ریخت و پاش‌های کوچک مانده بود که باید جمع می‌شد و چایی برای پذیرایی از مهمان‌های عزیز خسته‌مان آماده می‌شد. دست راستم از تمیز کردن کف به قدری درد گرفته بود که نمی‌توانستم کتری را بلند کنم.

مهمان‌ها که رسیده بودند... صبحانه خورده بودیم... و کمی استراحت کرده بودند. اما کوچک‌مان همچنان بعد از صبحانه تکان نخورده بود!... راهی جاده چالوس شده بودیم و من از نگرانیِ تکان نخوردن ماه‌اکم، هیچ لذتی از زیبایی های جاده نبرده بودم و تمام مدت دستم روی شکمم بوده و گاهی بلند، گاهی زمزمه‌وار صدایش زده بودم و  با تمام هوش و حواسم منتظر علامتی از دخترکم جاده را بدون دیدن زیبایی‌هایش نگاه کرده بودم؛ با تمام وجود احساس پشیمانی کرده بودم از آن همه فشاری که به خودم و ماه‌اکم وارد کرده بودم و بالاخره نزدیک ناهار و بعد از خوردن کاکائو و شکلات، ماه‌کم که انگار از شدت خستگی جانی در تنش نبود، تکان کوچکی خورده بود و انگار خدا زندگی را دوباره به من بخشیده بود و دل من آرام گرفته بود که هنوز دو نفریم  و تازه دیده بودم کجا آمده‌ایم و چه می‌کنیم!... ناهار را کنار رودخانه وحشی و روح‌انگیز کرج خورده بودیم و درست همان وقتها که ما از طبیعت لذت برده بودیم، صندوق ماشین را دزدکان بی وجدان خالی کرده‌ بودند.

حدود 4:30 رسیده بودیم و بعد از خوردن  هندوانه بی نظیر انتخابی پدرک و دوش گرفتن راهی بازار تخت و کمد سیسمونی شده بودیم و تا برسیم خانه نزدیک ده شده بود و بعد از کمی کار کردن و شام، حالا ساعت نزدیک 12 بود و توان ِمن‌ِ شب نخوابیده که در طول روز استراحتی نکرده بودم هم  از صفر هم کمتر شده بود.

 خواهرک از دیدن اشکهایم دلش گرفت. تمام توانم را در زانویهایم جمع کردم. ایستادم و خودم را به دستشویی رساندم. پنج دقیقه که از باریدن گذشت، سرم را که بالا آوردم و چشم‌های زیبا شده‌ام از خیسی اشک را دیدم، دنیا رنگ دیگری شد. حالم عوض شد. اصلا خوب شد. انگار که ما زنها آخرش باید گریه کنیم تا جان بگیریم... گریه کنیم تا بتوانیم بخندیم... گریه کنیم تا کمی از خستگی‌ِ بیش از حدمان در برود... گریه کنیم تا آرام باشیم... گریه کنیم تا هیجان‌مان را خالی کنیم... گریه کنیم تا ابراز عشق کنیم... گریه کنیم تا عصبانی نباشیم... گریه کنیم تا استرس‌های‌مان تخلیه شود... گریه کنیم تا زندگی کنیم... گریه کنیم تا ...


غ‌زل‌واره:

+ قبل‌ترها اشکم همیشه دم مشکم بود. اما حالا آنقدر اهل باریدن نیستم. شاید ماهی یک بار. اما انگار اگر گریه کردن نباشد، زندگی‌مان لنگ می‌شود بدجور

+ جایتان خالی این چند روز عشق دنیا را کردم با دیدن عزیزانم و همه برنامه‌هایی که در کنارشان داشتیم. اینها که نوشتم برنامه کلی روز اولی بود که کنار هم بودیم. خسته بودم اما خوشحال. خوابالود بودم اما شاد. اگرچه صبح تا ظهرش فشار عصبی بدی را تحمل کردم تا اینکه ماه‌اکم بیدار شد. دو روز اول ماه‌اکم از شدت کم خوابی و خستگی من به ندرت تکان می‌خورد. آن هم تکانهایی ریز و به شدت ملایم که گاهی با دست هم حس نمی‌شد