توانم تمام شده بود؛ از شدت خستگی و بیخوابی توان حرکت نداشتم. باید نماز میخواندم اما حتی نمیتوانستم از روی زمین آشپزخانه که از شدت خستگی خودم را رویش ولو کرده بودم بلند شوم. اشکهایم بی اختیار و مثل ابر بهار ریخت و نمیدانستم چرا میریزند. انگار که اعضای بدنم در حال جدا شدن از هم بودند و من دلم میخواست با همان توان کم، پیوندشان را حفظ کنم.
شب قبل از 2:45 تا 3:30 و درست بعد از شیطنتهای ماهاکم خوابیده بودم و وقتی بیدار شده بودم از شدت زانو درد نمیتوانستم از روی تخت پایین بیایم. نمازم را نشسته خوانده بودم و بعد از سحر یک ساعت که از خوابم گذشته بود؛ با تماس پدرک تمام تنم به رعشه افتاده بود. خودم گفته بودم یک ساعت قبل از رسیدنتان خبرم کنید. خانه تمیزِ تمیز بود فقط توانم که تمام شده بود؛ بعضی ریخت و پاشهای کوچک مانده بود که باید جمع میشد و چایی برای پذیرایی از مهمانهای عزیز خستهمان آماده میشد. دست راستم از تمیز کردن کف به قدری درد گرفته بود که نمیتوانستم کتری را بلند کنم.
مهمانها که رسیده بودند... صبحانه خورده بودیم... و کمی استراحت کرده بودند. اما کوچکمان همچنان بعد از صبحانه تکان نخورده بود!... راهی جاده چالوس شده بودیم و من از نگرانیِ تکان نخوردن ماهاکم، هیچ لذتی از زیبایی های جاده نبرده بودم و تمام مدت دستم روی شکمم بوده و گاهی بلند، گاهی زمزمهوار صدایش زده بودم و با تمام هوش و حواسم منتظر علامتی از دخترکم جاده را بدون دیدن زیباییهایش نگاه کرده بودم؛ با تمام وجود احساس پشیمانی کرده بودم از آن همه فشاری که به خودم و ماهاکم وارد کرده بودم و بالاخره نزدیک ناهار و بعد از خوردن کاکائو و شکلات، ماهکم که انگار از شدت خستگی جانی در تنش نبود، تکان کوچکی خورده بود و انگار خدا زندگی را دوباره به من بخشیده بود و دل من آرام گرفته بود که هنوز دو نفریم و تازه دیده بودم کجا آمدهایم و چه میکنیم!... ناهار را کنار رودخانه وحشی و روحانگیز کرج خورده بودیم و درست همان وقتها که ما از طبیعت لذت برده بودیم، صندوق ماشین را دزدکان بی وجدان خالی کرده بودند.
حدود 4:30 رسیده بودیم و بعد از خوردن هندوانه بی نظیر انتخابی پدرک و دوش گرفتن راهی بازار تخت و کمد سیسمونی شده بودیم و تا برسیم خانه نزدیک ده شده بود و بعد از کمی کار کردن و شام، حالا ساعت نزدیک 12 بود و توان ِمنِ شب نخوابیده که در طول روز استراحتی نکرده بودم هم از صفر هم کمتر شده بود.
خواهرک از دیدن اشکهایم دلش گرفت. تمام توانم را در زانویهایم جمع کردم. ایستادم و خودم را به دستشویی رساندم. پنج دقیقه که از باریدن گذشت، سرم را که بالا آوردم و چشمهای زیبا شدهام از خیسی اشک را دیدم، دنیا رنگ دیگری شد. حالم عوض شد. اصلا خوب شد. انگار که ما زنها آخرش باید گریه کنیم تا جان بگیریم... گریه کنیم تا بتوانیم بخندیم... گریه کنیم تا کمی از خستگیِ بیش از حدمان در برود... گریه کنیم تا آرام باشیم... گریه کنیم تا هیجانمان را خالی کنیم... گریه کنیم تا ابراز عشق کنیم... گریه کنیم تا عصبانی نباشیم... گریه کنیم تا استرسهایمان تخلیه شود... گریه کنیم تا زندگی کنیم... گریه کنیم تا ...غزلواره:
+ قبلترها اشکم همیشه دم مشکم بود. اما حالا آنقدر اهل باریدن نیستم. شاید ماهی یک بار. اما انگار اگر گریه کردن نباشد، زندگیمان لنگ میشود بدجور
+ جایتان خالی این چند روز عشق دنیا را کردم با دیدن عزیزانم و همه برنامههایی که در کنارشان داشتیم. اینها که نوشتم برنامه کلی روز اولی بود که کنار هم بودیم. خسته بودم اما خوشحال. خوابالود بودم اما شاد. اگرچه صبح تا ظهرش فشار عصبی بدی را تحمل کردم تا اینکه ماهاکم بیدار شد. دو روز اول ماهاکم از شدت کم خوابی و خستگی من به ندرت تکان میخورد. آن هم تکانهایی ریز و به شدت ملایم که گاهی با دست هم حس نمیشد
احساسم در نوسان است. لحظه ای شده ام. یک لحظه آرام با دل اَمن لبخند میزنم و تفس میکشم زندگی را؛ یک لحظه دیگر دلم پُر میشود از نگرانی که نکند محروم شوم از آنچه عمری آرزویش را داشتم. همسرک محکم میگوید جای هیچ نگرانی نیست و من انگار محتاجِ این جملهام که خودم را بین بازوان مردانهاش پنهان کنم تا با خودم خلوت کنم که اگر هر چیزِ احتمالی را از دست بدهم ؛ این مرد و خدایش*همیشه آغوششان برای کز کردنها و مچاله شدنهایم باز است. آنوقت گرم که میشوم دوباره سرِ پا میشوم. حرکت میکنم، میخندم و خدا را سپاس میگویم که همه چیز خوب است.
گاهی راه نفوذ شیطان را خوب به خودمان باز میکنیم بی آنکه بدانیم. غم راه نفوذ نیست اما کافیست دامن بزنی به این غم با فکرهایی که فاقد هرگونه سپاسگذاریست. آن وقت است که این لعنتی، بی درنگ جاده فکرت را با حیلههای پلیدش به لجن میکشاند و میرسی به جایی که اگر یک لحظه؛ فقط یک لحظه مکث کنی و خودت و شرایطت را از بالای گود نظاره کنی؛ با تعجب از خودت میپرسی اینجا کجاست و تازه اینجا نهایت لطف و گذشت آن مهرجانکی است که در نهایت ناسپاسی؛ تو را به خودت واگذار نکرده و تصور کن زمانی که مجال این مکث را به دست نیاوری؛ خدا می داند به چه ناکجا آبادی قدم خواهی گذاشت.
غ ـزلواره:
+ بین بدحالیها؛ بارها آمدم و خواندم حالِ خوبم را تا بالاخره مکث کردم و رفتم بالای گود ایستادم. وقتی خوب خندیدم به حال نزارم، دست مناَک طفلکی را گرفتم و از گود کشیدمش بالا که اینجا جای ما نیست و نبود.
+ اینقدر لحظه ها بعد از پست "همچو دخترکهای پروانهای" تا سه روز، برایم سخت گذشت که فکر میکردم مهمانها چند هفته قبل آمدند و رفتند؛ تاریخ پستها یادم آورد که خیلی از آن روزها نگذشته.
+ به دعایتان سخت محتاجم.
+خوب است که اینجا هست. تمرکز برای نوشتن حالم را خوب میکند. خوبِ خوب.
* هیچ چیزِ این دنیا همیشگی نیست. فقط امیدوارم به لطف خدا که همیشگی باشد.
تو زندگی مشترک هرچقدر هم که تلاش کنی همه چیز مشترک باشه؛ باز یه جاهایی هست که تنهاترین انسان روی زمینی؛ حتی خیلی تنهاتر از دوران مجردیات. چون یک جاهایی حرفها و تصمیم ها و اتفاقهای زندگی مشترک یا راز هستند که کسی نباید بدونه؛ یا حرفها و اتفاقهایی هستند که اگر برای خانواده ات بخوای بگی؛ میترسی که ناراحت شن و رفتار و حرفهای همسرت یه دل بگیرند و کدورت بشه و بعد از مدتی تو فراموش کنی اما اونا هیچ وقت فراموش نکنند؛ مسلما اینجور وقتا هیچ دلیلی هم برای گفتن و درمیون گذاشتن با خانواده همسر جایی وجود نداره و بر فرض اگر هم گفته بشه جز سوء تفاهم نتیجه ای در بر نخواهد داشت و دوستهات هم که به تبع دیگه مثل دوران مجردی نیست که براشون از هر دری بگی. به جرفهایی هست که فقط با خودت و خدا میتونی مرورشون کنی و الان یکی از اون وقتاییه که تو زندگی از همه دنیا تنهاترم و ترسیدم حتی که چه میشه؟
غـزلواره:
+ در این شرایط بخش بزرگی از حفظ شدن روابط و خدشه دار نشدنشان بستگی به مدیریت من داره و من مدام با خودم حرف میزنم. تصمیم میگیرم. پشیمون میشم. دوباره فکر میکنم و این چرخه اینقدر تکرار میشه تا یک نتیجه خوب بگیرم. این چرخه برای هر مکالمه بارها تکرار میشه. اما ته دلم به کرامت و بزرگی خدا امنه.
+ 5 تا یس نذر کردم. برام دعا کنید.