رسما دارم میمیرم از خستگی. از صبح شیشه پاک کردم. گردگیری کردم. جارو زدم. کف کل خونه رو با دستمال تمیز کردم (بخارشورم فیلترش خراب شده) با این شکمم. لباس و ملافه شستم. آشپزی کردم. ولی یک سری خرت و پرت وسط سالن مونده و من دارم هلاک میشم. دسشویی رو هم نشستم. حمام هم باید برم. تازه باید به همسر سحری بدم که این از همش سخت تره چون باید سه ربع دیگه بیدار شم دوباره.
خانواده ام ان شالله صبح میرسن اما من نه کمر دارم نه انرژی پختن ناهار و اصلا نمیدونم چی بپزم حتی
با این حال بشدت احساس رضایت دارم از این همه کاری که باهاشون خودمو خفه کردم و الان یک خونه مرتب دارم که تمیزه تمیزه. این دقیقا همون حسیه که تو پست قبل دنبالش بودم
ماه نوشت:
ماه اکم باز وول میخوره و مامان خسته اش را ناز میکنه
بعدنوشت:
سه و نیم وقتی با سختی چشمام باز شد زانوهام به قدری درد میکرد که نمیتونستم پا شم. کاش همسر حالا که باردارم، خودش رو از کارها کنار نمیکشید یک دستی کنار دستم برمی داشت تا من کارهام رو هم تنبار نشه و نابود نشم برای انجامشون. با این رویه اش فکر کنم بعد از به دنیا آمدن ماه و زیاد شدن وظایفم خونه هیچوقت تمیز نشه چون ایشون معتقده رفاه من فقط در پول درآوردن ایشونه و بدون کمک کار کردن لابد کار سختی نیست
باز هم خدا رو شکر که استراحت مطلق نیستم اگرچه که شرایط خانمها کلا در این دوران حساس و سخته.
روز قبل آنقدر کار کرده بودم که از شدت کمردرد فقط دراز کشیده بودم و کتاب میخواندم.
بخش قدرت کلام: "بدون اغراق میتوان گفت تمام بیماریها و ناراحتیها به وسطه تخطی و تجاوز از قانون غشق ناشی میشد. من به شما یک حکم ارائه میدهم:(کسی را دوست داشته باش و در بازی زندگی، عشق یا حسن نیت، هر خدعه و نیرنگی را خنثی میکند و از بین میبرد)" ....
بخش قانون عدم مقاومت: "شخص بیمار بیماری را تصور میکند، شخص فقیر فقر را و شخص ثروتمند ثروت را متصور میشود. اغلب مردم از من میپرسند چرا یک کودک، بیماری را جذب می کند و مریض میشود در حالیکه او برای فهمیدن و درک این موضوع، بسیار کم سن و سال است؟
و من پاسخ میدهم که کودکان حسّاس هستند و پذیرای افکار دیگران درباره خودشان میباشند و اغلب ترس و بیم والدینشان را به تصویر میکشند و تجسم مینمایند"
تمام این دو قسمت فکر مرا به خودش اختصاص داده بود و تمام روز تمام تلاشم را کردم که نازدانهام را در کمال تندرستی در حال خندیدن و بازی کردن تصور کنم اما به یک باره یک تصویر نگران کننده خودش را عین چتر سیاه روی تصورات شیرینم آوار میکرد و تمام وجودم را به مسلخ میکشید. در ذهنم تصویر را پاره میکردم و دوباره از اول رویایم را میساختم. کمرم همچنان درد میکرد. روحم پر میکشید که اردیبهشت را با قدمهایم در فضای باز بغل بگیرم. روی پوستم لمساش کنم و با چشمهایم تحسیناش کنم و بگویم الله اکبر به این همه رنگ و زیبایی. اما جرات راه رفتن با این کمردرد را نداشتم.
با این حال سعی کردم از این خانه نشینی و استراحت اجباری لذت ببرم که ته افکارم رسید به نازدانه و حال این روزهایم. به اینکه من هنوز نمیدانم این کوچک چندسانتی کجای زندگی من است. چرا هنوز ذوق مرگاش نیستم؟ چرا هنوز به او که میرسم لال میشوم؟ چرا؟ اما چرا با همه این نمیدانمها، نگران سلامتیاش هستم و اسم ائمه که میآید اشک میشوم و التماس دعا میدهم. چرا کربلا و نجف را که نشان میدهد دلم پر میکشد خودم را در چشم به هم زدنی برسانم به ضریحشان و سلامتی ماهیاکم را ازشان بخواهم؟
بعد ازظهر شده بود و در فکر رفتن به حمام بودم که شماره ناشناسی زنگ زد:
_ خانوم غ ـزل؟
+ بله بفرمایید؟
_ از آزمایشگاه تماس میگیرم.جواب آزمایشتان آمده. دختر گلتون سالم است.
تمام وجودم بغض شد و به زور فقط گفتم تشکر و قطع کردم. هنوز هم اشکهایم منتظرند تا فکر کنم به آن لحظه و آن خبر بی نظیر تا بریزند و من ندانم باید بخندم یا گریه کنم؟ تلفن را قطع کرده بودم اما دلم میخواست تا آخر دنیا این جمله را تکرار کند؛ آنقدر که خیالم از تمام توهمات ترسناک پاک شود. از خوشحالی دور خانه راه میرفتم و گریه میکردم که عیدیام را در روز تولد حضرت ابوالفضل گرفتهام. وضو گرفتم و نماز شکر خواندم و همه مادرهای نگران را دعا کردم که خدا روزیشان کند این خوش خبریها را. دعا کردم همه آنها که آرزوی این لحظهها را دارند نصیبشان شود.
هنوز چادرم را از سر برنداشته بودم که شماره همسرک را گرفتم. حقاش بود اولین نفری باشد که این خبر را بشنود و نگرانیهایش تمام شود. اما وقتی جواب داد پشیمان شدم این خبر شیرین را تلفنی بدهم. بعد از احوالپرسی خداحافظی کردم. گفته بودم که خیلی دلم کوچک است و نمیتوانم خبری را در دلم نگه دارم؟ به خاطر همین خصوصیت نتوانسته بودم برای خبر آمدن کوچکمان سوپرایزش کنم. اما حالا فرصت خوبی بود برای یک جشن کوچک. با سرعت حاضر شدم و خودم را به عروسک فروشیهایی که میشناختم رساندم. در فکر یک عروسک دختر بودم اما عروسکها زیبا نبودند. راهی تنها مغازه دخترانه فروشی اینجا شدم که وسایل خاص اتاق کودک دارد. اما تمام مغازهاش کیتی بود و من از بس کیتی دیده ام از قیافهاش خسته شدم. تا اینکه چشمم به یک جفت گل سر زیبا افتاد. آنقدر برایش ذوق کردم که بدون لحظهای تردید خریدمش و با چند تکه کوچک دخترانه دیگر و یک کیک مثلا دونفره و یک کارت پستال کوچ از طرف دخترمان برای پدرش، با سرعت خودم را به خانه رساندم و صورت خندان همسرک بعد از شنیدن خبر سلامتی کوچکمان و جنسیتاش به اندازه خبری که شنیده بودیم اردیبهشتی بود.
همه چیز از همان لحظه ای شروع شد که به مادرک گفتم اینجا یکی از پاتوقهای ما بود و بعد سرک کشیدم تا برای اطمینان اسم رستوران پاتوقمان را ببینم و همان بود که به همسرک گفته بودم. چهارراه ولیعصر، شاهراه مسیرهای همسرک در دوران دانشجوییاش؛ رستوران پاتوقمان، خوابگاه همسرک، خیابان فرعی خوابگاه و لحظههای انتظار، خوابگاهی که میرفتم و از همه مهتر میــدان ولیــعصر. انگار یک سر همه مسیرها، به میدان ولیعصر ختم میشد. هرجا که می رفتیم آخرش میرسیدیم به میدان ولیعصر و من هنوز هم این میدانِ پر از خاطره را عاشقم. فست فودی بزرگ نزدیک میدان، پاتوق زمانهایی بود که یا وقتمان کم بود یا غذاهایی غیر از رستوران دلمان میخواست. تکه تکه ولیعصر، یکییکی لحظههای رفته را زنده کرد و این یکی از اردیبهشتی ترین اتفاقهای روزگار بود که عاملاش تو بودی نازدانهام.
روزهای خوابگاه، روزهای رفت و آمد به تهران، روزهای سخت و سرد؛ پر از درد و تردید و اندوه، روزهای شیرین و اردیبهشتی. به پارک ساعی که رسیدیم دلم میخواست همانجا پیاده شوم و تمام پارک را قدم به قدم بغل کنم و نفس بکشم و تک تک خاطراتاش را زنده کنم. گاهی روزها برایت آنقدر سخت میگذرند که باورت نمیشود روزی هم میرسد که آن روزهای سخت گذشته راه مرور بکنی و از سرعت گذشت زمان دهنت باز بماند که 5 سال از آن روزهای تلخ و شیرینِ سخت گذشته است. دوباره پرت میشوم توی دالان خاطرات؛ نیمکت روبروی صنوبرِ بلند پارک و لحظهای که سرم روی شانهاش بود، بعد از چند ماه انتظار. همان روزی که ترسیدیم ولی فهمیدیم ترسمان الکی بود و خندیدیم. بی درنگ گوشی را درآوردم و برایش نوشتم از روزی که بعد از چندماه مرا دید و محکم در بغلش فشرد و من هنوز نفهمیده بودم چه مرد بینظیری است و با بهت شرایط را زیر و رو می کردم و با خودم میگفتم چرا؟! و حالا با خودم آرزو میکردم که ای کاش من هم از همان زمان، عاشقاش میشدم و محکم در آغوش میکشیدماش . و او بی آنکه جواب مرا بدهد، مرا غرق در خاطرات گذاشته بود.
به این فکر میکردم که مدتهاست ولیعصر را طی نکرده ام که یادم آمد همین قبل از عید بود که آمده بودیم اما درست همان روزهایی بود که تهوع به اوج خودش رسیده بود و از ولیعصر هیچ چیز ندیده بودم. فقط رفته بودم تا برسم به ونک و دوباره رفته بودم تا برسم به خانه.
دوست داشتم او باشد و تکه تکه خیابان را دونفره مرور کنیم. تمام 5 سال پیش را. شیرینی راهم این بار حضور مادرک یکدانه بود و چه دلچسب بود بعد از مدتها با مادرک بودن. یادم نمیآمد آخرین بار کی بود که من و مادرک دونفره بیرون رفته بودیم. بخش اعظم این حال اردیبهشتی به دلیل حضور آرامبخش مادرک بود. رسیده بودیم به پل همت. محل آزمایشگاه یک جای دنج و قشنگ بود. فضای سبزی پر از درخت که پیچکها تمام تنهشان را با عشق آراسته بودند و اردیبهشت در دومین روزش تمام قد خودش را به رخ میکشید. آنقدر ولیعصر حالم را خوب کرده بود که دیگر نگران آزمایش و جوابش نبودم.
غـزلواره:
+ بعد از خواندن و امضا کردن رضایتنامه مثل یک آزمایش ساده خون دادم و بی خیال و آرام یک گوشه کنار مادرک نشستم و آبمیوه خوردم که ضعف نکنم. تنها انرژی منفی آن روز پسرک کوچکی بود که عقب مانده ذهنی بودو به قدری بهم ریخته شدم که مدت زیادی بغضم را فرو می دادم مبادا که سردرد سر و کله اش پیدا شود.
+ با عرض معذرت، به دلایل کاملا شخصی از تائید نظرات آقایون معذورم.
مادرانه:
کوچکم ایمان دارم که تو سالمترین بچه دنیایی و من سعی میکنم با آرامش منتظر جواب باشم مبادا که تو نگران شوی.
از کنار تالار شیشهای رد میشوم و یاد روزهایی میافتم که به خاطر همین تالار چقدر عصبانی شدم! چقدر ترسیدم! چقدر استرس به من و همسرک وارد شد. یاد روزی که اشتباه کرده بود و از شدت ناراحتی زنگ زد و گفت "من خیلی کثیفم" و من چقدر دلم سوخته بود که به خاطر یک معامله اشتباه چنین حسی نسبت به خودش دارد. چقدر به خاطرش عصبانی شدم و با همسرک دعوا کردم که من دیگر ادامه نمیدهم و دوباره چند روز بعد که یک سهم خوب پیدا میکرد؛ برای داشتن پول بیشتر برای خریدهای جهیزیه باز هم وسوسه میشدم. یاد روزهای قبل از عروسی که برای باقیمانده پول خانه باید پولهای همسرک آزاد میشد اما شاخص منفی بود و سهمهای ما توی ضرر. یاد روزهایی که به محض منفی شدن یک سهم تمام فکر و ذهنمان به هم میریخت و آرام و قرار نداشتیم و خیلی وقتها بدون صبر با همان ضررها خارج میشدیم. یاد بفجر که با 2 میلیون سودش من توی ابرها بودم از راه درستی که پیش گرفتیم و ریسک پذیری که داشتیم. یاد قمرو که بخاطر سهم دیگری با پیشنهاد همسرک بدون سود فروختم و تا دو هفته سوختم از 5ها مثبتی که میخورد. یاد عرضه اولیه پارسال همین موقعها که تمام صبح تا ظهرم را برایش گذاشتم و نتوانستم بخرم و بعدش آنقدر احساس به درد نخور بودن و بی عرضه بودن داشتم که یک ساعت تمام گریه کردم و تمام روزم به فنا رفت. یاد ولبهمن و مبلغ بالای خریدمان و افت هر روزهاش و یاد پنهان کاریهای همسرک که برای کم کردن میانگین، دور از چشم من با بقیه پس اندازها، ولبهمن خریده بود و هر بار که میفهمیدم دوباره خرید کرده حرص میخوردم. یاد خارزم که وقتی کمی از ولبهمن را توانسته بود با سود رد کند؛ وسوسهاش کرده بود و من با تاسف سری تکان داده بودم که توبه گرگ مرگ است. یاد چند ماه پیش که بیشتر از 15 میلیون توی ضرر بودیم؛ و دیگر پخته شده بودیم. دیگر نمیترسیدیم. دیگر نگران نبودیم اگرچه از سهامدارها شنیده بودم که اوضاع بورس دیگر خوب نمیشود. اگرچه کمی ته دلمان ترسیده بودیم اما یاد گرفته بودیم که همه این پایین رفتنها یک برگشتی هم دارد؛ مجبوریم صبور باشیم و با عجله کاری انجام ندهیم. با اینکه برای یک خرید بزرگ به پولمان احتیاج داشتیم باز هم صبر کردیم. البته که گاهی من به خاطر تاخیر در خریدمان همسرک را غُرکُش می کردم از بس سرش غر میزدم. اما استرس نداشتم. دیگر دعوا نمیکردم. فقط گوشزد میکردم که ضررها که جبران شد؛ دیگر خارج شویم.
تا اینکه بالاخره سهم بزرگمان را که با خریدهای یواشکی همسرک به مبلغ خرید خوبی رسیده بود با سود کمی فروختیم. حالا دیشب میگوید امروز خیلی سوختم؛ بگویم تو هم بسوزی!! انتظار هر چیزی را داشتم به جز خبر جدیدی از سهم فروخته شده. با یک حالت تاسفی گفت اگر تا امروز نگه داشته بودیم 9 میلیون بیشتر سود میکردیم اما من در کمال ناباوری نه سوختم نه وسوسه شدم. با آرامشی که برای خودم هم عجیب بود گفتم:"این سهم خیلی اذیتمان کرد. بارها فکر کردیم فردا یا دو روز دیگر یا هفته دیگر می توانیم با قیمت سربه سر فروش از دستش خلاص شویم و نشد. 10 ماه انتظار کشیدیم. دیگر نه تو حوصله ریسک بیشتر داشتی نه من. اصلا پشیمان نیستم که فروختیم تو هم نباش."
و حالا اما حال شاخص خوب است. حال بورس خوب است. حال اغلب سهمها خوب است. خوش به سعادت سهامدارنش.
غـزلواره:
+ با شروعش روزهای سختی بر منِ کم تحمل گذشت. اما با همه سختیهایش، درسهای خوبی برای من داشت. با همه استرسهایش تجربه شیرینی بود. با همه دعواهایی که با همسرک کردم خاطرات خندهداری برایمان به جا گذاشت. یاد گرفتم صبور باشم. یاد گرفتم پول درآوردن حتی از راه بورس هم آسان نیست. یاد گرفتم همانقدر که نباید ضررها ناراحتم کند، شیرینی سودها هم نباید از تعادل خوشحالی خارجم کند. یاد گرفتم هیچ کاری بدون مطالعه و دقت و بررسی، نتیجه خوبی در بر نخواهد داشت و خیلی چیزهای دیگر.
+ حال آخرین سهم مریضمان بهتر شده و ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نشست.
+ در زندگی نعمتی از این بالاتر نیست که خسته و کوفته از سفر برگردی و بری سر کلاس و ببینی که دانشجوها نیومدن.
+ سفر دلچسبی بود. دلیلش کاری بود و اقامتش مهمانی و بخور بخواب
+ من را ببخشید اگر نگران شدید. خیلی زود ادامه قصه را می نویسم