غرق میشوم در روزهایی که آنقدر آرامش در وجودم بود که آدمها هم این را به زبان میآوردند که تو آب توی دلت تکان نمیخورد. یادم نیست از شنیدن این حرفها چه حسی داشتم اما فکر میکنم مراقب آن آرامش نبودم. ناخواسته دوستهایی وارد زندگیام شدند که درونیاتم را دچار تنش کردند با رفتارها و حساسیتها صد من یه غازشان و عقده های درونیشان. گاهی خواهرک میگفت این دختره دوست خوبی نیست. اما نمی دانم وابسته اش شده بودم یا میخواستم جمع دوستی مان دچار تنش نشود. هر چه که بود بادست خودم به نابودی قشنگ ترین خصوصیات درونی ام تیشه زدم. به آرامشم به اعتماد به نفسم و افسوس که چقدر دیر فهمیدم....
امروز یک روز تازه است. همه چیز آرام است. در این لحظه فقط یک چیز آرزوی قلبی من است ... این که این ترجمه یک جور معجزه آسایی تمام شود. قرار بود من و همسرک با هم انجامش بدهیم. قرار بود من کمک همسرک باشم نه اینکه تمامش را تنهایی و آن هم با این همه عجله انجام بدهم. دیروز چند بار گفت تا آخر آبان تمام نشود مشکل ایجاد میشود. چندبار خواستم قرار اول مان را یادآوری کنم اما دیدم خسته است. گفتنش تنها نتیجه ای که دارد یک بحث اعصاب خورد کن است. تصمیم قاطع گرفته ام موضوعاتی که باعث بحثهای بی نتیجه و دلخوری بینمان میشود را مطرح نکنم. لحظههای با هم بودنمان آنقدر نیست که با این برخوردها تلخ و خرابش کنم و به شدت احساس غرور میکنم که برخلاف گذشته توانستم صبوری کنم و آرامش خانه را حفظ کنم. حالا من ماندهام و بیشتر 90 صفحه بی زبان که باید 5 روزه تمام شود.
امروز یک روز تازه است. همه چیز آرام است ... و حالا به یک چیز فکر میکنم؛ اینکه این کار را فقط برای سرگرم شدنم قبول کردم نه اینکه تمام لحظه های زندگی ام را تحت تاثیر قرار دهد. به خود آن سالهایم فکر میکنم. به آن همه بی خیالی که امروز انگار افسانه ای است که وقت فشارهای کاری و زندگی بتوانم در درون آرام باشم و برقرار.
امروز یک روز تازه است ... و با همه استرس کار دلم پر از شادی است، پر از امید به زندگی، پر از عشق که قطعا خدا هدیه کرده است به دل ترسیده ام. امروز یک روز تازه است
غ ـزلواره:
+ سالهاست به دنبال آن بی خیالی گمشده ام میگردم. یا رب سببی ساز...
+ تصمیم دارم فراموش کنم آن آدمهای منفی زندگی ام را. اما حیف که حافظه ام زیادی خوب است :))
+ تغییر وضعیت ام از استرس وحشتناک به آرامشی شیرین اندازه یک جمله ترجمه و اندازه کمک همسرک به من بود.
یک نکته روانشناسی:
زمانی به دکترم از استرس شکایت کردم و او برایم تشریح کرد که همه استرسها کاذب نیستند. یک جاهایی استرسها سالم هستند و باید باشند. بودنشان باعث تلاش و پیشرفت و حرکتمان میشود و نبودشان باعث بی انگیزگی. کار را که شروع کردم آن استرس کاذب وحشیانه از بین رفت. مابقی استرس عادی و طبیعی محرک کار است.
جدای از اینکه از پنجشنبه هفته گذشته تقریبا یک روز در میان با مسکن گذران زندگی کردهام. دو روز است که چشم باز میکنم این درد ناخوانده در خواب مهمانم شده است. قبلترها عصبانی میشدم از این سردردهایی که دست بردار نیستند. حالا اما آنقدر سرخوشم که تصمیم گرفتهام از این به بعد با هم دوست باشیم و همزیستی مسالمت آمیزی را آغاز کنیم. این یکی از شیرینترین تصمیم درناکی است که تا امروز گرفتهام. سرخوشی یکی از بهترین حسهای دنیاست. سرم دردناک است اما هورمونها که رفتهاند سرجایشان و روز پنجشنبه که از راه رسیده؛ غرق افکار شیرینم میشوم. یاد آهنگی میافتم که میخواند و همسرک با شیطنت گفت این آهنگ تقدیم به شما. تنها چیزی که از آهنگ در خاطرم هست کلمه خانومم بود. حالت سرخوشانهتر میشود وقتی دومین آهنگی که پیدا میکنی دقیقا همان چیزی است که دنبالش بودی و سومین آهنگی که پیدا میکنی یکی از محبوبیتهای دوران نوجوانیات است. انگار حالت که خوب باشد همه دنیا هم راستا میشود با این حال خوش.زندگیام را در یک لحظه زیرورو میکنم و آنقدر دلیل برای خوب بودنم پیدا میکنم که فکر میکنم میتوانم تا آخر دنیا همینقدر خوب باشم.
غـزلواره:
+ سپاس برای همراه بودن تک تک تان حتی در لحظه های دلتنگی و غم
دلم که تنگ میشود؛ انرژیهایم که به سمت منفی بینهایت میل میکند همه چیز برایم تلخ و ناگوار به نظر میرسد و اولیناش رفتن به دیار همسرک و خانه پدریاش است. در آن لحظات فکر میکنم ظلم بزرگیست در حق من که بیشتر از دوماه است که مادرک عزیزتر از جانم را ندیدهام. وقتی به مادرک شکایت میکنم؛ تمام مهربانیاش را جمع میکند در صدایش و میگوید: "اگر ده بار هم بروی خانه پدر همسرک و نتوانی اینجا بیایی؛ باز هم باید سپاسگذار باشی. باید زندگیات را ببوسی و روی چشمهایت بگذاری" و کلاماش آبی میشود بر آتش خشمام و رود روانی میشود بر افکار تلخ و منفیام که همهشان را میشوید و صیقلی میشود بر فکر و دلم. به خودم که میآیم با خویشتنی ملاقات میکنم: که دلتنگ است اما عاشق. که بیتاب است اما آرام. که تنهاست اما شاد. که پرت شده به گذشتهای نه چندان دور که آرزوی یک لحظه فقط یک لحظهی چنین روزهایی را داشت. که حاضر بود همه چیزش را بدهد و یک لحظه در کنار مردی که او را از تنهایی درآورده و دوستاش دارد و او هم دوستش دارد زندگی کند و نفس بکشد. که غمگین بود از آن حجم بزرگ تنهایی و ترسیده بود که تمام عمر تنها بماند. که وقت غروب مچاله میشد کنار تختش و اشک میشد و خودش را بغل میکرد و انگشتانش از شدت کمبود محبت ضعف میرفت و آرزوی لمس دستان خدا را داشت. که حال و هوایش بهاری بود و یک لحظه با یاد خدا آفتابی بود و یک لحظه با یادآوری تنهاییاش ابری.
دنیای عجیبی است. مهر شگفت انگیزی است در دل مادر که با یک جمله تمام دنیایت را زیر و رو میکند و همین میشود آغاز یک هفته دلپذیر که هنوز هم دوست دارم تمام نشده بود. که زمان متوقف میشد و من بودم و تویی که با دیدن خانواده ات بعد از یک ماه پر استرس با خیال راحت گوشهای لم دادهای و چُرت میزنی و نگاه مادر و پدری که انگار تمام دنیایشان، یک جا در وجود تو جمع شده و همین که تو هستی انگار همه چیز هست. دوست داشتم که زمان متوقف میشد و دوباره برای امام حسین شلهزرد میپختیم و من هر لحظه لمس میکردم پختهتر شدنم را در رفتار و اعمالام. که هر لحظه این حس پیروزی شکل گرفته در وجودم شعلهورتر شود و حال من خوبتر که یک سال خانهداریام بینتیجه نبوده و من دارم میشوم مصداق "کارنیکو کردن از پر کردن است". که هر لحظه مرور کنم رابطهام را با تو و خانوادهات که خدا چقدر کمکمان کرده است. که بشنوم صدای مادرک را که از آرامش من آرام است اگرچه میدانم تا بینهایت دلتنگِ من است. که دوباره لمس کنم همه لحظههای شیرینِ لبریز از سپاسگذاری هفته قبل را. که دوباره بیرون بروم بدون اینکه نگران خانه و کارهایش باشم. که دوباره با خودم ملاقات کنم. که دوباره و دوباره بگویم خدایا سپاس ....
غ ـزلواره:
+ هر وقت از خانواده همسرک چیزی به دلم بیاید مادرک میگوید اینها وسوسه شیطان است بگو لا حول و لا قوة الّا باللّه و خوب میشود حالم
+ هر روز آرزو میکنم که ای کاش آنقدر در نوشتن قوی باشم که بتوانم به تصویر کلمات بکشم این همه احساس قوی و دوست داشتنی را. مبادا که بعدها فراموش کنمشان
+ خیلی کمک کردم این یعنی خیلی کدبانو شدهام :دی و خیلی تشکر شد بخاطر کمکهایم. چقدر شیرین است که قدردان زحماتت باشند. احساس پیروزی عمیقی دارم
+ همهمان گاهی غمگین و کج خلق میشویم. کاش مرور لحظههای خوش کمک کند بیشتر مدارا کنیم با روزهای سخت
+ عنوان برگرفته از ترانهای که این روزها زندگیاش میکنم
ماندن همیشه خوب نیست،
رفتن هم همیشه بد نیست،
گاهی رفتن بهتر است.
گاهی باید رفت
باید رفت تا بعضی چیز ها بماند
اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت.
گاهی رفتن و دور شدن؛ هر چند کوتاه؛ کاری را انجام میدهد که صدتا قرص آهن و ویتامین ب و قرصهای تقویتی انجام نمیدهند.لابد میپرسید ربطش چیست؟ ربطش همان بی خوابیها و بی حالیها و بی اشتهاییها و بدخلقیهاست. فکر میکردم از ضعف جسمی و عفونت است که بدن درد دارم و بی حالم. البته اینها بی تاثیر نیست اما نه در این حد که میل به غذایم را از بین ببرد؛ شبها بیخوابم کند و روزها توان حرکتم را بگیرد.
قصد رفتنش نداشتم. باید یک اعترافی بکنم. من فوبیای دوری از همسرک دارم. فکر میکنم اگر رفتم؛ برای همیشه میروم و دیگر برگشتی نیست. نه که فکر کنید برای قهر کردن و رفتن، این فوبیا رویم چمبره میزند و از پا درم میآورد ها که تا حالا حتی فکرش را هم نکردهام؛ بلکه برای یک سفر کوتاه دو سه روزه برای دیدن عزیزانمان چنان این وحشت وجودم را به رعشه میاندازد که معمولا باعث میشود کلا از تازه شدن دیدارها صرفه نظر کنم و بچسبم به همسرکم مبادا بروم و همه چیز نیمه تمام؛ تمام شود. یک روز قبل از رفتن با استرسی وحشتناک بیدار شدم و زنگ زدم به همسرک و اشک شدم که گفته اند برو که پشیمان میشوی. فردا با بچه؟ راه دور؟ تازه از اینها بگذریم؛ چطور تو را تنها بگذارم و او با همه اینکه میدانم از تنهایی بدش میآید خندید و گفت: "اتفاقی نمیافتد. من از صبح تا شی سر کارم. بروی حال و هوایت تازه میشود. چرا گذشته و حال و آینده را بهم میبافی و اینطور وحشت میکنی. امروز را ببین. فردا اهمیتی ندارد. تصمیم برای یک سفر دو روزه چه چیز آینده تو را بهم میریزد که نروی و بعدن پشیمان شوی چون با بچه نمیتوانی بروی؟ شرایط فرداها برای آن زمان است و حالا شرایط خودش را دارد. دوست نداری نرو" و شنیدن این جملهها آبی بود روی آتش دلم. تصمیم گرفتم خانه را مرتب کنم و تا فردایی که فرصت داشتم برای رفتن یا نرفتن تصمیم نگیرم و آزادانه به امورات خانه رسیدگی کنم.
روز موعد رسید. همچنان قصد رفتن نداشتم تا اینکه دوباره از همان بحثهای الکی که اینجا نوشتم؛ پیش آمد و تصمیم گرفتم که بروم. بین عصبانیت با خودم فکر میکردم که: "قدر مرا ندارد. اصلا بگذار بروم و چند روز تنها باشد و متوجه شود وقتی نیستم با وقتی هستم چقدر تفاوت دارد. حال من هم بهتر میشود. قطعا من هم حالم بهتر شود در این بحثهای پیش پا افتاده صبورتر خواهم بود. باید بروم. هر دویمان به این دوری نیاز داریم. هردو باید فکر کنیم." و همین فکرها باعث شد تا شب بدو بدو کنم که خانه تمیز شود؛ ساعت پنج بلیط خریده شود و غذای چند روز برای همسرک آماده شود و یک ساعته هم چمدان بستم؛ هم نماز خواندم؛ هم فلافل سرخ کردم هم آماده شدم . نگران ظرفهای کثیف مانده از آشپزی برای جناب شازده بودم که قول داد بشوید و ساعت 9:30 بود که وداع کردیم و رفتم. سه روز بعد یک ساعت مانده به رسیدنم زنگ زده که آنها که گفتم انجام میدهم؛ انجام نشده مانده. دقت کنید که در محیط مردانه نمیتوانست از کلمه ظرف و نشستن و مشتقاتش استفاده کند. عیب است آخر. وقتی رسیدم؛ هنوز در کامل باز نشده بود که از لای در پاکت انار را گوشه سالن دیدم و ته دلم ضعف رفت که به مناسبت آمدنم میوهای گرفته که خیلی دوست دارم. وقتی قدم روی زمین خانه گذاشتم چندبار گفتم خدایا شکر که خانه ای هست مأمن جسم و روحمان حتی اگر سینکاش پر از ظرفهای نشسته آشپزی است و بقیه فضای آشپزخانه لبریز از ظرفهای کثیف و ریخت و پاشیهای همسرک.
حالا خستگی راه از تنم در رفته و انرژیها دوباره برگشتهاند. اگرچه همچنان دلتنگ دیدن مادرک و خانوادهام هستم. اگرچه بیشتر از یک ماه است که ندیدمشان و نمیدانم کی این دیدارها تازه خواهد شد اما بعد از یک ماه دوباره زنده شدم. دوباره نفس میکشم. گاهی دور شدن از خانه تنها راه برگشت انرژیهاست. گاهی رفتن و دور شدن؛ هر چند کوتاه؛ کاری را انجام میدهد که صدتا قرص آهن و ویتامین ب و قرصهای تقویتی انجام نمیدهند.
غ ـزلواره:
+ باید با چنگ و دندان این حس تازه شدن را حفظ کنم.