ماندن همیشه خوب نیست،
رفتن هم همیشه بد نیست،
گاهی رفتن بهتر است.
گاهی باید رفت
باید رفت تا بعضی چیز ها بماند
اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت.
گاهی رفتن و دور شدن؛ هر چند کوتاه؛ کاری را انجام میدهد که صدتا قرص آهن و ویتامین ب و قرصهای تقویتی انجام نمیدهند.لابد میپرسید ربطش چیست؟ ربطش همان بی خوابیها و بی حالیها و بی اشتهاییها و بدخلقیهاست. فکر میکردم از ضعف جسمی و عفونت است که بدن درد دارم و بی حالم. البته اینها بی تاثیر نیست اما نه در این حد که میل به غذایم را از بین ببرد؛ شبها بیخوابم کند و روزها توان حرکتم را بگیرد.
قصد رفتنش نداشتم. باید یک اعترافی بکنم. من فوبیای دوری از همسرک دارم. فکر میکنم اگر رفتم؛ برای همیشه میروم و دیگر برگشتی نیست. نه که فکر کنید برای قهر کردن و رفتن، این فوبیا رویم چمبره میزند و از پا درم میآورد ها که تا حالا حتی فکرش را هم نکردهام؛ بلکه برای یک سفر کوتاه دو سه روزه برای دیدن عزیزانمان چنان این وحشت وجودم را به رعشه میاندازد که معمولا باعث میشود کلا از تازه شدن دیدارها صرفه نظر کنم و بچسبم به همسرکم مبادا بروم و همه چیز نیمه تمام؛ تمام شود. یک روز قبل از رفتن با استرسی وحشتناک بیدار شدم و زنگ زدم به همسرک و اشک شدم که گفته اند برو که پشیمان میشوی. فردا با بچه؟ راه دور؟ تازه از اینها بگذریم؛ چطور تو را تنها بگذارم و او با همه اینکه میدانم از تنهایی بدش میآید خندید و گفت: "اتفاقی نمیافتد. من از صبح تا شی سر کارم. بروی حال و هوایت تازه میشود. چرا گذشته و حال و آینده را بهم میبافی و اینطور وحشت میکنی. امروز را ببین. فردا اهمیتی ندارد. تصمیم برای یک سفر دو روزه چه چیز آینده تو را بهم میریزد که نروی و بعدن پشیمان شوی چون با بچه نمیتوانی بروی؟ شرایط فرداها برای آن زمان است و حالا شرایط خودش را دارد. دوست نداری نرو" و شنیدن این جملهها آبی بود روی آتش دلم. تصمیم گرفتم خانه را مرتب کنم و تا فردایی که فرصت داشتم برای رفتن یا نرفتن تصمیم نگیرم و آزادانه به امورات خانه رسیدگی کنم.
روز موعد رسید. همچنان قصد رفتن نداشتم تا اینکه دوباره از همان بحثهای الکی که اینجا نوشتم؛ پیش آمد و تصمیم گرفتم که بروم. بین عصبانیت با خودم فکر میکردم که: "قدر مرا ندارد. اصلا بگذار بروم و چند روز تنها باشد و متوجه شود وقتی نیستم با وقتی هستم چقدر تفاوت دارد. حال من هم بهتر میشود. قطعا من هم حالم بهتر شود در این بحثهای پیش پا افتاده صبورتر خواهم بود. باید بروم. هر دویمان به این دوری نیاز داریم. هردو باید فکر کنیم." و همین فکرها باعث شد تا شب بدو بدو کنم که خانه تمیز شود؛ ساعت پنج بلیط خریده شود و غذای چند روز برای همسرک آماده شود و یک ساعته هم چمدان بستم؛ هم نماز خواندم؛ هم فلافل سرخ کردم هم آماده شدم . نگران ظرفهای کثیف مانده از آشپزی برای جناب شازده بودم که قول داد بشوید و ساعت 9:30 بود که وداع کردیم و رفتم. سه روز بعد یک ساعت مانده به رسیدنم زنگ زده که آنها که گفتم انجام میدهم؛ انجام نشده مانده. دقت کنید که در محیط مردانه نمیتوانست از کلمه ظرف و نشستن و مشتقاتش استفاده کند. عیب است آخر. وقتی رسیدم؛ هنوز در کامل باز نشده بود که از لای در پاکت انار را گوشه سالن دیدم و ته دلم ضعف رفت که به مناسبت آمدنم میوهای گرفته که خیلی دوست دارم. وقتی قدم روی زمین خانه گذاشتم چندبار گفتم خدایا شکر که خانه ای هست مأمن جسم و روحمان حتی اگر سینکاش پر از ظرفهای نشسته آشپزی است و بقیه فضای آشپزخانه لبریز از ظرفهای کثیف و ریخت و پاشیهای همسرک.
حالا خستگی راه از تنم در رفته و انرژیها دوباره برگشتهاند. اگرچه همچنان دلتنگ دیدن مادرک و خانوادهام هستم. اگرچه بیشتر از یک ماه است که ندیدمشان و نمیدانم کی این دیدارها تازه خواهد شد اما بعد از یک ماه دوباره زنده شدم. دوباره نفس میکشم. گاهی دور شدن از خانه تنها راه برگشت انرژیهاست. گاهی رفتن و دور شدن؛ هر چند کوتاه؛ کاری را انجام میدهد که صدتا قرص آهن و ویتامین ب و قرصهای تقویتی انجام نمیدهند.
غ ـزلواره:
+ باید با چنگ و دندان این حس تازه شدن را حفظ کنم.
دقیقا درست گفتی. بعضی وقتها کمی دوری واقعا لازمه...
خیلی خوب بود لیلی
حالم خیلی عوض شد که رفتم و برگشتم
داشتم بهت فکر میکردم. وبتو باز کردم. خوندم اما با موبایل نظر گذاشتن سخته. اینجا رو که باز کردم دیدم چه حس متقابلی