هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

باور، اعتقاد، اعتماد و اطمینان به شما صبر می‌دهد

مدتی است برای حذف انرژی‌های منفی و آدم‌های منفی؛ همچنین حذف اعمال غیر مفید از زندگی‌، تمام تلاشم را به کار گرفته‌ام اما حریف یکی دو  مورد نشدم که نشدم. یکی از آنها خواندن یک وبلاگ سرشار از انرژی منفی است. آنطور که از شواهد پیداست خانم حالش از همسرش بهم می‌خورد اما با تصمیم خودش  از همان مردِ به قول خودش چندش، بچه دار شده و مرتب با الفاظی که درخور نوشته شدن نیست در نوشته هایش همسرنوازی می کند. با آن همه نفرت در وجودش نسبت به پدر فرزندش، دعا می کنم بتواند فرزندی عاشق و آزاد پرورش دهد. خیلی‌ها تلخ‌اند و تلخ می‌نویسند اما تلخ نوشته‎هایشان هم به دل می‌نشیند. تلخ اند اما نفرتشان را فریاد نمی‌زنند. اما هر چه ذهنم را مرور می کنم که خواندن این نوشته ها چه تاثیری مثبتی در زندگی من دارد؟ اصلا دنبال چه چیزی در این نوشته های تکراری می‌گردم؟ به هیچ جوابی نمی‌رسم  و مدام دیالوگ شهرزاد توی ذهنم تکرار می‌شود: "آدم خو می‌گیره به مرداب... خو می‌گیره به نفرت... وای اگه نفرت مزمن بشه ... که میشه... نمی‌خوام عادت کنم به نفرت... نمی خوام عادت کنم به بدبختی... قباد هر کاری می کنی بکن که فردامون مثل دیروزمون نباشه." و قاطعانه تصمیم می‌گیرم که دیگر نخوانم‌ش.

 مورد دوم برمی‌گردد به بی نظمی خانه که هزار جور نقشه برای تکاندنش کشیده بودم و به طرف العینی نقش برآب شد و من سعی کردم سخت نگیرم و فقط آنچه را شرایط اجازه می دهد بتکانم و برای بقیه اعصاب خودم و بقیه را ناآرام نکنم. 

دیروز که از ناتوانی در نظم دادن به امورات خانه و ناتوانی در غلبه بر برخی حساسیتهایم که می‌دانم اگر ده نفر بشنوند نه نفرشان بلاشک به حساسیت بنده خواهند خندید؛ احساس عجز تمام وجودم را تسخیر کرده بود و تمام وجودم اشک شده بود و می بارید؛ این ویدئو به دستم رسید. درست است که در آن لحظه حال مرا خوش نکرد اما ته دلم نور امیدی روشن شد که همه تلاشهای به ظاهر بیهوده امروزم برای بهتر شدن زندگی و رشد شخصیتی ام، چند سال آینده جواب خواهد داد. درست است که آن لحظه سرپا نشدم اما با شنیدن این راز شگفت انگیز، به خودم اجازه دادم برای خستگی هایم کمی سوگواری کنم اما ناامید نشوم. دوباره شروع کنم گام‌های کوچکم را برای تغییر خودم و زندگی، به آن سمت و سویی که کمال و سعادت است. و امروز که یک روز تازه است...

غ‌ـزل‌واره:
+ فقط خواستم یادآوری کنم که بعضی قورباغه ها خیلی بزرگ‌اند و یک روز و یک جا خورده نمی‌شوند. نباید از خوردنشان ناامید شد.
+ از امروز تا اطلاع ثانوی غصه خوردن ممنوع. چه برای من چه برای شما دوست عزیز. از امروز حتی برای خواهرک و بقیه هم غصه نمی‌خورم همانطور که مدتها بود بر این عادت تلخ غلبه کرده بودم. در عوض برای هربار که خاطرشان در ذهنم چرخ می‌زند از ته ته دل برای سعادت و آرامش‌ تک‌تک‌شان دعا می‌کنم، همه آنهایی که برای سختی ها و تلخی‌هایشان غمگین بودم را.
+ در مورد حذف انرژی های منفی وبلاگی فقط و فقط منظورم همان یک وبلاگ خاص بود که شرح دادم. 

یلداطور نشد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هدیه یلدایی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میان شکر چو بستیم ....

سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد

میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد

به جان رسید فلک از دعا و ناله من

فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد

ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن

ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد

ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود

غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد

پس دریچه دل صد در نهانی بود

که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد

در این سرا که دو قندیل ماه و خورشیدست

خدا ز جانب دل روزن سرا بگشا

الست گفت حق و جان‌ها بلی گفتند

برای صدق بلی حق ره بلا بگشاد

 

راستش همه آن حسهای خوبی که قولش رو داده بودم نوشتم. آخرش هم نوشته بودم: تقدیم به همه آنهایی که همراه ناخوشیهایم شدند. اما همین حالا به طرز عجیبی پرید. نمی‌دانم ؟! شاید نباید منتشر می‌شد! شاید کسی می‌خواند و به خاطر نداشتن آنچه من به زبان آورده بودم دلش می‌گرفت. شاید کسی می‌خواند و  می‌گفت فکر ما را نکرد که شاید اینها را نداریم و دلمان را سوزاند؟ شاید... نه اینکه من در زندگی داشته‌هایم فرای دیگران است!  فقط آنقدر حس امید و سپاسگذاری در دلم است که داشته و نداشته‌ی زندگی برایم شیرین می‌شود. از نظر من نعمت بزرگ  سپاسگذاری، اکتسابی است. و زمانی که سپاسگذاری را یاد بگیریم و در کنار زبانی بودنش، درونی‌اش کنیم، امید کم‌کم هویدا می‌شود. گاهی دردها و نداشته‌هایمان هم نعمتهای بزرگی هستند که از برکت وجودشان بی خبریم. مثلا برای من دوری از خانواده همانقدر که درد آور است، خوبی هایی هم دارد؛ اگر چشم باز کنم و از منظر دیگری نظاره اش کنم. من هم انسان همیشه سپاسگذاری نیستم. همه ما حالمان در زندگی متغییر است. گاهی ناامیدیم و گاهی امیدوار. گاهی غرغروایم و گاهی آرام. گاهی شادیم و گاهی غمگین. اما خوب است وقت خوب بودن؛ سپاسگذارتر باشیم و اگر سپاسگذاری را یاد بگیریم در زمانهای بدحالی همین سپاسگذاری نمی‌گذارد بدحالیمان به مرز جنون برسد.

دلم گرفت که آن همه حس خوبم برای شما، درست زمانی که خواستم شعر حضرت مولانا را اضافه کنم، پاک شد. این‌بار کنترل زد هم کاری از دستش ساخته نبود به خاطر ذخیره های آنلاین بلاگ اسکای و تمام یک ساعت زحمتم به چشم بر هم زدنی نیست شد. دوست داشتم لاقل برای خودم می ماند اما  شاید قرار بود این سپاسگذاری زبانی و درونی از ته دل بین من و خدا بماند. متن خوبی شده بود. نمی‌دانم چطور آنقدر خوب نوشته بودم. شاید همان است که می‌گوییم هر آنچه از دل بر آید بر دل نشیند. 

غ‌ـزل‌واره:
+ همین حالا ده نعمت زندگیتان را ذوی کاغذ بنویسید و برای هر کدام، بلند بگویید خدایا شکر خدایا شکر خدایا شکر
+ کتاب سپاسگذاری راند براند معجزه می‌کند در دل و زندگی‌تان
+ اگر خواندش برایتان سخت است، از هفته آینده، هر روز یکی از تمرینهایش را با توضیح مختصری، اینجا بگذارم و با هم یک دوره 28 روزه سپاسگذاری انجام بدهیم. هر کسی موافق است، اعلام کند تا شروع کنیم. تمرینها گروهی که بشود بهتر انجام می‌شود.

صبحی مبارک است ...

 صبحی مبارک است نظر بر جمال دوست ... بر خوردن از درخت امید وصال دوست

بختــم نخفتـه بـود کـه از خـواب بامـداد ... برخاستـم به طالع فرخنـده فال دوست

بعد از برگشتن از سفر و منزل پدری، با وجود همه حسهای قشنگ، یک بی تفاوتی عجیبی نسبت به زندگی در درونم موج می‌زد. هرچقدر دنبال هدفهایم می‌گشتم؛ نبودند. به کل از ذهنم پاک شده بودند. ذهنم پر از سوال شده بود. چرا هستیم؟ ... اصلا چرا آمده ایم؟ ... همسرک گفت آمدیم که امتحان شویم و من گفتم: "من نمی‌خواهم امتحان شوم که رفوزه شوم" ... او هم با خنده ای شیطنت آمیز گفت: "پس رفوزه میشی و میری تو جهنم؟ راه می‌رفتم. حرف می‌زدم. آشپزی میکردم. اما تمام وجودم دنبال اهدافم می‌گشت. اهدافی که ثبتشان نکرده‌ام و این بزرگترین خطای من است. شاید روزی به دلیلی حافظه‌ام دیگر کار نکرد؛ آنوقت اهدافم برای همیشه گم می‌شوند. 

مرتب حرفهای جلسه هفتگی گروه خواهرک و برادرک را مرور می‌کردم. کسی گفت می‌خواهد دائم السفر باشد. دیگری گفت می‌خواهد بچه اش را به همه چیز برساند. آن یکی گفت می‌خواهد خیریه بزند.... خیریه یکی از اهداف مالی من هم بود اما ... به پول کاری که این روزها انجام داده ام و البته معلوم نیست کی به دستم برسد فکر می‌کردم. همسرک پرسید با این پول چی می‌خری؟ گوشی؟ لپ‌تاپ؟ در صدم ثانیه درونم گفت: " گوشی؟!! لپ‌تاپ؟!! هر دویشان فعلا برایم کار می‌کنند. حیف می‌شود پولم،  اگر خُرد شود" و جواب دادم نه ... اصرار کرد و من گفتم آنچه در فکرم بود و همسرک گفت: "اووووه حالا کو تا بچه". صدای در آمد و بحث همین جا قطع شد.

عصر فردا بود. مرزن‌جوشها دم کشیده بود. عسل را ریخته بودم داخل ماگ جفتی مان و منتظر سرد مرزن‌جوشها، کنار همسرک نشسته بودم.  دوباره حرف رسید به بحث شب قبل و اهداف من. برایش گفتم که در آن جلسه گفتند: "هدف چیزی نیست که لبخند بر لبانت بیاورد. هدف تو آن چیزی است که بغض شود و ببارد. شاید هدفهای واقعی همان عقده هایمان باشد. اسم بهتری برایش نداریم انگار" و من با هیچ کدام از هدفهایی که پیدا می‌کردم، بغض نشدم. تا اینکه پیدایش کردم.  دم نوش را داخل ماگها ریختم و شروع کردم به هم زدن. بغض تمام گلویم را احاطه کرده بود و همسرک اصرار داشت که هدفم را بداند.می‌دانستم همسرک قانعم خواهد کرد که نشدنی است. اما برایش گفتم و او سعی می‌کرد مرا قانع کند که ... راستش هدفم در اینجا و این لحظه نشدنی است. اما تنها خواسته ای بود که به تعریف آن جلسه نزدیک بود.

آن شب هم گذشت و من همچنان در پی اهداف فردی خودم بودم. تا مغرب جمعه. بعد از نماز وقتی نیت کردم و تسبیحات حضرت زهرا می‌گفتم. یکی یکی سرو کله شان پیدا شد. کتابهایی که روی هم چیدمشان. سینوهه که همه گفتند نخوان روحیه ات بهم می‌ریزد و من از ترس زیر کتابها قایم‌اش کرده بودم که وسوسه نشوم. زندگی شادمانه که خواهرک هدیه داد و غر زدنهای همسرک برای ترجمه باعث شده بود به کل فراموشش کنم و چند کتاب دوست داشتنی دیگر.

یکهو دلیل گم شدن هدفهایم را پیدا کردم. دلیلش متفاوت بودن اهدافم بود. دلیلش متفاوت بودن شرایط زندگی و فکری‌ام بود. من آنقدر هدف شخصیتی دارم که فعلا مجال پرداختن به اهداف مالی‌ام را ندارم. نه اینکه برای رسیدن به اهداف فعلی، نیاز مالی ندارم. بلکه من با همان درآمد مختصر هم می‌توانم به این امورات برسم. من هدف مالی دارم اما این روزها اینقدر با خودم کار دارم که به آنها نمی‌رسم. شاید وقتی به آنچه دوست دارم در شخصیت‌ام اتفاق بیفتد، برسم، هدفهای معنوی و مادی بهتری  جان بگیرند و به حرکتم وا دارند.