هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دردونه

سه شنبه ١٦ مهر

از خواب بیدار شده. گذاشتمش پایین و میرم که مانتومو از کمد در بیارم. میدوه دنبالم و میگه "کُدا می یی صَب کن"


پنجشنبه ١٨ مهر

تشک و ملافه آوردم واسه پدر مادر همسر. ماه اک به مامان جونی لش میگه "پَ کن بخوابم"


شنبه ٢٠ مهر

نیگه "تی زیون ببینم" روشن می کنم میگه "هیشی نداره" :))))




یکشنبه ٢١ مهر

حالم بده. رو تخت ولو شدم اومده میگه "غوصه می خوری؟"


دوشنبه ٢٢ مهر

گفتم بیا بخواب. گفته باشه. بعد دیده من چیزی تو دهنم هست و یک لیوان آب دستمه. میپرسه"قُص میخوری؟" میگم نه. آب میخوره میگم بریم بخوابیم؟ "میگه آره" میایم رو تخت اما زعی خیال باطل. من رو بلند می کنه و میگه "بَیَدنیسم بیَم بالا" میریم  بهش سوهان میدم. باز میخوره و قبول میکنه که بخوابیم. میام روی تخت. چند جمله به صورت گوشی مخفی تایپ می کنم. عروسک هاش رو پشت من که به پهلوی چپ خوابیدم میخوابونه و من تو همون وصغیت خوابم میبره که یهو میبینم میزنه به من و میگه "پَشو. آب بخویَم تیزیون بینم" عصبانی شدم از بیدار شدنم. بلند میگم چرا نمیخوابی؟ میگه آب بده. اینقدر کلافه ام از بی خوابی که میگم آب میدم اگر نخوابیدی کتک ت میزنم. میگه "باشه" بهش آب میدم و میزارمش رو تخت و میگم بخوابم. اونوقت زیر لب میگه "کُتَک میزنی" من که نمی تونم خندمو پنهون کنم سرمو می برم زیر پتو و غش می کنم از خنده. ماه اک این قدر کلمه رو تکرار می کنه تا میرسه به کلمه کودک، شَبازی (شهربازی) منظور وی خانه کودک هستش خنده من بیشتر میشه و خوشحالم که معنی کتک رو نمیدونه ماه اک که سرش رو گذاشته رو سینه من از تکون خوردنای من خنده اش میگیره و شروع می کنه به خوندن لالایی برای خودش "خوشید خانم خوابیده آبتاب به روش تابیدههههههههه بخواب بخواب ماه اک جون چشَ بَنگی تو قُ قون" 


+ دوست عزیزی که از من رمز خواستی. راستش من یادم نمیاد قبلا از شما کامنت داشته باشم. بهم حق بدید که به خاطر عدم شناخت نتونم بهتون رمز بدم.

تاسف

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

؟؟؟

چرا یا فرصت نمیشه بنویسم

یا نوشتنم نمیاد؟

روزا له له میزدم واسه نوشتن

اما یک ماهه کلا یه جور دیگه شدم

وقتی هم می نویسم؛ متن به دلم نمیشینه که منتشرش کنم

خودکشون

با رسیدن مهمان ها پروسه خودکشون به پایان رسید

از همه دوستان اقوام و آشنایی که روشنگر راهمان بودند سپاس گزاریم به خصوص حمیده بانو


+ از بقیه عذرخواهی کردم و اومدم نیم ساعت بخوابم بلکه جبران خواب شبِ نرفته بشه :)))



+ آقا جبران که نشد هیچ!!!! نمی تونم از جام تکون بخورم از شدت خواب و خستگی اما باید گوشیمو خالی کنم. مانتو اتو بزنم و میوه ها رو تو یخچال جا بدم

تدارکات شبانه

کمی از ادبیات فاصله می گیریم و می گویم

تو روح اونی که فکر کنه من تنبلم :)))

از ظهر تا همین الان به جز لحظاتی که به ماه اک غذا دادم یا با هم بازی کردیم و چلوندمش و اونقدر بوسیدمش که لبهام از فشار روی سر و صورت و دندونهام یه جوری شده بود و هنوز هم میگفت ببوس یک سره کار کردم.

از ساعت ٩ صبح که صبحانه خوردم تا خود ١١ شب که ناهار و شامم یکی شده بود اصلا احساس گرسنگی نداشتم یک اتفاق نادر که از دیروز به وقوع پیوسته :) جمله رو ببین چی نوشتم :))) حالا شما با ازبیات درست بخونید

ساعت دو نیمه

با یک استکان چایی دبش نشستم و بوی جرم گیر بینی ام رو پر کرده و در صدد سشتن دستشویی ام.

همسر برخلاف همیشه این جور وقتا یک لیوانم جابجا نکرد از خستگی

برای خدشه وارد نشدن به صداقتم باید بگم شبی هم یک ساعت رفتیم قنادی واسه سفارش یک کیک خوشگل. ماه از من کیف تولد میخواد پدرسوخته. نمیدونم کی اینقدر بزرگ شد؟! ولی متاسفانه مغازه ای که تا پارسال کیف های قشنگی داشت تازگیا مدلهاش مسخره شده و دستم موند تو پوست گردو و به همین ترتیب بدون کادو میریم تولد فسقلمون :)))

برم دستشویی مرد از بس صدام زد :)))))