هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

عمرم، جانم، ماهِ تابانم

ناگهان سرش روی شانه ام افتاد. منتظر بودم خواب چشمهایش را برباید اما فکر نمیکردم همینطور که سرش بالا بود به عالم رویا برود و ناگهان سرش روی شانه ام بیفتد. بعد از یک هفته کم خوابی و بی خوابیهای شب و روزِ مادر دختری؛ امشب موقع خرید منزل حدود ساعت هفت شب خوابید و برای اولین بار در تمام این ٢٣ ماه وصل شد به خواب شب اش
و من!!!!
در قلبم چیزی در هم پیچیده و چنگ می اندازد به جانم. در وجودم حسی  خفه شده و بغضی عمیق چنگ می اندازد به گلویم. اشک!!!!! اما خیال آمدن؟! ندارد
قرار نبود امشب بدون شیر بخوابد. این روزهای آخر نه فقط تو که من هم برای ساعت خواب شب ات لحظه شماری می کنم. امشب اما؟! تو زدی زیر وعده ٢٣ ماهه مان و رفیق نیمه راه شدی. میخواستم تمام این آخرین وعده ها را نفس بکشم. صدای نفسهای عمیق ات در لحظه فرو دادن شیر در ذهنم تا ابد ثبت کنم. تمام نگاهایت را حفظ شوم و خنده های متفاوت لحظه وصال ات به شیر جانم را که برای هیچ لذت دیگری تا امروز تکرار نکردی را ضبط کنم. اما نخندیدی. از شبی که تصمیم گرفتم ضبطش کنم دیگر آنطور نخندیدی.
تمام روز منتظر بودم ایتراحت کنی و به من زمانی بدهی تا سردردم بهتر شود اما حالا با همه وجودم منتظرم که صدایم کنی. از وقتی سر و کله تو و غشق بی پایانت توی زندگی مان پیدا شد و من یک شب هم بدون نفس کشیدن در هوایت نخوابیدم. امشب اما از ترس بی خواب شدنتجرات ندارم کنارت دراز بکشم و صدای نفسهایت را زندگی کنم.
امشب همه وجودم غم است. سه ماه آهسته و پیوسته تلاش کردم اما هیچ وقت منتظر آخرین روز نبودم. اصلا دلم نمی خواست آن روز برسد. و حالا که به آخرین ها رسیده ایم تمام غمی که بی توجه از کنارش رد شده بودم یقه ام را چسبیده و رها نمی کند
داغ دلم را خاطره غر زدن های عصر که خواستی بازی کنی و گفتم بازی نمی کنم چون نخوابیدی و تو سرت را روی زمین گذاشتی و باریدی؛ چند برابر می کند. عذاب وجدان درک نکردنت خِرَم را چسبیده و تمام من را بهم ریخته.
روزم را مرور می کنم که تو با همه کوچکی ات برایم مادری می کنی و من انگار فقط این عنوان را یدک می کشم. وقتی اول صبح وسط سالن دراز کشیدم . کنارم نشستی؛ دستم را گرفتی و گفتی پاشو. گفتم سرم درد می کند. بی درنگ از جا بلند شدی؟! به نظرم رسید که رفتی پی بازی که تو غافلگیرترینم کردی. بالای سرم نشستی و گفتی "بوس می کنم" و بعد مثل موقع نقاشی کشیدن هات با همان احن گفتی "چشم بوس می کنم" و آن لحظه لذت لمس چشمانم با لبهای پر مهرت شیرین ترین لحظه عالم بود. تو آینه تمام نمای منی. تمام آنچه را با تو می کنم تحویلم می دهی. آنقدر کم تک تک اعضای تنت را اسم بردم و بوسیدم! 
دلم می خواهد چشمهایت را باز کنی، مثل هر شب صدا بزنی "مامان بیداشو" و من با تمام عشق خودم را به تو برسانم


+ خداجانم ای کاش بزرگی غم تمام مادرها برای فرزندانشان به بزرگی غم از شیر گرفتن باشد همانقدر غمگین و همانقدر شاد.

+ اصلا اشکام بند نمیاد. انگار که ماه اک فرسنگها از من دور خواهد شد با شیر نخوردن

+ چقدر امشب عذاب وجدان ام قوی تر  از همه زمانهای دیگر  است. طفلک کوچکم از غم شیر ظهرها خواب ندارد و من که هر تلاشی برای خواباندنش کردم و جواب نداد؛ عصری گفتم چون نخوابیدی بازی نمی کنم. صحنه ای که پیشانی اش را روی زمین گذاشت و گریه کرد آینه دق شده

+ ماه اک این هفته اینقدر بغضهایش را فرو داد و من اینقدر برای هر بفض فرو خورده اش غصه خوردم که امشب به پهنای صورت اشک می ریزم. کاش درونگرا  نباشد. کاش برایم حرف بزند بزرگتر که شد. کاش بگوید در درونش چه خبر هست و غمهایش را در خودش نریزد

+ میخواستم شاد بنویسم. چند خطی هم نوشتم اما این غم تا نوشته نمی شد آرام نمیگرفتم

+نظرات پست قبل رو تا فردا جواب میدم و تایید میکنم

 
ادامه مطلب ...