هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دلِ تنگ

قرار گذاشته بودیم دوشنبه بار و بندیل ببندیم و برویم ولایت پدری. اما یک آدم از خود راضی  بدون هماهنگی با همسر و برخلاف گفته های قبلی خودش، برنامه کاری همسر را بهم ریخته و همسر مجبور است به جای شنبه، یک شنبه باید سه شنبه، چهارشنبه برود

منِ بچه دار نمی توانم به سرعت برق آماده شوم چون همه چیز بستگی به ماه دارد. مثلا دیشب که من هلاکِ خواب بودم تا ساعت یک خندید و شیطنت کرد. منِ کم خواب که طاقتم تمام شده بود؛ نیم ساعت آخر خیلی بهش غر زدم که بسه جان مادرت بخواب و طفل معصوم باز کار خودش را می کرد تا اینکه از ساعت یک یهو زد زیر گریه. طفلک به قدری خوابش می آمد که با چشم بسته گریه میکرد. من که خودم را نقصر آن حال ماه اک می دانستم، تازه آن لحظه فهمیدم چقدر ناشکری کردم که طفلکم به سلامتی و حال خوش بیدار مانده و من را بی خواب کرده. دلم ریش شده بود و مثل سگ پشیمان بودم از اینکه چرا صبوری نکردم؟ 

مگر تا کی طفلکم فرصت دارد از غم دنیا فارغ باشد و با فراغ بال بازی کند، جیغ بکشد، بخندد و یک لحظه آرام و قرار نداشته باشد؟

 مگر تا کی فرصت دارد که برای شیطنت و بازی تا دیر وقت بیدار بماند؟

مگر تا کی فرصت دارد که همیشه نزدیک من و پدرش باشد و هم دل ما از بودنش در کنارمان امن باشد هم او ما را تنها پناه خودش بداند؟

مگر چقدر فرصت دارد که بدون نگرانی  و هر وقت بخواهد ما را ببینید ؟

دلم شکسته است  از اینکه برای دیدن پدر مادرم باید بنشینم و حساب کتاب  روزها را بکنم!!!

که چون همسر گفته تابستان فقط یک بار می رویم من بنشینم حساب کنم چه موقع می شود روزهای بیشتری آنجا بمانم؟ آنوقت منصرف شوم از رفتن الان چون فقط چهار روز می شود ماند؟

بعد با خودم فکر کنم که وقتی بروم میخواهم سبزی هایم را درست کنم چون من اینجا با ماه و بدون دستگاه سبزی خورد کن امکانش را ندارم. چون همسر از سبزی های آماده بدش می آید. 

بعد فکر کنم که دلم می خواهد مادر برایم یک تاپ برای مانتوی جدید بدوزد و یک مانتو روشن! آنوقت حساب کنم که یک هفته ای که نمی شود!!! بعد یاد قدیم ها بیفتم که با دستان مهربانش برایم خیاطی می کرد و اغلب موقع پرو به قدری غر می زدم و ایراد می گرفتم که طفلک تمام انرژیهایش تخلیه می شد (آخر خودش با ریز بینی هایش در مورد لباسها باعث شده بود سخت گیر شوم) و وقتی لباس تمام می شد همانی بود که باید. حالا برای دوختن یک تاپ ساده به دست مادر فقط حسرتش به دلم می ماند. 

برای اولین جشن، بعد ازعقدمان لباسی که عاشق اش بودم و مادر دوخته بود را برده بودم؛ چقدر ناراحت شدم که مادر همسر گفت چرا فقط همین لباس را آوردی؟! چون من عاشق لباسم بودم و مادر چیزی دقیقا مطابق میل من دوخته بود.. نمی دانم درکم می کنید! یک تعصب خاص روی چیزی که با دستهای مهربان مادرت آماده شده!!!

بالاخره شکست!! همین حالا شکست این بغض پنهان شده توی گلویم که مدتهاست آرزوی شکستن اش را داشتم. تمام مدت دستهای زحمت کش مادر جلوی چشمانم است و دلم میخواست همین الان خودم را به اش می رساندم و میبوسیدم دستهای مهربانی که برایم از دل و جان هر کاری کرد. دلم میخواست بدون حساب کتاب و هر موقع اراده کنم بروم و صورت ماهش را ببینم. دلم میخواست هم حالا بروم هم مرداد.

دلم می خواست بزرگ شدن ماه ام را ببینند که هر روز شیرین تر از دیروز می شود. که هر روز یک کار جدید می کند. که برای آمدن و بودنش چقدر حسرت داشتند

آه مادر!!! در این لحظه فقط دستهای مادرم را نیاز دارم. بوسه های نرمی که با همه عشق اش روی گونه ام می کارد و دست مهربانی که مادرانه دور گردنم حلقه می شود

ماه اک به کاناپه ایستاده و روی پای من می زند و آواز می خواند. "رفتنت حالم و گرفت ..." در حال خواندن است. همسر داخل اتاق مشغول کارش است و من روی کاناپه با صورت خیس و چشمهای تار می نویسم. می نویسم که قلبم آرام شود.

سپید را می خوانم و دلم پر می کشد تا ایوان طلا و پهنای رود اشکم گسترده تر می شود و از ته دل آرزوی رفتن دارم. 

ته ذهنم فکر می کنم اگر عروسی باشد؟!

اگر خاله اکم عروس شود؟

اگر این دو جشن با فاصله باشند باز هم من را می برد؟!

برایم ننویسید که خودم می توانم بدون همسر بروم که نه می توانم مسئولیت ماه ام را تنهایی به عهده بگیرم و بروم و نه بعد از فاصله طولانی موقع زایمان بین من و همسر، حاضرم تنها بماند.

فقط دلم خواست حرف بزنم شاید کمی آرام شوم.



غ ز ل واره:

نفهمیدم چی نوشتم از بس ماه اک می خواهد نزدیکم باشد. فکر کنم راستی راستی قرار از مرواریدهایش پدیدار شوند آنقدر که دو روز است بی تاب است


نازلی ممنونم. هستم اما ماه امان نداد تمرکز کنم و حرف بزنم.

سپیده جان زیارتت قبول. برایت نوشتم همه التماس دعاهایم را اما باز هم ثبت نشد

میخوانم همه تان را فقط تا برایتان بنویسم ماه امان نمیدهد


خواهرانه:

خواهرک اهل گله و شکایت نیست اما امشب با صدایی که از شدت خستگی از ته چاه در می آمد، با بغض برایم از شرایط سخت این روزهایش گفت. جگرم برای خواهرک، برادرک و کل خانواده کباب ایت اما جز دعا کاری از من ساخته نیست. از همه تا التماس دعا دارم

لطفا وقتی خواندن این متن تمام شد یک امن یجیب برای سهل شدن کارها و حل شدن مشکلات خانواده ام بخوانید.

....

احساس کردم خیسم. با نگرانی چشم باز کردم و دیدم بله... تموم لباسم شیری شده و روتختی هم خیس. انگار خستگی کارهای دیروز برگشت تو تنم. گاهی مثل امروز با کوچکترین موردی استرس می گیرم. همین دیشب روتختی رو عوض کردم و امروز نه حوصله عوض کردنش رو دارم نه فرصت شستن اش

دلم نمی خواد بنویسم
آمار وب رو که می بینم؛ حس بدی پیدا می کنم که این همه آدم من رو یواشکی می خونند و رد می شن
یک عالمه پست نوشتم که وسط شون به خودم گفتم که چی؟ و نیمه کاره رها شدن

سینوهه

قدیم ها کتاب بخشی از جهاز دخترها بود. بخشی از جهاز من هم کتاب بود. البته اغلب شان کتابهای دانشگاه و کنکور بودند. چند رمان خوب که همه شان را خوانده ام و یک سوم کتابهایم، کتابهای وین دایر و برایان تریسی و مدیریت زمان و غیره بود که بیشترشان خوانده نشده بودند و خیلی هایشان نیمه کاره رها شده بودند چون همه شان ادعای تغییر داشتند اما من که هیچ گونه تغییری تا نیمه کتاب در درون حس نکرده بودم آن را نیمه کاره رها کرده بودم. متاسفانه روزگاری فکر می کردم خواندن رمان جز کتاب خوان بودن حساب نمی شود و از جایی به بعد دنبال چنین کتابهایی رفتم. به دنبال شناخت خودم بودم اما نمی یافتم آنچه باید در نتیجه کتابها یا نیمه کاره ماندند یا کلا خوانده نشدند. حالا چقدر افسوس می خورم که آن روزها که کتاب آنقدر گران نبود! که آنقدر خرجم کم بود که یک بخش از پولم صرف خرید کتابهایی می شد که خوانده نشدند؛ ای کاش راه را اشتباه نرفته بودم و هم انگ کتاب خوان نبودن به خودم نمی زدم هم کتابها و البته رمان هایی خریده بودم که تا آخر خوانده می شدند و حالا از دیدن آن همه کتاب خوانده شده به خودم افتخار می کردم. راستش فقط دو رمان است که تمامشان نکردم "چراغ ها را من خاموش می کنم" بود. آن هم از نظرم آنقدر روزمره هایش کشدار شد که یک سوم آخر کتاب را ول کردم و چند صفحه آخر را خواندم که بدانم ته داستان چه شد؟ و "صد سال تنهایی" که حجم اش خیلی زیاد بود و افتاد وسط یک ماجراهایی و آنقدر فاصله افتاد که رشته داشتان از دستم رفت و حوصله نکردم سیصد صفحه را دوباره بخوانم.

آنقدر تعریف سینوهه را شنیده بودم که وقت آوردن جهاز، سینوهه را که عمه ... گرفته بود که بخواند و عین خیالش هم نبود که پس بدهد انگار از اول مال خودش بوده، با هزار ترفند و کلک وادارشان کردم پس بدهند و به پدرجان گفتم این هم سر جهازی من :))

و امروز بعد از نزدیک سه سال که سینوهه سر جهازی من شده بود؛  تمام شد

دوستش نداشتم

وقتی مینا را ته آن غار هزار دالانِ خدای دروغین و مرده کرت پیدا کردند تا چند ساعتی از شدت جهالت مردم کرت! مردم فریبی کاهنان! و ماری که خدا انگاشته بودندنش به قدری حالم بد بود که نمی دانستم چطور خودم را تسکین بدهم و آرام کنم. 

وقتی به مریت گفت جان شما مهم نیست و چیزی نگذشت که مریت و تهوت کشته شدند  چه حرصی به جانم افتاد. البته که مریت و کاپتا و موتی هم با نگفتن راز مقصر بودند

از باکتامون و کارش حالم به هم خورد

از جنگ و خونریزی و تجاوزهایش عصبی می شدم البته که نه به اندازه کتاب "شوهر آهو خانم" که با زجر تمامش کردم و متاسف شدم از زمانی که براش گذاشتم

اما اجازه ندادم مثل قبل تر و مثل بعضی کتابها نیمه تمام بمانند. باید به خودم ثابت می کردم که من هم اراده تمام کردن کارها را دارم

با همه آن که کم انرژی ام می کرد؛ همراه لحظه هایی بود که ماه را شیر می دادم تا بخوابد. همدم تاریکی شبهایم بود و لالایی قبل از خوابم.

اغلب قسمتهایش را نیمه شب خواندم

سینوهه تمام شد. اگرچه دوستش نداشتم اما از عملکرد خودم راضی ام

زنده باد خودم


+  ماه اک اصلا نمیزاره با خیال راحت بنویسم یا بخونمتون و نظر بزارم. برای هر پست ده بار باید پاشم و بشینم  آخرم نمیفهمم چی شد!


+ میدونم که شوهر آهو خانم جز شاهکارای ادبی ماست. اما بر خلاف توصیفات دلنشین اش ، داستانش از نظر من طبق افکار و احساسات من یکی از بدترین داستانهایی بود که خوندم

ببار بارون

قبل از ازدواج اشک ام دم مشک ام بود. اگر الان نه به آن اندازه ولی کمی راحت تر گریه می کردم؛ الان اینقدر کم نمی آوردم. نه اینکه فکر کنید اتفاق ناگواری رخ داده؛ نه. فقط کم آورده ام. جسمم کم آورده و همین مسئله و البته دلتنگی عزیزان اوضاع روانم را هم دچار بحران کرده. 

اگر مثل گذشته ها کمی چشمانم نم می زد و گونه هایم خیس می شد، غم دلم هم شسته می شد و کمرنگ

مثل همان روزهای تنهایی که از ترس تنها ماندن تا همیشه شبهای زیادی  بالشم خیس میشد

مثل امتحان نظریه که بعد از امتحان فهمیدم جواب سوال همان ماشین منظم داخل جزوه بود و به خاطرش چهار نمره را از دست داده بودم

مثل وقتهایی که فکر می کردم عاشق شده ام و غروبها وقت اذان روی پشت بام  با معبود راز و نیاز می کردم

مثل اولین روزهای آشنایی من و همسر که روی صندلی آرژانتین نشسته بودیم و من گفتم همین جا تمامش کنیم و تمام راه با فکر حلقه اشک چشمان همسر و لرزیدن چانه اش و دل خودم که دوباره تنها می شود از تهران تا ولایت باریدم

مثل روزهای با هم بودنمان قبل از ازدواج که گاه تردیدهایم برای ادامه دادن و ندادن امانم را می برید

مثل روزی که برای مشاوره ازدواج رفتیم سراغ آن مرتیکه شیاد و یک مشت اراجیف تحویل داد و رازداری نکرد و همه آنچه را که نباید به زبان می آورد را آورد. اگر چه عدو شد سبب خیر اما از لحظه خروج از دفترش تا آخر شب در تهران پرسه زدم وباریدم و ٥ صبح با چشمان ورم کرده رسیدم خانه

مثل روز آخرین امتحان ترم ٢ من که مناظرش بودیم و همسر زنگ زد من نمی توانم قول بدهم که کار من در شهر شما نهایی می شود و از تو بخواهم با من بمانی. هیچ تضمینی نیست. نمی توانم وعده سر خرمن بدهم و مثلا برای همیشه خداحافظی کردیم

مثل شبی که گوشی ام  هنگ کرد و در کمال تعجب عکس ها سر جایش ماند اما تمام اس ام اس هایم پاک شد و من از حسرت از دست دادن "دوستت دارم های" عزیز دلم که شاید کسی تا آخر عمر اینطور دوستم نداشته باشد مثل ابر بهار باریدم

مثل روزی که فکر کردم همه چیز تمام شده و بعد از دو ماه همسر زنگ زد که احتمالا کارم در شهر شما نهایی شود و من مثل یخ برخورد کردم اما وقتی قطع کرد از فکر ادامه تردیدهای بی پایان کودکانه گریستم

مثل اولین عید نوروزی که قرار بود کنار خانواده ام نباشم و با گریه رهسپار جاده ها شدم

مثل روزهای رفتن همسر در ایام عقد که با هر بار رفتن اش بخشی از وجودم را می برد

مثل روز بردن جهاز که حس می کردم دارند من را از خانه بیرون می اندازند و پریشان و وحشی شده بودم

مثل آخرِ شب پاتختی که دیگر وقت رفتنِ همیشگی بود

مثل چند هفته بعد از عروسی که از دلتنگی مادرجانم کار کردم و زار زدم

مثل روزهایی که منتظر جواب آزمایشاتم بودم که بگویند ریسکی در کار نیست و جنین ات سالم است

مثل بچگی که راحت گریه می کردم

مثل خیلی وقتهای دیگر که فقط گریه جلادهنده دلم شد

ناخوش احوالم

تو کلاس های قبل از زایمان گفته بود که تو چربی نداری. تو شیردهی مراقب خودت باش اما من کلا خوردن بلد نیستم خصوصا اگر روزها تنها باشم

عاشق میوه ام که بعد از زایمان اونم فرصت نمی کنم زیاد بخورم

اون چند روزی که احساس گیاه بودن داشتم تازه اوضاع خوب بوده. امشب از عصر پاهام خیلی دردناک شده و احساس می کنم بند بند تنم داره از هم در میره

قبل از ده از شدت ضعف ماه رو سپردم به همسر و رفتم رو تخت. نه فکر می کردم بخوابه. نه توان عوض کردنشو داشتم از شدت ضعف

به هر روی قبل از ده و نیم در آغوش پدرش خوابید

الان ملت ریختن تو خیابون اما من حتی نتونستم بازی رو ببینم از شدت ضعف و درناک بودن تنم

ماه اک تازگیا زیاد شیر میخوره

از طرفی غذایی که براش میپزم رو نمیخوره

از غذای خودمون چرا

اما چون میگن توانایی دفع نمک ندارن نگرانم

طفلکی اون بیمارهایی که ناخوش اند و دردناک اونوقت ضعف بدنی هم آزارشون میده

<>خدایا همه بیمارا رو شفا بده


از این که الان سردمه حدس میزنم شاید کمی هم سرما خوردم نمیدونم.


از تابستون به خاطر قار قار مسخره کولر همسایه که شب تا صبح؛ صبح تا شب رو مغزمه بدم میاد. از پارسال هر روز دعا می کنم خراب شه و دیگه کار نکنه تا یکی دیگه بخرن اما از دعا گربه کوره... :))))