هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تنهایی

تا حلقوم لباسشویی را با ملافه پر کرده ام. باز هم مقاومتم شکست و با این که ملافه روی تشک ها پهن کرده بودم، ملافه اصلی تشک ها را هم جدا کردم که شسته شود. ماه اک به میز آویزان شده و تلاش می کند دستش را به تافن برساند و غر می زند.همسر طی یک توفیق اجباری مشرف شده اند قم. البته فکر نکنم حرم بروند.

با ماه اک مراسم سرلاک خوری داریم. ته سرلاکها را که نمی خورد می خورم وًسعی می کنم با learn english سرش را گرم کنم تا چند جمله بنویسم اما بی فایدست. میاید و می چسبد به من. شیر می خورد و خوابش می برد. مست خوابم. نمیتوانم با باد کولر بخوابم. امروز کمی خنک تره. پنجره را باز می کنم و کولر را خاموش. بیهوش می شوم اما چند دقیهقه بعد با کوبیده شدن پنجره از خواب می پرم و دیگر خوابم نمی برد.

بی حوصله ام. درست صبحانه نخورده ام. از بعد از آمدن ماه اک تقریبا هر روز فرصت سیر خوردن صبحانه از دست میرود. به شدت گرسنه ام. حس آشپزی نیست. در یخچال را باز می کنم و انگار که تو بیابون آب پیدا کرده باشم، با خوشحالی باقیمانده قورمه سبزی را می بینم. گرمش می کنم و با ماست و سبزی خوردنی که مامان پاک کرده می خورم. غذا که تمام شد با خاله کوچیکه حرف می زنم. میگه دو جلسه آخر یک حس بی تفاوتی به طرف داره. برایش از حس های متناقض قبل از ازدواج می گویم. از روزهایی که عاشق همسر بودم و روزهایی که فارغ می شدم. میگویم به خودت فرصت بده. هنوز زوده که انتظار احساس ویژه ای داشته باشی. اما هر دو میداتیم که به خاطر تفاوت سنی شان نگران است. 

حالم خوب نیست. زنگ میزنم به همسر. میگویم برایم سوغاتی بیار. خیلی وقته دلم جانماز جدید می خواهد. میگوید باید ببینم بقیه برنامه اشون چیه. میگویم تنها ماندم. میگوید میام. ماه اک بیدار میشود. موزیک را تا آخر زیاد می کنم. سعی می کنم با رقصیدن حالم را خوب کنم اما رقصم نمیاد. ملافه ها را از حلقوم ماشین لباسشویی می کشم بیرون. پهن می کنم. بهنام بانی میخواند "کاشکی برگرده اونی که عاشقم کرده ..." و من یهو یاد هدی می افتم و حس اینکه تو ماشین به قول خودش تابلو پاشو گذاشته رو گاز  و صدای بهنام بانی داره ماشین رو می ترکونه و اون فقط برای اینکه حرف نزنه داره گاز رو تا جایی که ممکن است فشار میده. 

ماه اک از پایم بالا می آید و رشته افکارم پاره می شود


مهمانها رفته اند. آنقدر دیشب دیر خوابیدم و بیدار شدم به خاطر غذای صبح که حالا به زور بیدارم

خسته ام و بی انرژی

تنها چیزی که می تواند حالم را بِه کند خواب است. خواب

دلا خو کن به تنهایی

اپیزود ١: عادت کرده ام به تنهایی، به سکوت، به حرف نزدن، به اینکه تمام فرصتم برای حرف زدن همان چند دقیقه تلفن باشد. اینقدر عادت کرده ام که وقتی امروز طبق عادت گذشته و پر حرفیهای قدیم از هر دری سخنن گفتم یکهو به خودم آمدم و دیدم چقدر آشفته ام از حرف زدن. از همین حرفهایی که گفتن و نگفتن شان تفاوتی ندارد. از اینکه مبادا حرفی ناخواسته به دل کسی بیاید. اینقدر این آشفتگی هویدا بود که مادر پرسید. گفتم پشیمانم از حرف زدن. گفت مگر حرف بدی زدی؟ و من هنوز در حال محاکمه خودم هستم


اپیزود ٢: از شدت دلخوری از همسر به مادر گلایه کردم. اما ناراحتم. همسر فرشته نیست. مثل همه ایرادهایی دارد. اما حسن هم زیاد دارد. یک فقره به خصوص اش اینکه هرچقدر بین مان شکراب شود هرگز به خانواده اش از من گلایه ای نمی کند و نکرده. حتی در جمع خانواده من تا وقتی بحث پیش نیاید و من چیزی نگویم و لزوم به دفاع یا زدن حرفی نبیند فقط شنونده است.

احساس گناه

رفتیم پارک. دارم از پله های سنگی میرم بالا. از مسیر سمت راست نمیرم چون دارن آب میدن و خیلی خیسه. از سمت چپ میرم. یک گوشه از دو سه پله بالاتر از من آب جمع شده. پسره ی نفهم پاشو میبره بالا و محکم میاره روی اون آبی که جمع شده. تمام آب می پاشه به من. عصبانی میشم و میگم چی کار می کنی احمق؟!

پریشون می شم. فقط دلم میخواد برم خونه تا لباسهامو بشورم. بقیه میگن نجس که نیست. من میگم تمیز هم نیست. با اون کفشا حتما دسشویی هم رفته بعد هم آبها به من پاشیده.

رسما زهرمارم شده. حتی ماه رو بغل نمی کنم مبادا بخوام بعدن اونو هم بشورمش.

همسر که از بدو خروج به من گفت تقصیر توعه که داریم دیر میریم!!! چهره گریون منو که می بینه می گه به حرف من گوش ندادی که گفتم اون طرفی بریم،  این اتفاق برات افتاد. من که خیلی عصبانی ام از پاشیده آب می گم همه گفتن از این طرف بریم. من حرفی نزدم.

به خواهر می گم به جای دلداری محکومم می کنه. لابد بسته بودن جاده چلوس هم تقصیره منه که مجبور شدیم بیایم اینجا. فقط روش نمیشه بگه

خواهر که حق رو به من میده می گه خونه هر کس دیگه بود بر می گشتم خونمون. من تحمل بحث کردنای همسرت با تو رو ندارم. اون هر چی گفت تو فقط سکوت کن تا تموم شه وگرنه فردا ماه بدتر از اون  باهات  بحث می کنه.

میام برای تهلیه ناراحتیم چیزی از همسر بگم. خواهر میگه غیبتشو نکن چون همونطور که ازش دلخور میشم که تو رو ناراحت می کنه با بحث کردن هاش، دوستش دارم خیلی زیاد.

ادامه نمی دم و دائم فکرم مشغوله. دیگه مثل قدیما به خاطر چنین اتفاقایی تنم تب نمی کنه ولی عصبی میشم. مجبوریم یک راه طولانی پیاده بریم. برای اینکه پایین مانتو و شلوارم به جایی نخوره روی لبه تخت می شینم.

تو راه برگشت از مادر و خواهر می پرسم که من امروز شماها رو ناراحت کردم؟ می گن نه. میگم فکر کردم به خاطر ناراحت کردن شماها این بلا سرم اومد

خواهر میگه این پای کنبر رفتنای بچگیمون!! این احساس گناهی که آ- خ.. دا نهادینه کردن تو درونمون همیشه هست و نمیزاره لذت ببریم از خوشیها از ترس گناه بود


+ آخر شبی یک چیزی دیدم که کاش ندیده بودم و حالا چون نمیتونم خودم حرفی بزنم یا کاری بکنم بد عصبی ام چون این یکی رو هر کس باشه بدش میاد.  ناراحتم خیلی


+ با حال بدی بیدار میشم. تازه اذان صبح رو گفتند. به خاطر چیزی که دیدم به قدری حالم بده انگار که یک گند بزرگ زدم و الان نمیدونم باید چطور جمعش کنم؟! دست به دامن خدا می شم که کمکم کنه و می گم الله اکبر. ننیدونم چطوری؟ اما ایمان دارم کمکم می کنه و نمیزاره یک بنده ضعیف مثل من چند روز شاید هم مدتها شکنجه بشه. 



+ از اونایی که تو پست خصوصی برام نظر داده بودند تشکر می کنم. سپاس بیکران مهربونهای من

عطر تو

مهمانهایم آمدند.

جسم ام یک جورای عجیبی شده این روزها.دیشب دل و کمرم طوری درد می کرد گویی مجروح است. امروز دائم یک لرزش درونی دارم و یک چیزی در گلویم گیر کرده انگار.

اما حال دلم خوب است. آرامم. ماه ام ولی آنقدر درگیر حضور مهمانها است که نمی تواند شیر بخورد.

امروز وقتی روی چرخ نشاندیم اش نیازی به گرفتن اش نبود. بعد هم عین آدم بزرگها که از دوچرخه پیاده می شوند پیاده شد و یک دست به فرمان یک دست به زین جلو رفت

به طرز عجیبی شیطون شده و کنجکاو است تا دلتان بخواهد

همسر با پدرجانرفته اند میدان میوه و بازار را بار کرده اند.

جای تان سبز عجب شلیل و هلویی خوردیم

خوشحالم که آمده اند.

صدای نماز خواندن مادرجان فضای خانه را پر کرده و آرامش میریزد توی جانم