هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

چرخه زندگی 95

همه حرفها و فکرها در ذهنم تلنبار شده... برخلاف همیشه نه دفتری آورده ام برای نوشتن و نه کتابی برای خواندن. آنقدر بدو بدو کردم تا ساک ببندم که کتاب و دفتر به کل از قلم افتاد. آخر به خاطر بدحالیهای این روزها، آماده شدن برای سفر موکول شد به دقیقه نود و روز آخر. نخندیدها! مطمئنم حال خوب روز آخر، به خاطر آن بود که دست به دامن حضرت زهرا شدم. اصلا باورم نمی‌شود این من بودم!!

حرف بسار است اما اولویت با حرفهای آخر سالی است. حالا که 24 ساعت و 22 دقیقه مانده به پایان سال 95؛ باید فکرهایم را توی دل کلمات بریزم که یادم بماند چه بودم و چه شدم!

 مرور می‌کنم 95 را؛ چرخه زندگی را با دقت بررسی نکرده‌ام اما می‌دانم به لحاظ کاری فعالیت مثمر ثمری داشتم و منتظر نتیجه مالی در دو ماهه اول سال جدید می‌مانم.


+ درباره عشق، رابطه خودم و همسرک را بررسی می‌کنم. نسبت به سال گذشته، به مراتب رابطه بهتری بود... اما هنوز زمان و تلاش زیادی برای محکم‌تر کردن رابطه و عمیق‌تر شدنش لازم است. به خصوص که ان شالله در چند ماه آینده کوچکمان به این جمع دونفره اضافه می‌شود و قطعا تمام رابطه ما را تحت تاثیر قرار می دهد. در این مدت باید برنامه جدی‌تری برای حفظ و استحکامِ این رابطه شیرین در پیش بگیرم. قطعا کار آسانی نیست اما تلاش‌ِ شیرینی است.


+ خانواده!!! به فکر فرو می‌روم. آنقدر که کم دارمشان. اما آنقدر که توان داشتم از راه دور کم نگذاشتم اما کافی نبود. شاید هم به نسبت مسافتها کافی بود اما آنقدر برای دلم ناکافی بوده که به چشم نیاید.


+ تفریح!!! اوف چه واژه نامانوسی :)).  راستش خوب که فکر می‌کنم تمام سال گذشته به تلاش و کار گذشت. همسرک آنقدر درگیر بود که حتی جمعه ها هم پشتش به من بود و صورتش رو به لپ تاپ. همه تفریحمان خلاصه میشد به چند بار پارک رفتن در حد یک ساعت و پیاده رویهای طولانی تا مرکز خرید. ما که دائم السفریم اما نه سفری که برای من تفریح محسوب شود. این سفرها فقط محض دیدار خانواده هاست. راستش از نظر من از خانه ای به خانه دیگر رفتن سفر نیست. تنها سفر تفریحی مان یک سفر دو یا سه روزه در بهترین ماه سال به شمال بود. آن هم به لطف خانواده ام.


+ یادگیری! در این باره باید بیشتر فکر کنم.


+ به معنویت که می‌رسم؛ آه از نهادم بلند می‌شود.  واضح است که هیچوقت نمی‌توانیم به جا بیاوریم آنچه در خور اوست اما می تواند بسیار بسیار بهتر این باشد. در این مورد نیاز به یک اراده بسیار قوی دارم. کسی می داند چطور؟


+ دوستان! تحول عظیمی در ارتباطاتم به خصوص بعد از عروسی رخ داد. بعد از عروسی به همه شان یک بار یا دوبار زنگ زدم و خیلی ها که گفتند خودمان تماس میگیریم هرگز تماسی نگرفتند و بقیه هم حرف زدند اما حرف زدن آخرشان بود... و کسی که هرگز نفهمیدم دلیلش چه بود با بدترین شکل ممکن که درخور شخصیت خودش بود، رفتار کرد. هنوز هم عصبانی می شوم که چرا پیام دادم که به شخصیتم توهین شود و چرا نگفتم ان شالله خدا مشکلاتت را حل کند که بفهمد احمق نیستم. بگذریم. دوستانم غربال شده اند و دوستان جدیدی که پیدا کرده ام؛ منبع انرژی های مثبتم شده اند.


+ سلامتی! پیگیری های خوبی برای سلامتی ام داشتم. هم به لحاظ پزشکی هم به لحاظ روانی. تنها چیزی که جا ماند رسیدگی به دندانهایم بود که با آمدن غافلگیرانه کوچکمان به بعد از تولدش موکول شد.


با این تفاسیر؛ وضعیت معنویت و تفریح از همه بدتر است و وضعیت کار و کمی هم عشق از بقیه بهتر است. شما هم چرخه زندگیتان را بررسی کردید؟


غ ـزل‌واره:

+ احساس معذب بودن دارم. اینکه مادر همسرک از روی حساسیت‌اش به تمیزی، دوباره روز بعد از جاروی من، جارو بزند و اتفاقهایی شبیه این.

+ ویتامین ب6 فریادرسی شد در این روزهای آخر سال که کمی بهتر باشم.

+ میلاد حضرت زهرا به همگی‌مان مبارک

+ پیشاپیش سال جدیدتان مبارک و لبریز از اتفاقات و تغییرات مطلوب در خودتان و زندگیتان

تلنگـــر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قوی سیاه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در شرف ایجاد تغییرات

شواهد عینی حاکی از آن است که اینجانب به نوع خفیفی از افسردگی و بی‌انگیزگی شدید مبتلا گردیده‌ام و برای خروج از این حالت رخوت انگیز نیاز به تغییرات درونی و بیرونی؛ جزئی و کلی می‌باشد. 



غ ـزل‌واره:

+ به طرز عجیبی بی انگیزه شدم. خونه نامرتب و بهم ریخته است؛ درست عین افکار من

+ خوابم به هم ریخته است و مدتها باید روی تخت وول بخورم تا خوابم ببرد حتی وقتی که مست خوابم

+ عاشق صبحانه بودم؛  در تمام زندگی‌ام. اما بیشتر از یک ماه است که صبح‌ها میل به چیزی ندارم. امروز از 9 که بیدار شدم تا 12:40 فقط یک فنجان شیر نوشیدم.

+ اگر سردرد نبود ناهار را هم فاکتور می‌گرفتم و فقط به شام در کنار همسرک بسنده می‌کردم.

+ خدا را صد هزار مرتبه شکر که در زمانهایی که افسرده و به هم ریخته می‌شوم؛ به روغن سوزی نمی‌افتم و نمی‌روم در فاز بیهوده خوردن. کلا کم غذا می‌شوم و بی‌میل به خوردن و خودم عاشق این خصوصیت دوست داشتنی‌ام هستم

بعد از فرار نهایی از زانوس

روز شنبه بعد از ناهار حس های خوب کم‌ کم تبدیل شد به استرس و ترس. با همون حال خوابیدم و با حالی بدتر بیدار شدم. انگار که یک اتفاق وحشتناک افتاده باشه. همسرک که از حالم خبردار شد زنگ زد و گفت هیچ اتفاق بدی نیفتاده. همه چیز عالی است و با برنامه هایی که داریم درآمدی حتی بالاتر از شرکت خواهی داشت. اون هم بدون آقا بالاسر و استرس. من همه اینها را میدونستم اما اون حس وحشتناک دست بردار نبود. با اینکه میدونستم اونجا فقط وقت من تلف میشد، چون لبریز حس های اضافه بودن یا نیاز به خلاصی از اون زندان بدجور درونم دست و پا میزد و حتی کارهایی که میتونستم انجام بدم که در محیط حالم بهتر بشه و از زمانم درست استفاده کنم [لااقل برای کارهای درسی] به خاطر مانیتورینگ انجام نمیدادم. حتی چند ماه گذشته جرات نوشتن یک خط دلنوشت داخل ورد نداشتم، مبادا غیر‌انسانی بخوندش.

دیروز صبح باز با همان حس تلخ صبح روز قبل بیدار شدم؛ با شدتی کمتر. برای جلو افتادن کارها رفتم شرکت مفید اما امکانش نبود. رفتم زانوس، فقط آنها که دوستشان داشتم را دیدم و دیده بوسی با دونفرشان کردم. برای گرفتن نامه اما دیدم نامه صادره از اداره را فراموش کردم. باز هم منزل و شرکت. تازه فهمیدم مهرنوش هم قصد رفتن دارد. دُم بریده تازه نامزد کرده و میخواهد از دوران عقد و نامزدی لذت ببرد موش کوچولوی شیطون. انیسه هم خسته از حضور در این زانوس لعنتی اما با وجود داشتن پیشنهادهای کار عالی حوصله جابحایی ندارد. خیلی غیر منتظره مرضی هم رسید. از پنجم سرکار جدیدش است. یک کار با امنیت شعلی و حقوق و احترام بالا. شب عیدی، بدجور دست زانوسیها را گذاشت در پوست گردو. خدا تلافی حرف پارسال که سر افزایش حقوقی که اتفاق نیفتاد بهش گفتند: "ممنون میشویم اگر میخواهی بروی همین حالا بروی" را بدجور سرشان درآورد. جگرم خنک شد اصلا. وقتی زدیم بیرون دیدم با اینکه دیگر نسبتی با این خراب شده ندارم اما هنوز در فضای حس خفگی به من دست میدهد. دیدم چه حس شیرینی است رهایی از یک زندان. حتی اگر از اول میدانستی این زندان دائمی نیست. حتی فکر میکردی جای خوبی است

بقیه روز کتاب خواندم و با کلی غرو لند همراه ماه مان به بازار رفتم.


اضافه نوشت:

1+ از حق نگذریم من از قِبَل زانوس چیزهای زیادی دارم که مهمترینشان درس و در نتیجه همسرک است. برای همیشه از خدا و سختیها و دردهای زانوس مچکرم. زانوس همه چیزش بد نبود وگرنه برای من مجال درس خواندن فراهم نمیشد. اما از روز اول و رفتارهای "ت" هیچوقت حس خوبی در بخش نداشتم. همیشه از دیدنش گریزان بودم و وقتی بود فقط تحمل میکردم. بزرگترین نعمت زانوس نبودن برایم ندیدن "ت" است.


2+ دلم میخواد پشت سر هم پست بزارم