هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

جنس ضعیف


توجه: این پست حاوی مقدار زیادی گله و شکایت هست!!!

 

 نمی دونم از کجا و کی توی تاریخ زن رو ضعیف و جنس دوم فرض کردند اما به نظرم این پست فطرتانه‌ترین بدعت روزگار است. بدعتی که مغز مردم را چنان شستشو می دهد که دختران شون رو "تو سری خور" و "نامقتدر" تربیت کنند چنان که همیشه بنشینند و منتظر بمانند که دیگران براشون تصمیم بگیرند!!!!
از کی این فکر رواج پیدا کرد که دختر اگر ازدواج نکند بیچاره و سیاه بختِ و اگر ازدواج کنند خوشی عالم از آن اوست؟
عصبانی ام. خیلی. نه فقط از آدمهای این قصه بلکه از این فرهنگ چیپ و تو خالی که چنین نگاه خاری به قشر زن دارد و اینطور وحشیانه احساس، افکار و زندگی یک زن را در بند خود محصور کرده.
از وقتی دست چپ و راستم را  شناختم می دیدم که مامان جون فقط به فکر شوهر دادن دو دختر آخری است. وقتی قرار بود خواستگاری بیاید طبق برنامه درون خانه شان یک بار خاله بزرگتر و یک بار خاله کوچیکه (یکی در میون) در جلسه خواستگاری حاضر می شدند تا اینکه یک بار با برخورد احمقانه یکی از خانم ها که مثلا خواستگار بود و بعد از دیدن خاله کوچیکه از مامان جون خواست دختر دیگر را هم ببیند؛ صبر خاله کوچیکه لبریز شد و دعوا شد. خاله کوچیکه اعتصاب کرد و گفت تا وقتی که خاله بزرگتر ازدواج نکرده در هیچ جلسه خواستگاری حاضر نخواهد شد. روزها گذشت و 19 سال قبل خاله بزرگتر ازدواج کرد. مامان جون سر از پا نمی شناخت و خوشحال بود.  در دوران عقد خاله بزرگتر یکی دو خواستگار با موقعیت شغلی خوب سراغ خاله کوچیکه رو گرفته بودند و مامان جون با فکر اینکه امکان تهیه دو جهیزیه همزمان را ندارد؛ بدون مشورت، خواستگارها را رد کرده بود و اینطوری بود که خاله کوچیکه مامان جون رو از پذیرش خواستگار جدید تحریم کرد و تا دو سال اجازه ورود هیچ خواستگاری به خانه را نداد.
سالها گذشت و هزاران خواستگار جور وا جور آمدند و رفتند و هیچ کدام نبودند آنی که باید و بعد از هر خواستگاری و جواب منفیِ خاله، جنگ اعصابی بود در خانه که نگو. با وجود تمام احترامی که برای مامان‌جون قائل هستم اما مامان‌جون با وجود قلب مهربونش چنان افکار و اعتقادات بی پایه و اساس و پوسیده ‌ای دارند که واقعا هیچ کدامش در کَت من یکی نمی رود. مامان‎‌جون به خاله اعتراض داشت که چرا وَرِ دلِ من چسبیدی و از این خانه دل نمی کَنی. در حقیقت مامان‌جون فقط می خواستند خاله را شوهر بدهند؛ حالا به هر کس که شد. درست  سه سال پیش دوستی، ایمان را به خاله معرفی کرد و گفت: "ایمان در کودکی پدرش را از دست داده و مدتی قبل که تصمیم به ازدواج گرفته خواب پدرش را دیده که گفته عمه یک دختر بسیار خوب می شناسد". اینطور شد که یک پسر قد بلند، خوش هیکل و خوش قیافه شد خواستگار خاله اک. 6 ماه رفت و آمد کردند و هفته ای یک بار کوه می‌رفتند برای شناخت هم. البته که من نفهمیدم خاله چه شناختی پیدا کرده که این آقای خوش تیپ رو با اون عقاید به شدت مردسالارانه اش را انتخاب خوبی برای آینده دیده. دی ماه 97 ازدواج کردند. تنها خرید روزهای عقد یک حلقه قشنگ بود که لذت همان رو هم از دماغش درآوردند و کوفتش کردند. یک دست لباس و مانتو و کفش و کیف. همین تمام خریدشون برای عروس بود و زحمت کشیدند همون طلای شب یلدا رو بدون خجالت سر عقد دوباره هدیه دادند :|. قبل از عقد خاله اک زنگ زد که ایمان گفته آینه شمعدان نخریم و به جایش چیز دیگری بخریم و من گفتم اگر نخری هیچ چیز دیگری هم نمی خری. با این حال خود دانی. نخرید و به جایش هیچ چیز دیگری هم برایش نخرید و هنوز که هنوز هست حتی اگر حرفی نزند می دانم که حسرت آینه و شمعدان به دلش هست.  اغلب روزهای دوران عقد خاله اک خونه مادر شوهرش بود و شهریور 98 رفتند زیر یک سقف اما نه با ایمان؛ بلکه با مادر و برادر ایمان چهار نفری. :| خانه رو خریدند و خاله  با چه ذوقی جهاز خرید و خانه را چید اما روزهای بعد از عروسی ایمان به بهانه اینکه مامانش تنهاست و زحمت زیادی برای دست تنها بزرگ کردن شان کشیده از رفتن به خانه خودشان امتناع کرد. وقتی بعد از یک ماه  فهمیدم چقدر عصبانی بودم. از خاله خواستم محکم روی حرفش بایستد و حرف بزند. از مامان خواستم موضوع رو از طریق دایی پی گیری کند اما .... باباجون!!! همون باباجون قوی روزگار کودکی ام بیش از اون تکیده شده که بخواهد اقتداری به خرج دهد و به نظرم از همان دو سال پیش حسابی با اضطراب مرگ دست به گریبان هست چون همان روزها به خاله اک گفته بود با من کج خلقی نکن من 5 ماه دیگر بیشتر زنده نیستم. باباجون! همون باباجونی که مامان رو بهترین گزینه برای نصیحت و راهنمایی خاله ها می دانست!... همین که مامان حرفی زده بود خیلی محکم به مامان گفته بودند اگر در زندگی خاله کوچیکه اختلالی رخ دهد همه را از چشم اونها می بینند و این شد که همه خفه‌خون گرفتند و خودشون(باباجون و مامانجون) هم به خاله توصیه کردند صبور باشه. اوایل به طرز وحشتناکی حرص میخوردم و از ایمان متنفر بودم چون خاله اک می گفت دارم دیوونه می شم اما توان مقابله با این وضعیت را نداشت. اصلا بلد نبود و نیست. برای ایمان مادرش در درجه اول بود و انگار به جای همسر، همدمی برای مادرش استخدام کرده بود. کم کم دیدم میخ من به سنگ نمی رود و حرف زدن با خاله بی فایدست چون هیچ تلاشی برای بهتر شدن اوضاع نمی کد  و اصلا بلد نیست کاری بکند. فقط بارها تذکر دادم که اگر این وضع رو درست نکنه برای بچه ای که میخواد داشته باشه خیلی بد میشه چون منجر به یک تربیت افتضاح میشه. ناگفته نماند که ایمان هم گفته بود بچه دار بشیم؛ بچه رو میدیم مامانم بزرگ کنه. نه که خاله خودش چُلاقه و نیست تربیت خودش عالی بوده!!!
همه اینها گذشت و خاله اک باردار شد. آقای ایمان که آبان پارسال اومد اینجا و گفت من از خودم 101% مطمئنم که پروتکل ها رو رعایت می کنم برای همین اومدم خونه تون؛ خودش و مامان و برادرش دو هفته قبل کرونا گرفتند و چون خاله علائمی نداشت؛ ایمان، خودش با عقل سلیم خودش تصمیم گرفت برای محافظت از همسر و فرزند تو راهیش؛ خاله اک رو بفرسته خونه مامان جون باباجون. خاله اک به من گفت: "نباید من رو بفرسته خونه مامان اینا چون منم کنارش بودم که مبتلا شده اما حوصله دعوا ندارم". من سکوت کردم و دو هفته قبل رفت خونه باباجون. دو روز بعد گفتند در اتاق ها رو شب باز گذاشتند و خاله سرماخورده و آبریزش بینی داره. بعد هم گفتند باباجون به خاطر گرفتن روزه ها بدنشون ضعیف شده. مریض شدند و رفتند دکتر و سرُم زدند و ناخوش احوالند و همون جمعه هفته قبل هم بعد از بدن دردِ مامانجون؛ دایی برده بودشون دکتر.
هفته قبل که با باباجون حرف زدم اونقدر بی حوصله بودند که باید با منقاش حرف از دهن شون می کشیدی بیرون. همون باباجونی که هر دردی هم تو دلشون بود شوخی و خنده اشون، خصوصا با منِ راه دور ترک نمی شد و نمی ذاشتند اصلا از دردشون باخبر بشم؛ خصوصا بعد از حمله های اضطرابی سال قبل؛ گفتند اطرافیان؛ "مامانجون" درکشون نمی کنند و دلشون میخواد برن یک جایی که هیچ کس نباشه. کاملا شوکه شده بودم از حال و برخورد باباجون. پریشب زنگ زدم مامانجون گفتند حالشون خوبه (مامان جون در مورد سلامتی باباجون  کلا تو فاز انکار بیماری هستند. چه کرونا چه درد و ناراحتی های دیگه). خواب بودند و گفتم خودم بعدن زنگ میزنم. امروز زنگ زدم. باباجون ناخوش تر شده بودند و باز رفته بودند دکتر. گفتند: "حلق و گلوم خشک شده. توی دلم آتیشِ و حالم از هر خوردنی و خودم بهم میخوره" انگار آب داغ ریختند روی سرم. تنم تب کرده بود. باباجونی که می شناختم ازش بعید بود چنین کلامی"حالم از خودم بهم میخوره". بعد از کلی قربون صدقه خداحافظی کردم و هی بغض کردم؛ هی فرو دادم. خواستم سکوت کنم اما نتونستم. زنگ زدم به مامان و گفتم چطور نفهمید که نباید خاله رو بفرسته خونه باباجون. من آدم پشت سر بقیه حرف زدن نیستم اما خیلی خیلی عصبانی بودم. تازه داشتم تلاش میکردم به عنوان شوهر خاله بپذیرمش اما ... همین هفته قبل که فهمید مبتلا شده تو گروه پیام گذاشت: "بیاید بهم قول بدید رفت و آمد نکنیم که خاله کوچیکه سیستم ایمنی اش به خاطر بارداری ضعیفِ" اما به خاطر خودخواهی خودش و به خیال خودش محافظت از زن و بچه اش آتیش رو انداخت تو دامن یک پیرمرد پیرزنی که تن شون دیگه توان زیادی درش باقی نمونده
آخرش زنگ زدم به خواهرک. هنوز خیلی عصبانی ام و احساس میکنم اگر ایمان رو میدیدم یک سیلی محکم خرجش می کردم. چطور یادمون دادند که دخترهامون رو باید تو سری خور و فرمان بردار بار بیاریم؟ چطور یک عمر زدیم تو سرشون و مجبورشون کردیم هر چی ما میگیم بگند چشم؟
چرا خاله اک نباید بتونه گلیم خودش رو توی این زندگی مشترک بکشه بیرون؟! چرا نباید عُرضه داشته باشه شوهرش رو بشونه سر جاش و بره تو خونه خودش بدون مادرشوهر و برادرشوهر زندگی کنه؟؟ چرا برای گریز از داد و قال شوهرش باید تن به خواسته اون بده و جونِ پدر مادرش رو به خطر بندازه؟
خاله کوچیکه مهربون ترین خاله ای هست که توی دنیا سراغ دارم اما چرا نباید اقتدار داشته باشه و محکم جلوی خواسته های زورگویانه و خودخواهانه شوهرش واسته؟ چرا پدر مادرش از ترس پیری و باقی موندن کمی از عمرشون باید ازش بخوان سکوت کنه و زندگی کنه؛ بدون اینکه تلاشی برای رفع مشکل زندگی دخترشون بکنند؟ چرا یک مادر به خاطر خودخواهی خودش باید بچه اش رو پسرش رو طوری بزرگ کنه که عذاب وجدان زحمت هایی رو که مادرش براش کشیده داشته باشه و زندگی یک دختر رو فدای خودخواهی خودش و مادرش کنه؟ مگه غیر از اینه که پدر مادرا برای دل خودشون بچه دار میشن؟ پس چه منتی می مونه که سر بچه هاشون بزارند؟ چرا یک مادر اینقدر باید خودخواه باشه که بزرگتری نکنه و پسر و عروس ش رو نفرسته خونه خودشون؟ اصلا چرا باید بخوایم به هر قیمتی دخترمون رو شوهر بدیم؟ مگه صِرف شوهر کردن؛ خوشبختی بیکران میریزه تو زندگی شون؟ از اون بدتر چرا وقتی یک دختر ازدواج نکرده (مثل خواهرک) به زعم خودمون و به خیال مون با افکار خیرخواهی باید بهش بگیم "ان شالله خوشخت بشی"؟ مگه هر دختری ازدواج نکنه بدبخته؟ مگه نمی شه مجرد بود و خوشبخت بود؟ اصلا با چه جسارتی به خودمون اجازه میدیم در مورد خصوصی ترین مسائل زندگی یک دختر با چنین جملاتی اظهار نظر کنیم؟ همون تویی که میای برای دخترا آرزوی شوهر و ازدواج می کنی؛ خودت از ازدواجت خیلی راضی و خشنودی؟ چقدر شوهرت بهت بها میده؟ چقدر به عنوان یک زن تو زندگیت اقتدار داری و توان اظهار نظرهایی رو داری که بهشون بها داده بشه؟
و هزاران سوال دیگه که از حوصله اینجا خارج هست
این حرفایی که زدم دلیل بر این نیست که من از زندگیم ناراضی ام. دلیل بر این نیست که خودم اقتدار دارم یا ندارم. مشکل من با فرهنگی هست که زن ها رو تو حصار خودش اسیر کرده. از خیلی لذت های اساسی زندگی محصور کرده و دخترها هر کاری میخوان بکنند میگن وقتی رفتی خونه شوهر. یا لاقل اگر الان اینطوری نباشه زمان ما اینطور بود.  فکر کردن به این فرهنگ و مذهبی که ما رو قشر ضعیف جامعه دونسته و ما رو با دنیایی از احساس گناه رشد داده قلبم رو به درد میاره 

+مطلب اونقدر سنگین هست که میدونم نتونستم با این نوشته حق اش رو ادا  کنم. 

+ خواهرک میگه ما دخترا زندان بان داریم و زندان بانمون کسایی هستند که عاشق شون هستیم. که بعد از سی و اندی سال هنوز مراقبند دست از پا خطا نکنیم :|

+ یادم رفت بگم که دایی مامان جون رو که برده دکتر خودش هم مبتلا شده و از شنبه توی خونه خوابیده و امروز هم دکتر بوده

نظرات 7 + ارسال نظر
هدیٰ جمعه 24 اردیبهشت 1400 ساعت 22:03 http://Www.pavements.blogfa.com

غزل!!! خیلی ناراحت شدم. امیدوارم اتفاق بدی نیفته!
شاید خیلی از چیزایی که نوشتی رو نفهمم یا درک نکنم و تجربه نکرده باشم ولی اینکه همهٔ اینایی که گفتی و راجع بهش حق هم داری، منجر شده به این وضعیت خیلی ناراحت کنندست. نمی دونم چی بگم حتیٰ. فقط امیدوارم عزیزانت خوب بشن. ایشون کمترین کاری که می تونستن انجام بدن احترام به خودشون و همسرشون و حفظِ سلامت خانواده همسرشون بوده.
نمی دونم چی بگم واقعاً

ان شالله که به خیر بگذره
دقیقا. خوشحالم که با این فرهنگ مزخرف بزرگ نشدی و دختری قوی مستقل هستی و از حق و حقوقت میتونی دفاع کنی
یعنی هر موقع خاله یک کم از زندگیش میگه تا چند روز اعصابم خورده

عزیزمی تو می بوسمت

شارمین سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1400 ساعت 14:07 http://behappy.blog.ir

سلام غزل جانم.
ان‌شالله به زودی بیای خبر سلامتی همه‌شون رو بهمون بدی.

دقیقا حرفات رو می‌فهمم و بهت حق می‌دم این همه عصبانی باشی.
انقد این فرهنگ که "آدم بدبخت باشه بهتر از اینه که بی‌بخت باشه" تو جامعه جا افتاده که خیلی سخت می‌شه تغییرش داد و نیتز به گذر سال‌های طولانی هست. ولی به هر حال می‌شه از قدم‌های کوچیک استفاده کرد.
می‌دونی غزل؟ مامان بزرگ و بابابزرگت هم تقصیری ندارن. اون‌ها هم این طوری تربیت شده‌ن.
کلا به نظرم بهتره به جای گشتن دنبال مقصر، سعی کنیم هر قدر می‌تونیم این فرهنگ رو عوض کنیم.
الان تو یه گل‌دختر ناز داری که می‌تونی مستقل و قوی بارش بیاری؛ طوری که بتونه در برابر انرژی منفی و دیدگاه‌های چیپ فامیل و جامعه محکم بایسته و راه خودش رو بره و اگه خواست ازدواج کنه، از سر انتخاب و بلوغ باشه نه از سر اجبار و اضطرار.
به نظرم دِین تو به اصلاح این فرهنگ، همینه! اگه هر کس دغدغه اصلاح فرهنگ داره، فقط دختر و پسر خودش رو بافرهنگ تربیت کنه، کم کم تغییرات خوبی ایجاد می‌شه. :)

سلام شارمین عزیزم
امیدوارم هنوز که روبراه نشدن

منم اونها رو مقصر نمیدونم. من از فرهنگی میگم که خیلی ها بهش می بالند اما به قول دکتر هلاکویی "شرم بر این فرهنگ باد"
من دنبال مقصر نیستم و دارم به نوبه خودم تلاشم رو می کنم و امیدوارم بتونم ماهک رو قوی و مستقل بار بیارم
ولی اینها باعث نمیشه ناراحت خاله نباشم
یعنی شوهرش کلا انگار نمی فهمه. میگه بچه رو بعدن نمی بینی. مامان و داداشم میان میبرنش نه نه اش هم گفته من بلدم چطور بزرگش کنم
یعنی از این عوضی تر هم میشه فکر کرد؟

نسترن سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1400 ساعت 09:40 http://second-house.blogfa.com/

غزل از دختر اصفهانی بعیده این همه منفعل بودنچون واقعا دخترهای اصفهان رو خیلی عاقل تر و جسورتر از جاهای دیگه دیدم، نگاهم قومیتی نیستا ولی هر منطقه ای شاید بخاطر آداب و رسوم ونحوه تربیت یه خصیصه توشون پررنگ تر یا کمرنگ تر باشه
شاید خاله حوصله بحث و جدل ندارن...
خیلی ناراحت شدم برای مادربزرگ و پدربزرگ تون، امیدوارم بخیر بگذره
طفلی خاله هم خودشون حالشون بده و لابد خودشونُ مقصر این بلا میدونن
میدونی غزل اکثر ما بچه ها خودمون رو مدیون مادر پدرها میدونیم و به این فکر نمیکنیم با میل و خواسته خودشون ما بدنیا اومدیم پس منتی به سرمون ندارن ولی خودت داری میبینی بزرگ کردن و تربیت یه بچه چقدر سخته خیلی از ما اصلا رومون نمیشه بخوایم بابت خواسته هامون یا مشکلاتی که پیش میاد تو روی مادر و پدر وایسیم، نمیدونم تونستم منظورم برسونم یا نه
ولی کاملا درکت میکنم و تو نوجوانی و سالها قبل بخاطر همین مسائل هرگز دلم نمیخواست دختری داشته باشم....چون مشکلات و دردسرهای زن بودن اذیتم میکرد با اینکه عمیقا عااااشق دخترم و به خواهرک میگم هرجور شده دخترک رو شجاع و جسور و حتی سرتق بار بیار بذار از بچگی حق و حقوقشو بشناسه و بتونه بهشون دست پیدا کنه

نه بابا همه دختر اصفهانیا هم سر و زبون ندارن
کلا خانواده مادریم مرد و زنشون همین اند. داییم هم اوایل ازدواجش راضی نبود اما از ترس آبرو موند و زندگی کرد. دیگه الان رو نمیدونم راضی هست یا نه چون نزدیک سی سال داره میگذره

دقیقا مثل مامانم از بحث میترسه و همینه که باعث میشه زندگی اشون سخت بگذره
مرسی عزیزم
نمیدونم والا

دکتر هلاکویی میگه "لعنت لعنت لعنت بر پدر مادری که بچه را با عذاب وجدان بزرگ کنه و باعث بشه در بزرگسالی مدام خودش رو مسئول بدونه در جهت حل مسائل پدر مادرش"
کاش بتونیم

محدثه سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1400 ساعت 07:36

غزل جان حست رو میفهمم... اینکه این فرهنگ کی کرده تو مردم ما، باید بگم همین خانم ها... این ظلم خانم ها به خودشونه و این سکوت خانم ها ادامه همون ظلمه. یه نگاه به وضعیت حجاب بنداز.. خانم ها نخواستن، مقابله کردن، ایستادگی کردن و خب میبینی چیزی بنام حجاب وجود نداره دیگه... خانم ها شروع کردن به اجرا گذاشتن مهریه و طلاق.. الان بیشتر ارایشگاه ها بری، چند تا خانم مطلقه دور هم نشستن خاطراتشون میگن... طلاق خیلی زیاد شده... خیلیییییی.... خب این خانم ها خواستن.... اما درد اینجاست که خانم ها روسری سر چوب زدن و رفتن روی یه صندوق بلند ایستادن و نترسیدن اما نخواستن حقشون رو سر چوب و روی بلندی فریاد بزنن. اینکه یه خانم بعد ازدواج بتونه نصف اموال همسرش به نامش بشه. قانون وضع نشده؟ خب نشه.. خانواده موقع خواستگاری روی چنین چیزی پافشاری کنه و بگیره... حق طلاق بگیره... حق خروج از کشور بگیره... ولی میگن اگر بگیم طرف میره . خب بره. چرا ضعف دارین. چرا بچه بی دست و پا تربیت میکنید که ادامه زندگیش بعد از خودتون رو منوط به یه غریبه میکنید. خاله وقتی آشنا میشد باید رفتارهاش میدید... وقتی دید باید جدا میشد.. ایمان قطعا مرد ضعیفی بود که باید قضیه رو جمع میکرد ولی حالا با وجود بچه شده مرد قوی... این اشتباه خانواده هاست غزل جان... مشکل خانواده هاست که مامان ایمان نمیگه پسر برو بچسب به زندگیت ... مامان جون نگفت خاله بمون پیشم و برو هنری یاد بگیر برای خودت درآمد داشته باش... وقتی اجازه بدیم دیگران کشتی ما رو هدایت کنن، باید منتظر طوفان موند.... خاله قطعا بعد بچه شرایطش بدتر هم میشه

قبول دارم ما خودمون هم مقصریم
بله خودمون حقوق مون رو طلب نکردیم
این حق طلاق و اینا همش حرفه تا جایی که من از یک وکیل شنیدم دادن اون حق ها هم حق مرد رو سلب نمی کنه و باز اون تصمیم گیرنده است تو قانون ما
میدونی خاله هم لابد دلایلی برای خودش داشته که ناشی از نوع تربیت و تفکرش بوده
شاید دیگه ترسیده باز تنها بمونه
نمیدونم
حرف نزدن مامان ایمان به شکل معناداری نشون از خودخواهیِ البته از نظر من
منم همین فکر رو میکنم متاسفانه

مطهره سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1400 ساعت 05:40

عزیزم...خیلی ناراحت شدم...انشالله به زودی خبر بهبودیشونو بهمون بدی...
طفلک خاله که استقلال نداره...خیلی سخته...
با نظرتون موافقم خودم .

اما یه همکار دارم که حدود 39سالشه ومجرده...بعد دوسال که همکار بودیم سر صحبت رو باز کرد وگفت میدونی چرا مجردم گفتم نه خب لابد انتخابته.گفت نه تقصیر مامانمه که من مجرد موندم...مامانم میگفت حتما که نباید به هر قیمتی شوهر کنی وخواستگارامو به یه بهانه ای رد میکرد...میگفت صبر کن تا اونی که از همه نظر عالی باشه بیاد واون هنوز نیومده والان همه خواستگارام یا همسرشون فوت شده وبچه دارند یا میخوان ازم که زن دوم بشم ومن مامانموحلال نمیکنم...من باید الان بچه داشتم نه اینکه بشینم ببینم کسی در خونمون رو میزنه یا نه...پدر ومادرم دارن پیر میشن ومن از تنهایی میترسم.

من بهش گفتم که مامانش از سر مهربونی ودلسوزی این عقیده رو داشته ولی حرفمو نپذیرفت...
الان که این ماجرا رو خوندم یاد ایشون افتادم...

ممنونم مطهره عزیز
خیلی بده. کاش راه درستو پیدا میکرد

می دونی مطهره جان هم دیدگاههای دخترا متفاوته هم دیددگاه خانواده ها
منم خیلی از دخترا رو دیدم که به خاطر طرز فکر خانواده هاشون موفق نشدن ازدواج کنند و از خانواده هاشون به شدت دلخورن
ان شالله بتونه مادرشو ببخشه و یک ازدواج خوب پیش روش باشه

ویرگول دوشنبه 20 اردیبهشت 1400 ساعت 20:13 http://Haroz.blogsky.com

چقدر ناراحت شدم
کاش خدا رحم کنه به پدربزرگ و مادربزرگ فقط
می فهمم چی می گی، می دونم چقدر ناراحت و دلگیری و هیچ کاری هم از دستت در نمیاد. خود خاله حالش چطوره؟
کاش حداقل خاله نمی زاشت حامله بشه، واقعا تو یه زندگی مثل این جای یه بچه بیچاره کجاست اخه؟ خیلی ناراحت کننده اس واقعا. که دخترهامون رو جوری بار میاریم که از پس زندگی خودشون بر نمیان. بمیرم برای دلت قشنگم

فقط امیدوارم این بیماری مامان جون باباجون به خیر بگذره وگرنه دلمون هیچوقت با ایمان صاف نمی شه
چند شب پیش که رفته بود دکتر میگفت اصلا سر پا نبودم و شب هم سرم زده بود
پریروز هم که کل روز بالا آورده بود
دیروز گفت بهتره اما من امروز اینقدر عصبانی بودم که بهش زنگ نزدم چون ترسیدم تو حرفام حرفی بزنم که دلگیر بشه اونم بارداره
نمی ذاشت؟ همونطور که همه به ازدواجش کار داشتن به بچه هام کار دارن. از طرفی همون ایمانِ بچه نه نه خودشو کشته که بچه میخواد. راستش منم بودم تا جای پامو محکم نمی کردم بچه دار نمیشدم اما خاله به خاطر سن اش ترسیده چون الان 40 سالشه
خدا نکنه قربونت برم
باباجون خوب بشه دیگه منم آروم میشم
راستش خاله رو تو دلم هم سرزنش نمی کنم چون اینطوری تربیتش کردند و مجبورش کردن حرف گوش کن باشه و الان همون معلم ها ازش میخوان جلو حرف شوهرش سر تعظیم پایین بیاره

فرنوش دوشنبه 20 اردیبهشت 1400 ساعت 20:03

غزل جانم پوزش میخوام ، خاک بر سر این فرهنگ پوسیده که نشستن سر سفره عقد رو کردند تصویر آرمانی خوشبختی دخترها. درد بیشتر اینه که قشر مثلا تحصیلکرده هم در پستوی ذهنش همین تفکر رو داره. تا وقتی واژه های پوسیده ای مثل پیر دختر و ترشیده سر زبونها باشه انتظار هیچ احترام گذاشتنی به زنها رو نباید داشت، زنهایی که شوهرها در پس ظاهرهای امروزیشون به چشم مایملک میبینن اونا رو. مرسی که نوشتی عزیزم. به امید روزی که ماها خودمون از انفعال دربیاییم و عنان زندگی و تصمیمات رو بگیریم. شاد باشی عزیزم

خواهش می کنم
واقعا شرم باد به این فرهنگ که چه بسیار دخترها که فقط محض نشستن سر سفره عقد بدبخت نشدند
حق با شماست دقیقا همینطوره
آخ این مایملک رو خوب گفتی
دقیقا الان وقتش رسیده خودمون خانم ها تلاس کنیم آگاه تر بشیم و فرزندانی آگاه تر تربیت کنیم تا بالاخره روزی این دیدگاه های پوسیده منسوخ بشن

دلت غرق شادی و آرامش فرنوش عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد