هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ترکستان دی (١

 روی صندلی ماشین که نشستم؛ به همسر گفتم ما از پنج و نیم بیداریم. کارهای منم تمام بود. چه کردیم که هشت شد تا راه بیفتیم؟! البته تدخرنجمن اینقدر خسته بودم که تو فاز اسلوموشن با ضریب یک چهارم بودم :)). یک پیرهن شلوار اتو کرده بودم. دو جفت کفش از کمد بالا برداشتیم! کمی خوراکی برداشتم! ماه رو عوض کردم! تخت رو هم مرتب کردم! جمع همش دو ساعت و نیم نمیشد :)))

دو ساعتی از حرکت کردنمون گذشته بود که حرف افتاد به حال نامیزون چند مدت گذشته من و همسر که حرف منو کامل نشنیده بود،یک برداشت نادرستی کرد و همین شد که حرف رو نیمه کاره رها کردم. این بار سکوت کردم و ادامه ندادم.برخلاف همیشه که به محض راه افتادن همه دلواپسی ها و ناخوشی هام  پشت در ماشین میموند؛ این بارحتی حس سفر هم نداشتم چه برسه به حال خوب. یک ربعی گذشت که همسر گفت با دو ساعت در هفته حالت خوب میشه؟! گفتم به نظرم بهتر میشم.  در حد حرف بود اما همین درک شدن؛ همین پذیرفته شدن درخواستم حتی در کلام حالم رو از این رو به اون رو کرد. حالا دیگه خوشحال بودم. حس سفر داشتم.

 ماه که تازه ویندوزش بالا اومده بود؛ به همه چیز دست میزد. خواستم جهت باد بخاری رو تنظیم کنم که برای اولین بار متوجه دریچه ها شد. یکی یکی می بست و از من میخواست که باز کنم تا دوباره ببنده. همسرهم که ماشالله به جونش!! هم رانندگی می کرد هم دریچه ها رو می بست تا ماه اک باز کنه. از همسر خواستم ماه رو نگه داره تا من رانندگی کنم. آهنگ مورد علاقه این روزا رو پلی کردم و پامو گذاشتم رو گاز. ماه تو بغل همسر دائم وول میخورد؛ همونطور که تو بغل من. به همسر گفتم قاشق حرارتیشو بده بلکه سرش گرم بشه و کمتر ووول بخوره. پنج دقیقه نشده بود که دیدم همسر میگه اِاِاِ. نگو چشماشو بسته بود و ماه اک با استفاده از این غفلت قاشق رو انداخته بود تو دریچه بخاری ماشین :))) من هیچی نگفتم. اما ته دلم غصه خوردم که قاشقی که خیلی رنگ آبی سبزشو دوست داشتم رو به فنا داد. چنین ماشیندوستی هستم که برای قاشق بیشتر ناراحت بودم :)))

وقتی پیاده شدم با ماه اک رفتیم عقب که هم حواس همسر موقع رانندگی پرت نشه هم من کمتر اذیت بشم. ماه اک اینقدر بین من و کریر شیطنت کرد که آخر دسته کریر خورد توی لبش و لبش که چند روز بود خشک شده بود و روز شنبه هم ترک خورده بود؛ خون افتاد. دلم ضعف رفته بود از ناراحتی. طفلک مگه آروم میشد؟!  محکم چسبوندمش تو بغلم. لباسم خونی شده بود. همسر صداش درومد که حواست کجاست؟ زدم زیر خنده و گفتم همین الان تو بغلت خرابکاری کرد من سکوت کردما... با هر ترفندی بود ماه اک خواب رو گذاشتم تو کریر تا کمی بخوابم اما گوشیم زنگ خورد و همین شد شروع یک سردرد.

این بار خیلی خوب رفتیم. ساعت ٢ رسیدیم. مادر همسر سوپ گذاشته بود. دو تا از کوفته ها رو هم گرم کردیم و یک ناهار خوشمزه خوردیم. بعد از ناهار من و همسر مست خواب بودیم و ماه اک سر حال. یک قرص خوردم و دراز کشیدم. حال تهوع بدی داشتم. نگران بودم که ما بخوابیم؛ ماه خرابکاری نکنه. مادر همسرهم نیاز به استراحت داشت. اما نفهمیدم کی خوابم برد. چشمام رو که باز کردم هنوز درد داشتم و تهوع شدید. تو فکر یک مسکن دیگه بود که با خوردن خرما و نوشیدنی دارچین زنجبیل حال تهوع کم شد و سردردم آرومتر

قرار بود بریم مرکز خرید لاله اما هم خیلی رو فرم نبودم؛ هم به همسر گفتم مامانت سردرد دارن و این درد امروز نیست. مدتیه که دائم درد می کنه. همسر هم فشار مامان رو چک کرد و با ضرب و زور راهی بیمارستان شدن برای بررسی وضعیت. با خودم فکر می کردم چه خوب که مربی رقص نبود و برای امروز قراری نگذاشتیم که اصلا جور نمیشد برم

چهارشنبه 

بالاخره بعد از یک ماه فرصتی دست داد که برم رمز کارتم رو درست کنم. بانک خیلی نزدیک بود. شال و کلاه کردم و پیاده راه افتادم. بعد از بیشتر از یک ماه می تونستم تنها، بدون دلنگرانی برای پاره تنم، با فراغ بال تو خیابون قدم بزنم و پیاده روی کنم. سردی هوا قابل تحمل بود و بانک خیلی خلوت. کارم کلا نیم ساعت طول کشید اما همین نیم ساعت چنان حال خوشی در وجودم ریخته بود که هنوز شارژم.

مادر همسر رفت خونه دخترش تا کمک کنه برای مهمانی شب. من هم ناهار رو آماده کردم. همسر هم مشغول تمیز کردن ماشین بود. ماه رو که بردم عوض کنم، تقریبا کارمون تموم بود که ماه چون هنوز بلد نبود دمپایی بپوشه، توی حمام خورد زمین. حالا با عجله همسر رو  که تو حیاطه و صدا بهش نمیرسه صدا میزنم. همسر میاد و مراقب میشه که ماه نیاد بیرون از حمام و من با عجله لباسهای ماه رو آماده می کنم که ببرمش حمام. دیدین آدم عجله داره؛ الکی از این ور به اون ور می دوه :)). همسر که رفت در طی یک تصمیم انتهاری و یک عملیات ضربتی، پریدم بیرون برای خودم حوله برداشتم. چشم تون روز بد نبینه که هیچگونه شامپویی برای شستن موجود نبود. بدتر از اون  حتی اگر در حمام رو باز میکردم؛ جدای از مسافت فقط سه تا در بین من و همسر بود. بیرون هم گوشی همسر زنگ میخورد، بعد گوشی مادر شوهر دوباره گوشی همسر و... تنها راه چاره دادزدن بود :))) درست مثل انسانهای اولیه  که هیچگونه وسیله ارتباطی بینشون نبود. تن صدام از متوسط شروع شد و وقتی دیگه ناامید شدم یک جیغی هم زدم :))) ماه اک خوب میفهمید آرومم و جیغ ام عصبی نیست بدون گریه و با تعجب وسط حمام ایستاده بود و نگاه میکرد که چرا عین زامبی ها رفتار می کنم. خیالم راحت بود که اهل خانه بی غذا نمی مانند. فکر کردم فعلا در حمام ماندگاریم تا دستی از غیب برسد. همسر صدای ما رو نفهمیده بود اما بر اساس حسش حدس زده بود که صدایی از دوردست به گوش میرسه. گوشیها رو جواب داد. زیر غذا رو کم کرد و بالاخره یک شامپو هم بدست ما رسید و ماه اک اولین حمام ایستاده اش و پر ماجرا رو تجربه کرد. 

برادر همسر خیلی ماهه. همین که فهمید من با بچه حمام هستم رفت پایین که من بتونم راحت بیام بیرون. اینقدر این فهم و شعورش ستودنیه برای منِ حساس که همیشه بهترین ها رو براش آرزو می کنم. 


پیش از سفر

 از دو سه روز بعد از تمام شدن کار ترجمه؛ یکهو خالی شدم. انگار فشار روانی اون سه ماه تازه اثرش آشکار شد.  آثار خوشحالی تمام شدن کار به پایان رسید. دیگه خوشحال نبودم. دیگه چیزی خوشحالم نمی کرد به جز شیطنت های گاه و بی گاه و شیرین ماه اک. با هرچیزی عصبی می شدم.  وقتی ماه اک در ِماگ های جفتی که مدتها گشتم تا پیداشون کردم؛ رو شکست مثل اسپند رو آتیش بودم از شدت ناراحتی. در حالیکه وقتی حدودای ٧ ام آذر ماه اک یکی از عزیزترین و گرانقیمت ترین گلدونهای تزینی ام رو شکست؛ نه عصبانی شدم نه حتی اخمی بهش کردم. اوضاع روانی بدی داشتم. غمگین نبودم اما هر اتفاق ناچیزی عصبی ام می کرد.

قرار بود سه شنبه راه بیفتیم و من تصمیم داشتم شنبه ساک ها رو ببندم اما ....

ماه اک زده بود تو فاز نخوابیدن. شنبه هنوز روی تخت نگذاشته بودمش که تلقن خونه زنگ زد، و ماه که به صدای تلفن خونه خیلی حساسه با تماس عمه اش بیدار شد و  تا شش نخوابید. شش هم وقت شام و کارهایی از این دست بود. یکشنبه هم اینقدری خوابید که من ساعت سه و نیم چند لقمه غذا بخورم

از اونجایی که مادر همسر دستهاشو عمل کرده؛ قصد داشتم خودم غذا آماده کنم واسه ناهار روزی که میرسیم خونشون. عصر به پیشنهاد مادرجان وسایل کوفته رو حاضر کردم و همزمان کارهای شام رو هم انجام دادم. از همسر خواستم برای وسط کوفته ها گردو بشکنه. ولی در جواب، یک خسته اااام کشدار تحویلم داد. همسر خوابید و هر چه از شنیدن کلمه خسته ام می گذشت؛ بیشتر عصبی می شدم. منم خسته بودم و نگران کارهای انجام نشده برای سفر. منم خسته بودم و با یک فسقل والسته و شیطون باید به کارهام میرسیدم. ماه اک که خوابید نزدیک ١١ بود. قصد نداشتم همسر رو بیدار کنم . میخواستم بزارم تا صبح همون جا بخوابه که خودش بیدارش شد. در سکوت و با عصبانیت شام رو آوردم. 

 داشتم گردوها رو میشکستم که نمیدونم چی گفت؟ شروع کردم غر زدن و یک بحث مختصری شد. ظاهرن یک توضیحاتی میخواست بده که یک جمله اش به من برخورد و اجازه ندادم حرفش رو بزنه. اونم میگفت: "وقتی کامل گوش نمی کنی، بد متوجه می شی."

با توجه به این که کوفته زیاد کار داره و ماه چسبیده بود به من نشد قبل از اینکه میز رو بچینم مواد کوفته رو ترکیب کنم و بزارم تو تابه سرخ بشه؛ تا ساعت دو ربع بیدار بودم. داشتم بیهوش می شدم که ماه اکم بیدار شد و نمی تونست بخوابه. کنارم خوابید! پایین تخت خوابید! با همون چشمای خوابالود و تن ظریفش از تخت رفت پایین و رو زمین سمت همسر خوابید! آوردمش سر جای خودش! آخر هم یک ساعت راه رفتم و شیر دادم تا تونست بخوابه.

دوشنبه

ساعت از یازده گذشته بود که رسیدم آرایشگاه. گاهی فکر می کنم اگر نغمه نبود؛ اینجا تقریبا امکان آرایشگاه رفتنم به صفر می رسید اینقدر که همسر  کارش زیاده و بلد هم نیست ماه رو کنار خودش آروم نگه داره. باز هم میز متحرک وسایل رو ضد عفونی کرد و ماه رو گذاشت روش که بازی کنند تا کار من تمام بشه. مدل ابروهام این بار متفاوت شد و خیلی دوستشون داشتم. کارم که تمام شد دلم نمیخواست برم خونه. اگر ساکم رو بسته بودم حاضر بودم، کمردرد رو به جون بخرم و بریم گردش اما فرصت نبود. به همسر پیام دادم اگر دیشب فقط ده دقیقه زمان گذاشته بودی گردوها رو بشکنی، من اینقدر عصبی نمی شدم از این همه دست تنها بودن و کمک نکردنت به من. که جواب داد یک مدته هم خودتو داری اذیت می کنی هم ما رو. 

ساعت از دو گذشته بود که رسیدم خونه و ماه که خواب بود؛ تا خود شش از خستگی تکون نخورد. در شرف غش کردن بودم از شدت خواب. اما از ترس سردرد پاشدم و لقمه ای که برای صبحانه آماده کرده بودم و نخورده بودم رو خوردم و دوباره رفتم روی تخت اما دیگه خوابم نبرد. لباسهای مهمانی رو داخل کاور و چوب لباسی گذاشتم. بقیه روهم جمع کردم رو تخت ماه که ماه اک بیدار شد.  

موقع صحبت با همسر بهش گفتم چند ماه قبل گفتم هفته ای دو ساعت ماه رو بگیر من برم کلاسی جایی ولی گفتی نه. گفت اصلا چنین مکالمه ای رو یادم نیست.الان با هفته ای دو ساعت مشکلت حل میشه؟ گفتم امتحانش ضرری نداره

تقریبا کارهام رو سر شب انجام داده بودم اما تا قارچها رو سرخ کنم، به خونه جارو نزده یک نظمی بدم و لوازم آرایش و خرت و پرتهای ریز رو جمع کنم ٣ شد و نزدیک های چهار خوابم برد

اینقدر به خودم سخت میگیرم واسه نوشتن که پستها رو مینویسم و تهش میشن چرکنویس :((( چرا ؟؟؟؟

اونی هم که منتشر میشه یک متن عامیانه ساده لست

یک شروع پر انرژی بعد از شب زنده داری تا طلوع شنبه

اینجا هشت بهشت است؛ صدای شادی بخش غ ز ل 

بالاخره بعد از شش ساعت کار؛ گوشتها جمع شد و فرصتی دست داد که ولو شویم باشد که جز رستگاران خواب باشیم

صبحتان پرتقالی

و روزتان لبریز خیر و برکت

تازه شدم

هیجان زده شدم

ماه هدیه بارون شد

بچه ها رقصیدن

و باز هم مثل همیشه ترکستان خاطره هایی قشنگ برایمان رقم زد