هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دلم از این زمانه سیر میشود گاهی

گاهی  دلم میخواد ماه اک تا همیشه تو دلم بمونه تا  خسرتش به دل همه بمونه و فقط مال خودم باشه.

خصوصا همسر که تازگیها بد منو می پیچونه به هم. انگار که اون به جای من آبستن یک اتفاق بزرگه و هر بار به بهانه ای اشک منو در میاره و تمام وجودم به رعشه میفته از شدت احساس بدبختی که تو وجودم به وجود میاره.

حالا می فهمم که چطور ساده و احمقانه زندگیا به طلاق می رسند. دقیقا وقتی که دعواها روی یک موضوع خاص بارها و بارها تکرار میشن و هیچکدوم از دو طرف قادر نیستند طرف مقابل رو درک کنند.

نمیتونم بگم در مقابل اون همه حس خوشبختی پست قبل الان چقدر احساس بیچارگی و بدیختی دارم

حال من این روزا عین هوای بهاره در عین حال یه خشم عجیبی درونم رخنه کرده اما در مقابل اینجور رفتارای همسر به شدت اخساس بدبختی و بیچارگی چنان چمبزه میزنه روی وجودم که از ماه اک خجالت می کشم که مامانش شدم.

همین عصری یه پست نوشتم که نمیتونم از همسر برای یک مدت طولانی دور شم اما الان... اینقدر احساس بدبختی دارم که نه تنها از همسر بلکه دلم میخواد از همه آدمهای زندگیم دور باشم. برم یک جایی دور از دسترس که فقط من باشم و ماه اک. که وقتی برگردم که قدر من اومده باشه دست همسر

حالا دعوا سر چی بوده؟ ادامه دعوای هفته قبل که یک پست موقت رو چند ساعت توی وب منتشر کردم. سر نسخه ایشون که من لطف کردم خریدم اما بخاطر خط بد پزشک داروخانه اشتباه داده بود و همسر میگفت سلامتی من برات مهم نیست و البته که سال قبل هم بخاطر این توهم دعوای مفصلی کردیم.

الغرض  گاهی حس میکنم تو خونمون یک دیکتاتوری پنهان هست که داره له ام میکنه

یک دیکتاتوری که فقط من باید به قوانین اون عمل کنم و همه چیز یک طرفه است

احساس یه موجود بی ارزشو دارم که فقط باید بی اختیار به اون قوانین عمل کنه وگرنه محکوم میشه

و برای هر درخواستش اگر مهر زیاده خواهی بهش زده نشه، گوش شنوایی هم وجود نداره

یک مشارکت زبانی که همه چیزش یک طرفه است ؛همه چیزش

یک نوکر بی جیره و مواجب که فقط باید به دستورات پادشاه عمل کنه

شکمشو سیر کنه

سر ساعت سحری بده

سر ساعت افطار بده

با یک شکم گنده و جسم کم توان

که اگر هر کدوم سر وقتش انجام نشه به سیاه چال نوکرانی که از فرمان سرپیچی کرده اند گرفتار می شه و اگر هر چیزی رو به زبون بیاره منت محسوب میشه

اما پادشاه در تمام مواقع به خیالش داره لطف میکنه و حتی اگر لطفهایی رو که کرده به زیون بیاره چیزی از لطفش کم نمیکنه و محاله که منت به حساب بیاد


* همسر برای هر چیز کوچک بزرگی که تو خونه میخواد به من دستور میده. اینو بده اونو بده چایی بیار ، لپ تاپتو روشن کن و قس علی هذا

اونم با این وضع سختی که این روزا دارم. برام وظیفه تعیین میکنه به اضافه ددلاینش که سرموقع انجام نشه همون قضیه سیاه چال و از این حرفا. و من حق هیچگونه مخالفتی ندارم وگرنه دعوا میشه اونوقت خودش اشک منو دراورده میگم دستمال به من بده میگه هرچی میخوای خودت بیار


+ فردا اومدم از عشق گفتم و لوس بازی نگید چرا. تو دعوا حلوا خیرات نمیکنند


+ دلخورم هم از همسر هم از مامان هم از این دوری که برای شرایط من خیلی لعنتی شده این آخریا که راجع بهش مینویسم


شنبه نوشت:

به اندازه ای احساس بدبختی دارم که دلم میخواد وجود نداشته باشم. همسر رو نمیفهمم. اونم منو نمیفهمه. حتی دلم میخواد اینجا هم ننویسم دیگه وقتی اینجا شده بود خونه شادیهام اما الان احساس میکنم شده ویرانه بدبختیها و احساسهای بد این روزهام. من الان نیاز دارم یکی محکم بغلم کنه و بگه آروم باش همه این حسها اشتباهه. همسر مرد خوبیه و عاشقته و کسی نمیتونه این مارو بکنه مگر خودش اما ظاهرن از دیشب داره لحظه شماری میکنه برای رفتن من که تنها بشه. بیچاره ماه اک که یه مامان داره که توان مدیریت این همه حس بد رو نداره و حتی نمیتونه ازش عذرخواهی کنه

آخرین سفر دو نفره ٢

فردای آنروز، دخترک که روز قبل با یک کش موی پارچه ای سرخابی استفاده شده به استقبالم آمده بود و گفته بود چون دیر به دیر آنجا می روم برایم هدیه آورده و شب که پسردایی اش کوچک اش، کش را برداشته بود به زور آن را پس گرفته بود و گفته بود بیا غزل کش ات را بگیر؛ آمد و گفت حالا که ماه اک برایم عروسک خریده من هم برایش هدیه آوردم و دست کرد توی نایلونی که عروسکش بود و یک عروسک باریک که مشخص بود عمرش را کرده درآورد و داد به من. حس قدردانی اش با همه حساسیتهایش قابل تحسین بود. وقتی دید سعی کردم عروسک را بایستانم و نشد؛ گفت غزل این قبلا پرواز می کرد اما دوبار خورد زمین و خراب شد. آن وقت بود که من و مادر همسرک و خواهر همسرک زدیم زیر خنده.  به نظر میرسید همه چیز را زیر و رو کرده بود و تنها چیزی را که قدرت بخشیدنش را داشت و دلش می آمد داخل اسباب بازیهایش نباشد را انتخاب کرده بود برای هدیه به ماه اک.

حال خوبی داشتیم. بودن کنار خانواده همسرک بعد از چهارماه، دیدار دلچسبی بود. بعضی حرفهای قدیمی ها را تا وقتی در واقعیت اتفاق نیفتد متوجه نمی شویم. حسن ارتباط ما همان است که گفته اند؛ "دوری و دوستی". این دوری باعث شده هم ما برای آنها عزیز باشیم هم آنها برای ما و آن چند روزِ کم که در سال مجال با هم بودن داریم را قدر بدانیم و لذت ببریم.

آن روز عصر به پاساژ جدیدی که تازه افتتاح شده بود رفتیم اما پاساژش مصداق مغازه های کرج بود. ویترین های لوکس  اما خالی از اجناسی که قابل خریدن باشند. روز بعد آزمایشی که دکتر نوشته بود را انجام دادیم و شب مهمان خواهر همسرک بودیم.

روز آخر همسر را کشاندم تا پاساژ دوست داشتنی شهر و برای ماه اک خرید کردیم. عروسک دست دوز و کاسه و بشقاب کار دست سرامیکی جدا از سرهمی مخمل و بادی و شلوارهایش که برایش خریدیم عجیب به دلم نشست. تمام این چند روز بچه ها رفتند و آمدند و پرسیدند غ زل ماه اک برود مدرسه من چندم ام؟ ماه اک کی به دنیا میاد؟ ماه اک بره کلاس پنجم من چندمم؟  غ زل  ماه اک  اگر بزرگ بشه با هم ابر قهرمان میشیم. غ زل ماهک وقتی به دنیا بیاد چه کاری بلده؟

شب آخر هم چند بسته از پوشک خوبی که جاری به من سفارش کرده بود که خوب است و نزدیک پانزده تومن ارزانتر از تهران بود برای دو ماه اول خریدیم. وقتِ برگشت، صندوق را که چیدیم دستی کشیدم رو شکمم و گفتم مادر فدای تو که نیامده نصف صندوق را به خودت و تدارکات آمدنت اختصاص داده ای یکدانه کوچکم. راستش از این تغییر در وسایلمان ذوق مرگ بودم به خصوص برای پوشک هایش.

خواهر همسرک وقت خداحافظی صورتش غرق اشک شد و گفت ما را خیلی دعا کن، صورتم را که برگردانم دیدم مادر همسرک هم صورتش خیس شده. خواهر همسرک را در آغوش کشیدم و ته دل خدا را سپاس می گفتم که مرا قابل می دانند.

با همه اینها تازگیها خداحافظی کمی برایم آسان تر شده. وقتی روی صندلی جلو و کنار همسرک می نشینم و آهنگهای مورد علاقه مان را گوش می کنیم و غرق می شوم در عمق جاده و حضور بی بدیل عزیزترینم؛ دیگر به هیچ چیز فکر نمی کنم. همه وجودم می شود حضور در لحظه حال و لذت بردن از مسیر و سرعت و این حس دو نفره ای که شاید تا سالها آخرین باری بود که تجربه اش کردیم. در راه برگشت آهنگ های جدید که دانلود کرده بودم سفرمان را آراسته بودند و حالا با گوش دادن به هر کدام تمام خوشی آن لحظه ها در وجودم زنده می شود. تصویر آن جایی که پیاده شدیم ورمزرعه هندوانه دیم را تماشا کردیم و هندوانه و خربزه خریدیم . تصویر حوضی که با کمک همسرک با این شکم گنده از آن بالا رفتم تا با آب زلالی که از چاه پر می شد دستهایم را بشویم. و از همه فشنگ تر تصویر لحظه ای پیاده شدیم برای خوردن غذا. جای خیلی با صفایی نبود اما مرور خاطره هایمان و بودن فقط من و همسرک بی نظیرترین حس دنیا بود. یادآوری روزهایی که آرزوی سفر رفتن با هم را داشتیم و این رویایی بیش به نظر نمی رسید. آن لحظه که بدون اضطرابِ ایام آشنایی و قبل از ازدواج، از آینده مبهمی که آیا فردا چه اتفاقی می افتد؛ زیراندازی پهن کردیم و روبروی هم نشستیم بی شک یکی از زیباترین لحظه های دنیا بود. 

سفر که تمام شد همسرک برای آوردن آن همه وسیله خیلی خسته شد و رسیده و نرسیده فهمیدیم فردا صبح خانواده ام مهمان مان می شوند. اما آنقدر خسته بودم که توان هیچ کاری در خانه را نداشتم. شام خوردیم و خوابی آرام وجودمان را فرا گرفت

دخترانه ای برای مادرکم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخرین سفر دونفره ١

با غم  نداشتن مدیریت در امورخانه داری و دقیقه نود آماده شدن در روز پنجشنبه ساعت ٤ عصر شروع شد اما فقط بیست دقیقه اش. بعد از آن همه لذت بود. حس خانمانه لم دادن روی صندلی کنار راننده که آن راننده یکدانه مرد زندگی ات باشد و وول خوردن یک فرشته آسمانی توی وجودت  با شدتی که کل شکمت اینطرف و آنطرف شود و دلت ضعف برود از حضورش، در جاده و با سرعت بالا یکی از بالاترین لذتهای دنیاست.

آفتاب بعد از ظهر  آزار دهنده بود اما قدرت آزارش از حس آرام و شیرین آن لحظه های دو نفره قطعا بیشتر نبود. گاهی پشت کوه ها پنهان می شد و گاهی از پیجش جاده جابجا. بازی جاده و آفتاب و کوه ها تنوع شیرینی بود برای لذتبخش تر کردن سفر.  هر چقدر هم حالم خراب باشد، نشستن در ماشین  و گم شدن میان سرعت و جاده حالم را زیر و رو میکند. این حس بی نظیر را از پدرک  و مادرک دارم که سالی چند بار بساط سفر به راه می انداختند و می پریدیم داخل ماشین و جاده ها را تسبیح می انداختیم. صندلی را نیمه خوابیده کرده بودم و غرق بودم در صدای موزیک و حضور بی نظیر همسرک که بودنش آرامشی است برای تمام داواپسی ها و غم هایم.

تصویر غروب از همیشه زیباتر بود. ترکیب رنگهای آبی و نارنجی و کمی بنفش، افقی به غایت زیبا را به نمایش گذاشته بود و خورشید با نور نارنجی بین این بازی رنگ، رقص کنان خودش را پنهان می کرد. حوالی زنجان آنقدر هوا خوب بود که با تمام عجله مان برای دیر وقت نرسیدن و خوابالود نشدن نتوانستیم از خیر آن هوای بهشتی بگذریم. پیاده شدیم و نفس کشیدیم همه پاکی و ملسی هوایی را که با باد نسبتا تندى شالم را به این سو و آن سو می کشید و من دلم میخواست کسی نبود و شال را بر میداشتم و با گیسوان سپرده به دست باد ثبت کنم اندکی از خوشی آن لحظات را.

بعد از اذان جامعه ای زمزمه کردم و برای استراحت همسرک پشت فرمان نشستم اما دیگر توانم آنقدر تضعیف شده که نیم ساعت نشده سکان را تحویل همسرک دادم. از ده گذشته بود که رسیدیم و چه آرامشی است برایم قدم گذاشتن به خانه پدری همسرک. زیباترین روزهای زندگی ام را آنجا آغاز کردم و هر بار قدم به وروری خانه شان میگذارم تمام شیرینی شیرینترین روزهای  آغازین عهد آسمانی مان سرازیر می شود در وجودم و گویی دوباره نفس می کشم اولین روزهای پیوند را.

شب اما از کمر درد و گرما و شاید تغییر مکان خواب، با همه خوابی که در چشمانم بود و خستگی بدو بدوهای از صبح تا بعد از ظهر و چند ساعت در ماشین نشستن، بدخواب شده بودم. تا ساعت  دو غلت زدم. یک بار لباس عوض کردم. یک بار بالش برای تکیه کمرم آوردم. یکبار ... اما هیچکدام کمکی به خوابیدنم نمی کرد. باورم نمیشد آنقدر هوا گرم باشد

صبح که بیدار شدیم فهمیدم هوا اصلا گرم نبوده تمام این حرارت هدیه جدید حضور ماه اک در دلم است و تمام هفته از گرما کلافه بودم. برای اولین بار در زندگی شبها را زیر باد کولر خوابیدم البته نه مستقیم که برای جنین خطرناک است. به جز عید فطر پارسال این اولین باری بود که در خانه پدری همسرک گرما کلافه ام میکرد. همیشه آنجا سردم بود. تابستانها از باد دایمی کولر و زمستانها از سردی هوای شهرشان.

منتظر بچه ها بودم و آنها هم از صبح زود بیدار شده بودند و گفته بودند دایی آمده برویم غ زل را ببینیم چطور شده،؟ وقتی مادرشان الکی به بچه ها گفته بود غ زل رفته دکتر پسرک گفته بود عیب ندارد ببین کدام دکتر رفته برویم آنجا ببینیم و وقتی از راه رسیدند با دیدن همسرک در حیاط پرسیده بود دایی غ زل چطوری شده؟

این کوچولوهای با نمک از وقتی متوجه حضور ماه اک شدند روزی هزار بار می پرسند کی به دنیا می آید و انگار که  قرار است ساعت زندگیشان با حضور ماه اک جلو برود، هزارجور نقشه برای وقت حضورش می کشند  و با من هم در میان میگذارند. میخواهندرقص و نقاشی به ماه اک یاد بدهند. تمام اسباب بازیهایشان را به او ببخشند. بازی موبایل برایش نصب کرده اند و هزار جور نقشه خیالی که فکرش هم به مغزت خطور نمیکند. مثل چند سال غذا نخوردن تا همسن ماه اک شدن :))

جمعه شب به افتخار حضور ما خواهر و برادرها دور هم جمع بودند و شام را دور هم بودیم بعد از چهار ماه. برای بچه ها هدیه خریده بودیم و من برای کم شدن حساسیت های احتمالی گفتم اینها را ماه اک برایتان خریده. پسرها چنان غرق در بازی شدند که نفهمیدند اما دخترک که مقصود اصلی من بود متوجه شد و گفت حالا که ماه اک برایم کادو آورده من هم برایش هدیه می آورم