هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

آخرین سفر دونفره ١

با غم  نداشتن مدیریت در امورخانه داری و دقیقه نود آماده شدن در روز پنجشنبه ساعت ٤ عصر شروع شد اما فقط بیست دقیقه اش. بعد از آن همه لذت بود. حس خانمانه لم دادن روی صندلی کنار راننده که آن راننده یکدانه مرد زندگی ات باشد و وول خوردن یک فرشته آسمانی توی وجودت  با شدتی که کل شکمت اینطرف و آنطرف شود و دلت ضعف برود از حضورش، در جاده و با سرعت بالا یکی از بالاترین لذتهای دنیاست.

آفتاب بعد از ظهر  آزار دهنده بود اما قدرت آزارش از حس آرام و شیرین آن لحظه های دو نفره قطعا بیشتر نبود. گاهی پشت کوه ها پنهان می شد و گاهی از پیجش جاده جابجا. بازی جاده و آفتاب و کوه ها تنوع شیرینی بود برای لذتبخش تر کردن سفر.  هر چقدر هم حالم خراب باشد، نشستن در ماشین  و گم شدن میان سرعت و جاده حالم را زیر و رو میکند. این حس بی نظیر را از پدرک  و مادرک دارم که سالی چند بار بساط سفر به راه می انداختند و می پریدیم داخل ماشین و جاده ها را تسبیح می انداختیم. صندلی را نیمه خوابیده کرده بودم و غرق بودم در صدای موزیک و حضور بی نظیر همسرک که بودنش آرامشی است برای تمام داواپسی ها و غم هایم.

تصویر غروب از همیشه زیباتر بود. ترکیب رنگهای آبی و نارنجی و کمی بنفش، افقی به غایت زیبا را به نمایش گذاشته بود و خورشید با نور نارنجی بین این بازی رنگ، رقص کنان خودش را پنهان می کرد. حوالی زنجان آنقدر هوا خوب بود که با تمام عجله مان برای دیر وقت نرسیدن و خوابالود نشدن نتوانستیم از خیر آن هوای بهشتی بگذریم. پیاده شدیم و نفس کشیدیم همه پاکی و ملسی هوایی را که با باد نسبتا تندى شالم را به این سو و آن سو می کشید و من دلم میخواست کسی نبود و شال را بر میداشتم و با گیسوان سپرده به دست باد ثبت کنم اندکی از خوشی آن لحظات را.

بعد از اذان جامعه ای زمزمه کردم و برای استراحت همسرک پشت فرمان نشستم اما دیگر توانم آنقدر تضعیف شده که نیم ساعت نشده سکان را تحویل همسرک دادم. از ده گذشته بود که رسیدیم و چه آرامشی است برایم قدم گذاشتن به خانه پدری همسرک. زیباترین روزهای زندگی ام را آنجا آغاز کردم و هر بار قدم به وروری خانه شان میگذارم تمام شیرینی شیرینترین روزهای  آغازین عهد آسمانی مان سرازیر می شود در وجودم و گویی دوباره نفس می کشم اولین روزهای پیوند را.

شب اما از کمر درد و گرما و شاید تغییر مکان خواب، با همه خوابی که در چشمانم بود و خستگی بدو بدوهای از صبح تا بعد از ظهر و چند ساعت در ماشین نشستن، بدخواب شده بودم. تا ساعت  دو غلت زدم. یک بار لباس عوض کردم. یک بار بالش برای تکیه کمرم آوردم. یکبار ... اما هیچکدام کمکی به خوابیدنم نمی کرد. باورم نمیشد آنقدر هوا گرم باشد

صبح که بیدار شدیم فهمیدم هوا اصلا گرم نبوده تمام این حرارت هدیه جدید حضور ماه اک در دلم است و تمام هفته از گرما کلافه بودم. برای اولین بار در زندگی شبها را زیر باد کولر خوابیدم البته نه مستقیم که برای جنین خطرناک است. به جز عید فطر پارسال این اولین باری بود که در خانه پدری همسرک گرما کلافه ام میکرد. همیشه آنجا سردم بود. تابستانها از باد دایمی کولر و زمستانها از سردی هوای شهرشان.

منتظر بچه ها بودم و آنها هم از صبح زود بیدار شده بودند و گفته بودند دایی آمده برویم غ زل را ببینیم چطور شده،؟ وقتی مادرشان الکی به بچه ها گفته بود غ زل رفته دکتر پسرک گفته بود عیب ندارد ببین کدام دکتر رفته برویم آنجا ببینیم و وقتی از راه رسیدند با دیدن همسرک در حیاط پرسیده بود دایی غ زل چطوری شده؟

این کوچولوهای با نمک از وقتی متوجه حضور ماه اک شدند روزی هزار بار می پرسند کی به دنیا می آید و انگار که  قرار است ساعت زندگیشان با حضور ماه اک جلو برود، هزارجور نقشه برای وقت حضورش می کشند  و با من هم در میان میگذارند. میخواهندرقص و نقاشی به ماه اک یاد بدهند. تمام اسباب بازیهایشان را به او ببخشند. بازی موبایل برایش نصب کرده اند و هزار جور نقشه خیالی که فکرش هم به مغزت خطور نمیکند. مثل چند سال غذا نخوردن تا همسن ماه اک شدن :))

جمعه شب به افتخار حضور ما خواهر و برادرها دور هم جمع بودند و شام را دور هم بودیم بعد از چهار ماه. برای بچه ها هدیه خریده بودیم و من برای کم شدن حساسیت های احتمالی گفتم اینها را ماه اک برایتان خریده. پسرها چنان غرق در بازی شدند که نفهمیدند اما دخترک که مقصود اصلی من بود متوجه شد و گفت حالا که ماه اک برایم کادو آورده من هم برایش هدیه می آورم

نظرات 6 + ارسال نظر
هستی شنبه 4 شهریور 1396 ساعت 10:14

چه توصیف زیبایی. خوش بگذره بهتون. چقدر خوبه که خونه پدری همسر و خانواده اش رو دوست داری.

لطف داری هستی جان
ممنونم عزیزم
واقعا نعمت بزرگیه که باید تا آخر دنیا سپاسگذارش باشم

فرانک جمعه 3 شهریور 1396 ساعت 01:46 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

غزل جون اون تعریفای اولت خیلی حالمو خوب کرد و خودمو توش تصور میکردم..

خدا رو شکر فرانک جون
الهی همیشه حالت خوب باشه

زهرا پنج‌شنبه 2 شهریور 1396 ساعت 12:39 http://pichakkk.blogsky.com

سلام
چه خوب. من هم جاده رو دوست دارم
وای آدم تو بارداری سر جای خودشم درست و حسابی خوابش نمی بره، چه برسه به اینکه جابجا بشه.
چرا من همه ش فکر می کردم دختر شما اولین نوه ست!!!!!
چه خوب که کادو خریدی واسه بچه ها. واقعا تاثیر گذاره

سلام زهرا خانوم گل
من عاشششقشم یه وضی اصن
گرما بدتر بود اون کلافه تم کرده بود
دختر من از سمت خانوادم اولین نوه است خوب
آره اصلا دلم نمیخواد روش حساسیت داشته باشند

شارمین چهارشنبه 1 شهریور 1396 ساعت 20:56 http://behappy.blog.ir

عزیز دلم. چه خوب بود این پست.

وای چه خوب که خوشت اومد شارمین حان

عزیزم انشالله همیشه کنار خانواده ها خوش باشین
دختر گلت هم انشالله به سلامتی بیاد

ممنونم سپیده جان به همچنین
الهی از دعای شما و دوستان

مینا چهارشنبه 1 شهریور 1396 ساعت 10:50

آخی چقدر خوبه که تو جمع خانواده همسرت هم خوشحالی و چقدر جمله آخر رو دوست داشتم اینکه یه بچه کوچیک میدونه در مقابل هدیه چه رفتاری داشته باشه و انقدر بخشنده باشه

خیلی
الهی روزیت بشه دخترجان
خیلی بامزه است کاراشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد