هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بچه گی ١

از وقتی باردار شدم خیلی تلاش کردم که حساسیتهایی که ممکن است باعث آزار ماه اک شود را در خودم از بین ببرم. آخر تقریبا هیچکدام اش با حضور بچه قابل اجرا و کنترل نیست. تلاشهایم بی نتیجه نبوده و نسبت به قبل خیلی بهتر شده ام اما زمانی که عصبی بشوم دوباره همه شان روی سرم آوار می شوند و اعصابم که آرام شود زندگی دوباره بهشت می شود.

چند روز پیش با یکی از دوستهای قدیمی صحبت میکردیم و من یکی از این اتفاقهایی که برای همه عادی است و از نظر من به شدت ناگوار است را برایش تعریف می کردم و میگفتم خدایا بچه بودم چه میکردم؟ که دوستم خندید و گفت دقیقا بچه قابل کنترل نیست. چند وقت قبل مهمان بودیم. خانم صاحب خانه به بچه سه ساله اش گفت رفتی دستشویی، پی پی ات را بشور. بچه رفت دستشویی و نیامد! نیامد! نیامد! تا اینکه مادرش رفت ببیند کجا مانده که با یک صحنه دراماتیک بی نظیری مواجه شد. بچه پی پی به دست که شلنگ آب را رویش گرفته تا شسته شود و تو را تصور میکردم که اگر جای این خانم بودی رسما سکته میکردی. من اما غش کرده بودم از خنده که عجب صحنه منحصر به فردی و عجب خاطره دل انگیزی و ته دلم میخواست اگر با چنین صحنه ای مواجه می شدم بچه اکم را با نهایت مهربانی و آرامش تمیز میکردم و بعد از شستن، حسابی می بوسیدمش که برداشت اش از شستن چیزی بوده که من یک لحظه هم در تصورم نمی گنجیده است.


+ با همه حساسیتهایم فکر میکنم اگر ماه اک چنین می کرد؛ شاید کمی حرص می خوردم اما دعوایش نمی کردم و با همه مهری که در دلم دارم با ملایم ترین نوازشها تمیزش میکردم و اجازه نمی دادم خجالت بکشد از کاری که کرده. خدایا باورم نمی شود قرار است به زودی در آغوش بکشم اش. الهی دامن همه منتظران این آرزو را سبز کن و دلشان را شاد

انتظارهای کوچک برآورده نشده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آرزوی بزرگ

یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیم؛، گرفتن عکس های دونفره با کفشهای کوچولو بود و یک شکم قلبمه

حالا فکر کن وسط این همه استرس و بدو بدو بساط  عکسایی هم جور  بشه و  همسر که موافق آرایشگاه رفتنم نبود دم آخر رضایت بده و من  خودم موهامو سشوار کنم و عالی بشه .

امشب تمام قانونام رو زیر پا گذاشتم و بدون دلواپسی به خاطر ماهک با بهترین لباسهام روی زمین کثیف عکاسی نشستم (کثیف منظورم جایی که با کفش راه میرن بود) و حتی دستم رو به زمین زدم و از ته ته اعماق وجودم به دوربین که نه به ماه اک لبخند زدم که قراره مخاطب اصلی این عکس ها باشه


+ از وسط یک خونه بمب منفجر شده در اثر بردن ملزومات لازم برای عکاسی خدمتون گزارش میکنم


+ با همه خستگی هام دلم خالی شده از استرس و کمی آروم گرفتم. فقط یه سوال: شماها رو زمین بشینید یا حریری که رو زمین افتاده دور لباساتون بپیچند لباسهاتونو می شورید؟؟ یا که اصلا نباید مهم باشه؟ همسر میگه نشور. خاکی بوده، بتکون بزار تو کمد.و من یه چیزی ته دلم میگه بشورشون بابا.


+ ببخشید که از شلوغی روزها و خسنگی نتونستم نظراتو امشب تایید کنم. لطف سوالمو حواب بدید بدونم کار درست چیه؟

روزهای پر مشغله

تا همین الان کار می کردم. شستن لباسهای ماه اک ( البته فقط تریکوها) ؛ اتوی پارچه کمد و کشوهاش؛ اتوی لباسهاش؛ اتوی پیرهن همسر؛ تمیز کردن کشوی دراور و انتقال لباسهای همسرک به آنجا برای در دسترس تر بودن لباسهای برایش در روزهای نبودنم؛ تمیز کردن دوباره کشوها و چیدن لباسهای اتو شده و تمیز ماه اک؛ این وسط ها کمی وبگردی و شستن میزان متنابهی لباس که نه تمیز بود و نه کثیف)  و البته آشپزی که جز لاینفک برنامه های هر روز است؛ خریدن گوشت به همراه همسرک و بسته بندی گوشتهای چرخ شده که این بار گفتم آقای قصاب خودش چرخ کند چون نه توان مرتب کردن این همه گوشت رو داشتم نه جوان چرخ کردنش. راستش با آن نظمی هم که دوست دارم بسته بندی هایم داشته باشه بیشتر از دو ساعت مشغول بسته بندی شان بودم و خورد کردن گوشتها خورشتی و پختن استخوانها ماند برای فردا.

از شدت خستگی کمرم در حال شکستن است و فردا برای وقت سونوگرافی باید صبح زود بیدار شوم اما حال خوبی دارم. تمام امشب خدا را برای خرید گوشتها سپاس گفتم و دعا کردم هیچکس سرش را گرسنه روی زمین نگذارد و تمام مردها توان خریدن گوشت و شاید حتی سیر کردن شکم عزیزانشان را داشته باشند. تمام روز قربان صدقه ماه اک رفتم و برای لباسهایش خدا را سپاس گفتم. در کناش احساس موفقیت دارم برای انجام این همه کار. کارهای زیادی دارم که انجام بدهم احتمالا چند روز آینده برنامه همینقدر فشرده باشد.

مرا بگیر آتشم بزنـ و جان بده به منـ و....

آرام‌تر شده‌ام. شاید حتی خوبم که اینجا آرام نشسته‌ام بدون احساس بدبختی دیروز. یک حس آرام و بی سمت و سو. شاید ته‌اش یک حس خوشبختی که من نمی‌بینم‌اش. هر چه که هست من آرامم و ذهنم در حال برنامه ریزی دوباره است. در تلاشم که بپذیرم شرایط پیش رو را و سعی کنم نقاط مثبت‌اش را ببینم و این چند روز مانده از روزهای دونفره بودن را با حال بهتری غروب کنم. یک دست از لباسهای تریکوی ماه‌اک را شسته‌ام و با هزار قربان صدقه و ذوق مرگی برای کوچک بودنشان، از لباسشویی در آوردم و پهن کردم. راستش دیدن چند تکه لباس کوچک توی لباسشویی و روی بند، بند دلم را پیوند میزند به خوشبختی بی پایانی که برای همه زنها و دختران سرزمینم آرزو می کنم. کار دوختن پارچه های کمد و کشوهایش را تمام کردم و چیزی نمانده که آبکشی شوند و کار شستن‌شان تمام شود.

 

ادامه مطلب ...