در که باز شد؛ بوی چوب نوی تازه رنگ شده تمام مشامم را پُر کرد. تمام صورتم شد لبخند و گفتم:"مادر به قربونت که بوی وسایلت تمام فضای خانه را پر کرده". ذهنم کشیده شد به اولین روزی که بعد از عروسی، دو نفری وارد خانهمان شدیم و بوی نویی وسایل و رنگ تازه دیوارها تمام مشاممان را پر کرد. همه چیز تازه بود و دست نخورده. خانوادههایمان جمع شده بودند و چیده بودند و رفته بودند. اما راه آنقدر دور بود که کسی نبود تا دم در خانه تازه عروس و داماد بدرقهمان کند. حس و حالمان آنقدر خوب بود که این دوری راه به چشم نمیآمد. فقط دلواپس مادرک بودم که از عصر پاتختی و درست 5 ساعت قبل از رفتن ما، تب و لرز کرد و مثل ابر بهار اشک میریخت. مادرکی که هیچوقت گریهاش را جز در مراسم های سوگواری ندیده بودم؛ حالا جلوی همه بی محابا اشک میریخت. بعدها فهمیدم خواهرک دو شب تا صبح بالای سر مادرک بیدار مانده و تا چند روز مادرک از شدت بدحالی نمازهایش را نشسته میخوانده. پس چطور حالا همین که یک روز تماس نگیرد یا اینکه با شنیدن اسم ماهاک لبخند روی لبهایش نیاید یا ... فکر میکنم مرا دوست ندارد؟ چرا بعد از این همه سال به درونگراییاش عادت نکردهام و سریع افکاری تلخ به ذهنم راه میدهم؟! گاهی چه کم ظرفیت میشویم و چقدر زود قضاوت میکنیم!
افکارم با درآوردن کفشایم پاره شد و پاهایم را که روی زمین خانه گذاشتم بلند گفتم:"سلام خانه قشنگمان" و از ته دل خدا را شکر کردم که این سفر هم به خیر و سلامت تمام شد. این بار وقت خداحافظی گریه نکردم. غصه نخوردم. حالم خوب بود. از دوریشان نگران نبودم. حس میکردم توانستم یک دل سیر ببینمشان. اگرچه ندیده بودم. حسهای قشنگی داشتم. بالاخره بعد از دو هفته خشم و گریه و غر زدن و عصبانیت؛ انرژیها منفی بار و بندیلشان را جمع کرده بودند و رفته بودند. دنیا دوباره رنگی شده بود و همین رنگی شدن باعث شد با آرامش از خانوادهام خداحافظی کنم اگرچه نیامده به شدت دلتنگشان هستم.
خانه با همه نامرتبیاش در اثر بیحالی و بیحوصلگی قبل از سفر و شلوغیهای بعد از سفر، دوباره بهشتیترین نقطه دنیا شده بود. آنقدر که صدای لج درآر کولر همسایه هم نتوانست عصبانی و خشمگینم کند که چرا من باید شب با این صدای مسخره بخوابم و صبح با همین صدا بیدار شوم وقتی خودم شبها کولر روشن نمیکنم. آخر نگفته بودم که من از تابستان فقط به خاطر صداهای ناهنجار کولرهای داغون همسایه ها و خانه های مجاور خوشم نمیآید. راستش تا هفته پیش کولرشان صدای تراکتور میداد و حالا صدای لق لق بلبرینگ شاید. در هر صورت آن صدا هنوز هم در فضای خانه میپیچد اما من خوشحال و آرامم. ماهک توی دلم وول میخورد و من نازش میکنم و مزه مزه میکنم پیام تبریک روز دختر از طرف لبخندجان را و شیرینی داشتن دختری دردانه و روزهای دخترِ سالهای آینده را.
غزلواره
+ صبح چشمهایم که باز شد ذهنم با هیجان یکی یکی برنامههای تازه جلویم چید و من حالا آمادهام برای یک شروع دوباره... برای چند هفته باقیمانده تا تولد ماهک. قرار گذاشتیم کارهای دونفره زیادی انجام بدهیم. اول از همه مرتب کردن خانه و چیدن اتاق کوچکترین عشق دنیایم. در کنارش رفتن سونوگرافی و کارهای جذاب دیگر
+ چقدر شیرین و جذاب می شود زندگی وقتی دوباره خود واقعی ات را پیدا کنی
+ خدایا از ته دل دعا میکنم برای همه خانومهایی که آرزوی چنین روزهایی را دارند. خدایا لذت مادر شدن را بهشان ببخش و فرزندانی سالم و صالح به تک تک شان عطا کن.