هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شوهر آهو خانم

با عرض معذرت تو روح کتاب شوهر آهو خانم که گند زد به اعصابم و یک ساعت است دارم فحش میدهم و حرص میخورم که مردها چرا اینقدر بی چشم و رو می شوند و گ...ه می زنند به زندگی مشترکشان و تازه حق به جانب می گویند مگر خلاف شرع کرده ام؟

چه کسی این کتاب را توصیه کرد که من  را با همه دلواپسی هایم برای ماهک به جای آرام شدن آشفته تر کند؟

کتاب به نصف رسیده. از توصیفات زیاد از حد اش حوصله ام سر می رود و داستان کتاب اعصابم را بهم ریخته. سرم می سوزد و خواب صبحم را خراب کرده. اما کنجکاوی تحریکم می کند که ادامه بدهم شاید آخر داستان نظرم عوض شود


بعد نوشت:

قصه از دو سوم که گذشت دیگر حوصله نکردم و به آخر پریدم و چون این وسطها از اتفاقات رخ داده بی خبر بودن، خلاصه داستان را از ویکی پدیا خواندم

باز هم نظرم همان است که بود. نه تحمل خواری و خفت آهو را داشتم نه تحمل عوضی بودن میران و از هما چندشم می شد. راستش از این سبک داستان حالم بهم می خورد. تمام روزم به گند کشیده شد و احساس پوچی و به درد نخوری دارم که وقتم را برایش هدر دادم. بماند که شاید شما خوشتان بیاید

امروز یک روز تازه است

+ امروز تصمیم داریم یک برنامه مدون برای مرتب سازی و برقراری نظم در خانه ترتیب دهیم. عجز و ناله کافیست. اگر قرار بود با ناله های اینجانب غزل غزلیان خانه منظم شود تا کنون هزاران بار باید این اتفاق رخ میداد که متاسفانه یا خوشبختانه رخ نداده و ما را مصمم کرده که دست به زانو زده و قد علم کنیم در مقابل سگ زنان و گربه رقصان منزل دلبندمان


+ مادر همسرک طی پیامهای ارادتمندانه شان به مناسبت حضور ماه دردانه مان، آهنگ "دختر" حمید طالب زاده را ارسال کرده اند که روزمان را بسی پر از نشاط نمودند و اجالتا انگیزه ای شد برای عزم راسخ جهت انجام امور خانه داری و محکم ایستادن در مقابل ناملایمات زندگی  اعم از بی نظمی، تنهایی، دلخوری از عزیزان، ترس از زایمان، ترس از مادر خوبی نبودن ، احساس کدبانو نبودن و امثال آن


+ همسرک که با تماسش بپرد وسط نطق و فرمایشات غزل خاتون، نتیجه می شود پریدن همه سوژه های شکار شده و بی محتوا ماندن شماره فعلی


+ از وضع خانه بگویم که نصف وسایل کمد بالا، تمام فرش اتاقمان را جز راه باریک سی سانتی اشغال کرده. اتاق ماه اک که با چیدن سرویس خواب اش رسما برای وسایل دیگر جایی ندارد و فسقلک نیامده وسایلش چنان در اتاق پهن کرده که مبادا وسیله غیر شخصی در اتاقش جای بگیرد. پیرو این اتفاق میمون، جارو برقی و بخارشور و همراهان مذکورشان در نقاط مختلف سالن آواره شدند.  روی اپن خربزه و سیب زمینی از خریدهای شب گذشته و سبزی خوردن و ماست و شیر و تخم مرغ از خریدهای صبح امروز در حال پاره کردن حلق و جگرشان هستند که بیایید و ما را به محل دایم سکونتمان منتقل کنید. میز ناهار که دیگر از شلوغی خرت و پرتهای رویش عاجز شده و اشک ریزان التماسمان میکند به دادش برسیم و کف خانه که نیاز به یک تی کشیدن اساسی دارد. از گاز و ... حرفی نزنیم که آبرویمان در حد نخود حفظ شود. شاید فردا گزارش مبسوط تری از خانه و عملکرد امروزمان منتشر کنیم  و به احتمال زیاد شما را در لذت پاکیزگی آن قسمتهایی که امروز خدمتشان خواهیم رسید شریک کنیم.


+ بفرمایید سیب گلاب



وقتی مادر و همسر دلت را بشکنند

این اولین بار نیست که در طول دو سال گذشته از شدت عجز اشک می شوم. احتمالا آخرین بار هم نباشد. این احساس عجز یکی از بدترین حسهای دنیاست و شاید هم کمی خندار باشد که در مقابل انجام کارهای به نظر ساده خانه احساس عجز کنی و از آشفتگی خانه جان به لب شوی و با یک جمله مادرک که در مقابل حرفهایت که میگویی به خاطر سردرد و تهوع کل کمد وسط اتاق مانده می گوید " فردا هم که بچه بیاید؛ سرت که درد بگیرد بچه را یک گوشه می گذاری" له می شوی، خورد می شوی و میشکنی در خودت که مردم تمام ایام بارداری یا خانه مادرشان هستند یا مادرشان نزدیک است و رسیدگی میکند آن وقت من که تمام این دوران را بدون کمک هیچکسی سپری کردم به جز روزهای کمی که به خانه پدری و دیار همسرک سفر کردیم! تازه باید حرف بشنوم که چرا برای یک سردرد خانه را جمع نکرده ام.

آخر یکی بگوید منه دست تنها که همسرک برای هر لیوان آب و چایی اش مرا بلند میکند و حاضر نیست خودش کاری بکند حق دارم که بی انگیزه شوم! وقتی هیچکس این در را نمیزند با کدام شوق خانه داری کنم؟

فرض هم کسی باشد که در بزند؛ چه فایده وقتی هیچوقت از خانه داری ات راضی نباشی؟

وقتی همیشه یه مشت خرت و پرت بدون جا و مکان یه گوشه خانه پیدا میشود!

وقتی در خانه همسایه را میزنی و وسط حرفهایتان فقط حسرت مرتب بودن خانه اش را میخوری؟

وقتی هنوز بلد نیستی نظم خانه را کامل حفظ کنی و گاهی همسرک هم به این بی تظمی دامن میزند؟

نمیفهمم ایراد کار کجاست؟ تنبلم یا بی انگیزه؟ یا نابلد؟ از هر کجا که هست خوب اشک افشانم کرده است


+ خراب شود این کولر لعنتی همسایه که تازه میخندد و میگوید عادت کنید. اگرچه که گفتیم ما بیخوابیم شبها. چند روزی تحمل میکنم اگر تعمیر نشد دوباره زنگشان را میزنم 


+همسر میگوید از نردبان بالا نرو و من محض احتیاط نرفتم و حالا کمد بالای اتاق وسط اتاق پهن است و برای رسیدن به تخت باید باریک شوی یا دور بزنی. آنوقت خودش نردبان را جمع نکرده و سر اینکه در کمد به نردبان خورده است دعوا راه افتاده. انتظار دارد من نربان را جمع کنم. نمیدانم اکر نربان سنگین نیست چه چیزی سنگین است که نباید بلند کنم؟


+ کجای خانه داری ام میلنگد؟ کاش میفهمیدم و نجات پیدا میکردم از این بی نظمی

گاهی چند لحظه حضور! چند کلام!

از وقتی از زادگاه برگشتیم صدای مزخرف کولر همسایه  روی اعصاب بنده پاتیناژ میرود. امروز دیگر جانم به لبم رسید و  رفتم روی پشت بام که ببینم صدای کدام کولر است. مسلما نفهمیدم کولر کیست اما رفتم در همسایه طبقه اول را زدم اما از صبح کسی جواب نداد. بعد از آن حدس زدم شاید کولر طبقه دوم باشد و درشان را زدم. خانوم که در را باز کرد بعد از بحث کولر که در کمال تعجب صدای خاصی از کولر در خانه شان به گوش نمی رسید؛ حرف رسید به وضعیت من و زمان فارغ شدنم.
شاید حرفهایمان یک ربع طول کشید اما همین که پایم را داخل خانه گذاشتم احساس کردم چقدر سبک شدم. چقدر نیاز داشتم که از نزدیک با کسی در حد حرفهای روزانه هم که شده، هم کلام شوم و زیر لبن زمزمه میکنم "عدو شود سبب خیر"
گاهی دوری چقدر خودش را به رخ می کشد!!! اما تمام من با همین یک ربع ابراز لطف و مهربانی  که هرچی هوس کردید بگید من بپزم! اصلا من برایتان آشپزی کنم! زیر و رو می شود و سردرد و تهوع ام بهتر می شود!

غ زل واره:
+ و چقدر از ته دل برای آرامش زندگی او و همسر و فرزندش دعا کردم. اینها همان همسایه ای عستند که گاهی دعواهای وخشتناکی می کنند و من هر بار فقط دعایشان میکنم که آرامش در زندگی شان سرازیر شود

+ دو پست در یک روز!!!

+ با تهوع زیاد و به زور خودم را تا قصابی رساندم. خدا کند از پس تمیز کردن و جمع و جور کردن گوشتها بر بیایم

...

شاد و سرزنده بود. هر وقت می دیدیش بسلط بگو بخند به راه بود. کلا خانوادگی آدمهای شوخ طبعی بودند. خیلی یهویی درست چند ماه بعد از عقدمان هبر رسید که ریه اش دچار مشکل شده. اولین سیزده به دری که همسرک کنار من بود؛ بر خلاف همه سالهای گذشته اغلب روز را داخل چادر ماند. درگیر عوارض شیمی درمانی بود اما برای روحیه بخشی آورده بودندش تفریح.

مدتی بعد گفتند سرطان ریشه کن شده و چقدر خوشحال شدیم .  با اینکه سالی یکی دوبار آن هم در ایام عید بیشتر نمیدیدمش اما خاطرات قشنگی از دورهمی های خانوادگی داشتیم به خصوص سیزده به درهای شلوغمان

از. آن زمان شاید دو یا سه بار دیده بودمش. آخرین بار سیزده به در پارسال بود. پارسال قهمیدم دچاره حمله های عصبی حدودن ده دقیقه ای می شود و نشانه این حمله ها سردرد وحشتناک ده دقیقه ای بود. چقدر برایش غمگین شدم. آن خانم شوخ و شنگ تبدیل شده بود به یک انسان بی روحیه اگرچه باز هم می خندید اما دیگر آن آدم گذشته نبود. باورم نمیشد کسی با آن طبع شوخ اینقدر زود خودش را ببازد.

چیزی از سیزده به در نگذشته بود که خبر رسید سکته مغزی کرده و یک طرف بدتش لمس شده. آه خبر دردناکی بود. مرتب سعی میکردم تصورش کنم اما چیزی از حالاتش در ذهنم تصویر نمیشد.

با خودم گفته بودم عید مجالی برای دیدنش میشود اما روزگار چرخید و من با بارداری و زمان کم برای سپری کردن در زادگاه نتوانستم ببینمش. شنیده بودم که آن به اصطلاح فیزیوتراپ معرفی شده از طرف بیمارستان فیزیوتراپ تبوده و باعث در رفتگی کتفش شده و طفلکی با این همه درد این یکی را هم باید تحمل کند.

ماه رمضان رسید و گفتند دوباره بستری شده و چند عمل رویش انجام داده اند. به خاله گفتم سلامم را برسان و بگو زیاد برای سلامتی اش دعا کردم. خواهرک زنگ زد و گفت ملاقات بودیم. سلام مخصوص رساند و مادرش خی التماس دعا دادند. باورت نمیشود اگر ببینی لش. شده عین یک پیرزن هفتاد ساله. و من خوشحال بودم که دورم و نمیتوانم با آن وضع ببینمش.

امیدوار بودم بهتر شود. دکتر گفته بود چرا این بنده خدا را اینقدر دست این دکتر و اون دکتر سپردید و دستکاری اش کردید؟

هفته قبل که زادگاه بودم قرار بود پدربزرگ به ملاقاتش بروند علیرغم وضعیتم خیلی دوست داشتم ببینمش اما جرات نداشتم. برای ماه اک میترسیدم


حالا یک هفته از آنچه در دلم میگذشت نگذشته که خبر فوتش  تمام درونم را بهم ریخته و افکارم را آشفته کرده. تمام دیشب خودم را حای شوهرش، جای بچه هایش، جای خانواده اش گذاشتم اما فقط غصه خوردم. دریغ از یک قطره اشک. شاید گریه سبکم میکرد اما بیشتر در بهت و شوک به سر میبرم تا غم


غ زل واره

دوباره از دیروز سر درد و تهوع مهمانم شده ماش زودتر برود اعصابم نمیکشد