هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

...

شاد و سرزنده بود. هر وقت می دیدیش بسلط بگو بخند به راه بود. کلا خانوادگی آدمهای شوخ طبعی بودند. خیلی یهویی درست چند ماه بعد از عقدمان هبر رسید که ریه اش دچار مشکل شده. اولین سیزده به دری که همسرک کنار من بود؛ بر خلاف همه سالهای گذشته اغلب روز را داخل چادر ماند. درگیر عوارض شیمی درمانی بود اما برای روحیه بخشی آورده بودندش تفریح.

مدتی بعد گفتند سرطان ریشه کن شده و چقدر خوشحال شدیم .  با اینکه سالی یکی دوبار آن هم در ایام عید بیشتر نمیدیدمش اما خاطرات قشنگی از دورهمی های خانوادگی داشتیم به خصوص سیزده به درهای شلوغمان

از. آن زمان شاید دو یا سه بار دیده بودمش. آخرین بار سیزده به در پارسال بود. پارسال قهمیدم دچاره حمله های عصبی حدودن ده دقیقه ای می شود و نشانه این حمله ها سردرد وحشتناک ده دقیقه ای بود. چقدر برایش غمگین شدم. آن خانم شوخ و شنگ تبدیل شده بود به یک انسان بی روحیه اگرچه باز هم می خندید اما دیگر آن آدم گذشته نبود. باورم نمیشد کسی با آن طبع شوخ اینقدر زود خودش را ببازد.

چیزی از سیزده به در نگذشته بود که خبر رسید سکته مغزی کرده و یک طرف بدتش لمس شده. آه خبر دردناکی بود. مرتب سعی میکردم تصورش کنم اما چیزی از حالاتش در ذهنم تصویر نمیشد.

با خودم گفته بودم عید مجالی برای دیدنش میشود اما روزگار چرخید و من با بارداری و زمان کم برای سپری کردن در زادگاه نتوانستم ببینمش. شنیده بودم که آن به اصطلاح فیزیوتراپ معرفی شده از طرف بیمارستان فیزیوتراپ تبوده و باعث در رفتگی کتفش شده و طفلکی با این همه درد این یکی را هم باید تحمل کند.

ماه رمضان رسید و گفتند دوباره بستری شده و چند عمل رویش انجام داده اند. به خاله گفتم سلامم را برسان و بگو زیاد برای سلامتی اش دعا کردم. خواهرک زنگ زد و گفت ملاقات بودیم. سلام مخصوص رساند و مادرش خی التماس دعا دادند. باورت نمیشود اگر ببینی لش. شده عین یک پیرزن هفتاد ساله. و من خوشحال بودم که دورم و نمیتوانم با آن وضع ببینمش.

امیدوار بودم بهتر شود. دکتر گفته بود چرا این بنده خدا را اینقدر دست این دکتر و اون دکتر سپردید و دستکاری اش کردید؟

هفته قبل که زادگاه بودم قرار بود پدربزرگ به ملاقاتش بروند علیرغم وضعیتم خیلی دوست داشتم ببینمش اما جرات نداشتم. برای ماه اک میترسیدم


حالا یک هفته از آنچه در دلم میگذشت نگذشته که خبر فوتش  تمام درونم را بهم ریخته و افکارم را آشفته کرده. تمام دیشب خودم را حای شوهرش، جای بچه هایش، جای خانواده اش گذاشتم اما فقط غصه خوردم. دریغ از یک قطره اشک. شاید گریه سبکم میکرد اما بیشتر در بهت و شوک به سر میبرم تا غم


غ زل واره

دوباره از دیروز سر درد و تهوع مهمانم شده ماش زودتر برود اعصابم نمیکشد


نظرات 4 + ارسال نظر
فاخره دوشنبه 16 مرداد 1396 ساعت 22:52

سلام غزل جواز وب مامان ترنم باهاتون اسنا شدم ان شاالله که هر چه زودتر تهوع قطع شده وبارداری روال عادی خودشو طی کنه

سلام فاخره جان
خوش آمدید
ممنونم بانو
خدا رو شکر بهترم

زهرا سه‌شنبه 10 مرداد 1396 ساعت 08:55 http://pichakkk.blogsky.com

خدا رحمتش کنه. روحش شاد باشه.
به نظرم مرگ مقوله ی بسیار غم انگیزیه. یعنی یه وقتا ادم خبر فوت یه غریبه رو هم می شنوه ناراحت میشه ناخودآگاه، چه برسه به اینکه طرف رو بشناسی، دوستش داشته باشی، تحسینش کنی، و بعد یهو ... .
ولی خیلی بهش فکر نکن. منظورم اینه که وارد جزییات مساله و بیماریش نشو. هر ادمی که متولد میشه، یک روزی هم پایانش می رسه.
من اینجور وقتا بیشتر برای آرامش طرف و بازماندگانش دعا می کنم و فاتحه می خونم براش. اگر طرف آشنا بوده باشه می گم که همه جوره حلالش کردم و حقی ازم نخورده. با اینکار خودمم آروم میشم. حس می کنم با این کارم به ارامش طرف کمکی کردم و مفید بودم!

خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه
غم انگیز و تلخ اما مادربزرگم همیشه میگفت مرگ یک نعمته... از یک جایی به بعد نبودن نعمت بزرگیه
ولی همسر حس منو به این خانوم با محبت درک نمیکنه و میگه فامیل درجه یک که نبوده که ناراحتی
منم حلالشون میکنم معمولا

مرسی که هستی

ماه بارانی دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت 09:19 http://mahebarani.blogfa.com/

خدا رحمتش کنه، با این اوضاعی که گفتی مرگ براش آرامش بوده، چقد سرطان لعنتیه!!!

اون که بله اما دو تا بچه 17 18 ساله داره طفلکیا

خدا ریشه کن کنه این ردر بی درمانو

فرانک یکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت 15:01 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

طفلکی خدا رحمتش کنه....
سرطان خیلی بده...
اسمشم وحشتناکه...
تو زیاد غصه نخور واسه نی نی خوب نیست.....
سرتو با کارای دیگه گرم کن که یادش نیفتی

ای بابا
روزگار بی رحم
من باورم نمیشه اصلا
فکر میکنم الکیه برای همین یه قطره اشک هم نریختم
فقط ذهنم بد درگیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد