دلگیرم. خیلی زیاد. رفتند تفریح و حتی یک زنگ نزدند که احوالم را بپرسند؛ به جز دیروز صبح که برای همان اتفاق کذایی من زنگ زدم. تیرماه 11 روز سفر بودم و عین 11 روز بهشون زنگ زدم. راستش گاهی حس میکنم من اصلا اهمیتی براشون ندارم و وقتی حس های بد میاد سراغم؛ با خودم میگم همون بهتر که ازشون دور شدم. البته مطمئنم واقعیت این نیست اما منِ کم طاقت زود دلسرد میشوم از کممحبتی آدمها. میدونم درگیر مشکلات و زندگی هستند اما منم روزی جزیی از همه گذشتهاشون بودم. گاهی فکر میکنم مامانم کلا فراموش میکنه منم هستم.
چند سال قبل، من فداکاری کردم برای حفظ زندگی خانوادهام. اما از نتیجه نگران بودم. دوست نداشتم اتفاقی بیفتد و همسرک یک سری مسائل را بداند. از این یک فقره آخری البته که خودم هم بیاطلاع بودم. پیگیری سطحی کرده بودم و گفتند فعلا بی خیال شو و شدم. اما ای کاش یا من جدیتر پیگیر بودم یا آنها قضیه را جدیتر نگاه کرده بودند. قبل از اینکه گند بخورد به آخر هفتهای که تمام روزهای هفته را برایش شمرده بودم که همسرک باشد و حال و هوایم عوض شود. قبل از اینکه همسرک بفهمد. قبل از اینکه تا این حد خجالت زده شود.
دیروز وقتی آن اتفاق کذایی افتاد؛ که منِ طفلکی دخالتی درش نداشتم. از همه دنیا بدم آمد. از آدم هایی که هیچ کدوم منو درک نمیکنند. از نزدیکترین آدمهای زندگیم حتی. از خانوادهام که قضیه را جدی نگرفته بودند و از همسرک که چنان داد و فغانی به پا کرد و من را ترساند و اولتیماتوم داد. راستش تقصیر من فقط همان فداکاریست اما تقصیر بقیه قرار دادن من در این وضعیت ناراحت کننده است.
راستش دلم میخواهد به جز برای پیگیری این قضیه، فعلا تا مدتی تماسی نگیرم؛ اگر منِ بی طاقت، طاقت بیاورم. فکر نمیکردم یک سال بعد نزدیک سالگرد جشنمان به جای شادی، اینطور آشفته روزها را سر کنم و خطایی که بقیه کرده اند؛ زندگی مرا دچار تنش کند.
چقدر حرف دارم....
تو زندگی مشترک هرچقدر هم که تلاش کنی همه چیز مشترک باشه؛ باز یه جاهایی هست که تنهاترین انسان روی زمینی؛ حتی خیلی تنهاتر از دوران مجردیات. چون یک جاهایی حرفها و تصمیم ها و اتفاقهای زندگی مشترک یا راز هستند که کسی نباید بدونه؛ یا حرفها و اتفاقهایی هستند که اگر برای خانواده ات بخوای بگی؛ میترسی که ناراحت شن و رفتار و حرفهای همسرت یه دل بگیرند و کدورت بشه و بعد از مدتی تو فراموش کنی اما اونا هیچ وقت فراموش نکنند؛ مسلما اینجور وقتا هیچ دلیلی هم برای گفتن و درمیون گذاشتن با خانواده همسر جایی وجود نداره و بر فرض اگر هم گفته بشه جز سوء تفاهم نتیجه ای در بر نخواهد داشت و دوستهات هم که به تبع دیگه مثل دوران مجردی نیست که براشون از هر دری بگی. به جرفهایی هست که فقط با خودت و خدا میتونی مرورشون کنی و الان یکی از اون وقتاییه که تو زندگی از همه دنیا تنهاترم و ترسیدم حتی که چه میشه؟
غـزلواره:
+ در این شرایط بخش بزرگی از حفظ شدن روابط و خدشه دار نشدنشان بستگی به مدیریت من داره و من مدام با خودم حرف میزنم. تصمیم میگیرم. پشیمون میشم. دوباره فکر میکنم و این چرخه اینقدر تکرار میشه تا یک نتیجه خوب بگیرم. این چرخه برای هر مکالمه بارها تکرار میشه. اما ته دلم به کرامت و بزرگی خدا امنه.
+ 5 تا یس نذر کردم. برام دعا کنید.
راستش را بخواهید مردها برخلاف ظاهر محکمشان انسانهایی ظریف و گاهی بی نهایت شکننده اند. این روزها که برای حفظ رابطه و زندگی مان تلاش میکنم هر روز درسی تازه میگیرم و خوب است که میان جنگ و دعواها حرفهایی زده میشود از دلخوریها. دلخوریهایی که تو هرگز یک لحظه فکر نمیکردی که چنین فکر عجیبی به ذهنش خطور کند و یا چنین خواسته ظریفی داشته است و تو ندانسته از آن رد شدی . در حین دعوا و بحث، عصبانی میشوی که چطور توانسته چنین برداشتی از رفتار تو و احساسات داشته باشد و بعد از دعوا گاهی دلت آنقدر برای این ظرافت و حساسیت وجود مردانهاش میسوزد که هزارتا راهکار جستجو میکنی؛ شاید ذهنیتش را تغییر بدهی و نگذاری این پسر بچه کوچک بیشتر از این غم در دلش بماند.
19 مرداد 10:44