هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

بغل بابا

نوشته‎ی کسی را میخوانم که پدرش پر کشیده. ذره ذره نوشته را تجسم میکنم و با هر جمله چند بغض فرو میدهم. میخواهم اشکهایم را رها کنم. میبینم اینجا پر از آدم است که 4نفرشان مرد هستند. غمگین تر از قبل باز هم بغض هایم را فرو میبرم که چرا نمیتوانم رهایشان کنم. با خودم آغوش بابا را تجسم میکنم که چقدر گرم و امن است و در دلم گریه میکنم برای آقای اسحاقی و همه آنهایی که دلتنگ بغل بابایشان هستند اما بابایشان نقل مکان کرده و بغل بابا برایشان فقط یک رویا شده. یک آرزو. دلم میخواهد همین حالا خودم را به بابا برسانم.غرق بوسه اش کنم و محکم بغلش کنم و بعد سرم را کنار آرنجش که همیشه روی بالش است موقع تماشای تلویزیون بگذارم و بخوابم و بابا خجالتی ام یواشکی دستش را نزدیک من بگذارد که گرمای وجودهایمان به هم منتقل شود.


+ بلوط مهربانترینم و شیرینِ شیرینم خوب میدانم که با هر اتفاق اینچنینی همه چیز برایتان دوباره تازه میشود. خدا رحمت کند پدرهایتان و البته خواهرک شیرین را و صبر و تحمل و آرامش بدهد به دل شماها و عزیزانتان

نبودن به از بودن

موضوعی که داشتم روش کار میکردم فوق العاده بود. یک جورایی حتی بکر. تمام رفرنس ها انگلیسی بود. تو کارهای داخلی چیزی مرتبط باهاش پیدا نکرده بودم. دوستش داشتم. اما از اونجایی که بنده گ ...اد تشریف داشتم و حس و حال انگلیسی خوندن بعد اون همه کلاس رفتن، هیچ رقمه در من ایجاد نمیشد؛ هم دیر به خودم اومدم هم با شرایط فعلیِ زندگیم تمام کردنش برای من یک جورایی غیر ممکن بود.اما از موقعی که تصمیم گرفتم خودمو از دستش نجات بدم گاهی تو دلم احساس بی عرضه‎گی میکنم به خاطر اینکه ادامه اش ندادم. اما نمیزارم این حس قوی بشه. اینقدر که اسمش استرس داشت شاید انجامش نداشت. همین که اسمش از لیست درسها حذف شد، دنیا یک رنگ دیگه شد. 

  


با تو ام:  یعنی آدمش هستی؟ همتش رو داری که بعدن که سرت فراغت شد باز هم روش کار کنی و برای دادن یک حس خوبِ قدرت به خودت هم که شده چیزی را که در نظر داشتی انجام بدی یا نه!!! 


یک نَفَس تازه (3)

دوباره صبح شده. با بی حوصلگی آماده می‎شم. تنها چیزی که منو سرِ سوزنی به وجد میاره که بخوام آماده بشم و برم شرکت، رژگونه جدیدمه که از سیتی سنتر خریدیم. اما فرصت آرایش نیست. می‎ندازمش تو کیفم و با خودم فکر می‎کنم تو شرکت هم میشه کمی آرایش کرد .با عجله می‎زنم بیرون. همسرک ساعت 7:30 پیام داده و من تا برسم شرکت فرصت جواب دادن ندارم. هنوز کیفم و روصندلی نذاشتم که موبایلم زنگ می‎خوره. بعد از یک سلام و علیک با عجله میگه من گوشی رو میدم خانم جعفری سوالی داری بپرس. چقدر با خودم خدا خدا کرده بودم که بدون نیاز به رفتن من کارمو راه بندازه. خوشحالم همسرک اینقدر برام ارزش قائله که صبح زود راه افتاده و سر 8 خودشو به دانشگاره رسونده؛ اونم با این راه دور. شماره دانشجویی‎مو می‎پرسه و میگه فرم مربوطه رو می‎دم همکارتون پر کنه[منظورش همسرکه] :) و ساعت به 9 صبح نرسیده کار من انجام شده و زندگیم رنگی تازه‎ای می‎گیره. فکر تموم شدن یک استرس بزرگ. فکر نداشتن یک سفر اجباری برای پر کردن یک فرم ناقابل. نجات پیدا کردن از پروسه سخت و طولانی پایان نامه. حس مهم بودن. فکر داشتن همسرکی به این آقایی و فکر خیلی چیزای دیگه که هر کدوم به روزم رنگهای گرم و شاد می‎پاشید. همه بدحالی‎های دو شب گذشته و فکرا مزخرفش پر کشید و به قول برادره شدم صورت کار. انجام کار آقارئیس. همون کاری که نمی‎تونستم جمعش کنم. به اضافه انجام یک کار دیگه بدون وقت تلف کردن و بدون احساس جبر و به زور کار کردن. به دلخواه اضافه موندن و تموم کردن کار دوم به شکلی که دوست داشتم و راضیم می‎کرد.

اینطوری شد که پر شدم از رضایت از خودم و اینجا هدیه ای شد برای همه تغییرات خوب و دوست داشتنی رفتاری اخیرم و با کمال میل کار کردنم. اینجا جایزه همه حس‎های خوب منه. جایزه مهربونی با من و رضایت از من

اینجا جایزه یک روز خوبِ پر از احساسهای خوبه. اینجا نوره واسه حس های کم نور. اینجا برای من ... یک نفس تازه است واسه یک شروع تازه



خوش اومدی دوستِ من

 


یک نَفَس تازه (2)

اون شب، شب کسل کننده ای بود. خسته نبودم اما اعصاب هیچی نداشتم؛ حتی نت و ولگردی مجازی. البته شکر خدا این روزها ولگردیهام نظم خوبی گرفته. شنیدین میگن عدو شود سبب خیر؟! یک بنده خدایی خواست من رو اذیت کنه مثلا و قدرتشو که اندازه یک چلوقوزه به من نشون بده، ولی ناخواسته یک نظم اساسی به کارهای من داد. اینه که به طرز فجیعی حوصله‎ام سر رفته بود. مخصوصا که منتظر یک تغییر شیوه در نظام آموزشی‎ام بودم که بتونم از زیر یک کار درسی زمان‎بر خلاص شم و با خوش خیالیه این که اون اتفاق دقیقا طبق میل من خواهد افتاد؛ دست به هیچ کاری نبردم و متعلقات اون درس رو توی هفت تا سوراخ هول داده بودم، مبادا چشمم بهش بیفته و دیدنشون خسته‎ام کنه. همین موقع بود که خواهره از اتاقش اومد بیرون با یک نایلون خیلی کوچک از تخمه گلآفتاب که خوراک بی‎کاریه. هم تخمه می‎خوردم هم مکالمات اسکایپی داشتم هم صدای تلویزیون اینقدر بلند بود که خودم خجالت کشیدم و Voice را قطع کردم. با تمام شدن شارژ لپ‎تاپ و فیلم آبکی این روزها [آوای باران]، احساس کردم به قدری حال روحی‌ام خرابه که می‎خوام قید شام رو بزنم و یک راست برم توی رختخواب؛ آخه تخت من به موازات پنجره اتاقم هست و سردترین قسمت اتاقم و از اینکه میگم توی رختخواب می‎خوابم قطعا گوینده این هست که امکان جابجایی تخت نازنین به دلیل ساختار زیبای اتاق بنده وجود ندارد. با بی‎حوصلگی رختخوابی که صبح با بی‎سلیقگی جمع شده بود را پهن کردم و فرو رفتم توش. واقعا گرسنه بودم اما حالم خراب‎تر از اون بود که چیزی بخورم. تا یادم میاد وقتهایی که شدیدن از لحاظ روحی بهم میریختم بخصوص اگر حس می‎کردم "ارزش ندارم"؛ قید غذا رو می‎زدم و به تختم پناه میبردم. واقعیتش اینه که شکر خدا وقتی روانم بهم میریخت کم اشتها میشدم و حتی گاهی حال تهوع داشتم و غذا خوردنم میشد به اندازه یک گنجشک.

سعی می‎کنم بخوابم اما هرچی فکر وحشتناکه هجوم آورده به ذهنم. درست مثل دو شب پیش که اولین شبی بود که سمت قلبم اون درد وحشتناک را حس می‎کردم و حتی به پهلو نمی‎تونستم بخوابم و با اینکه همسرک کنارم بود اما تمام مدت قبل از خواب به این فکر میکردم که این درد از اون دردهاست که فردا دیگه بیدار نمیشم. یکی یکی اعضای خونه رو میدیدم که روی پاشون بند نیستند. همسرک رو که طفلکی مثل ابر بهار داره گریه میکنه. اینکه خانواده اش خیلی زود خودشونو میرسونند به اینجا برای تشیع تازه عروسشون و شاید بعد اون کلا رابطه همسرک با خانواده من قطع شه چون دلیل این ارتباط منم که دیگه نیستم. به اینکه مهمونی خاله‎ی حیوونکی عزا میشه و بدتر از همه اونها خودم رو که به جای رفتن به مهمونی پاگشا، به قبر رفتم و آدمها بالای قبر ایستادند تا خاکسپاری تمام شه و هر فکر دیگه‎ای که در این زمینه به ذهنت برسه. در کنار فکرای وحشتناک دو شب قبل، اون شب به این هم فکر می‎کردم که هیچکس اهمیت نداد منو ببره دکتر و خودم هم یکی دوماه اخیر به قدری تنهایی دکتر رفتم که دیگه نه حاضرم تنهایی برم نه پولشو دارم. راستش 2/3 حقوقمو قسط میدم و بقیه اش هم تو این ماه خرج دوا دکتر شده بود.

صدای بابا میاد که از راه رسیده و همه دارن از این حرف می‎زنند که ژاله اومده گواش خریده و چون حالش خراب بوده تاکسی دربست کرده و بین راه حالش بهم خورده و وقتی خواسته کرایه شو بده، رنگها رو توی تاکسی جا گذاشته و به لطف این همه تحریم، اون رنگها آخرین موجودیهای مغازه بوده و کلا هم تو بازار گیر نمی‎آد و حیوونکی هفته بعد هم ژوژمان داره. فکر کنم یک ربعی خوابم برده بوده. اما شکم گرسنه هیچوقت نتونستم بخوابم. بعد از شام با فکر اینکه دلم نمی‎خواد صبح بشه و برم سر کار خوابم برد.


ادامه دارد...

یک نَفَس تازه (1)

پرسید: شما همیشه بعد مهمونی بداخلاقید؟ داشتم به بحث مامان اینا گوش می‎دادم؛ که یکهو متوجه سوالش شدم. گفتم: شما همیشه زیر قولتون می‎زنید؟ و مسلما اصلا قولی در خاطرش نبود. یادش آوردم روزی را که یکطرفه تصمیم گرفته بود برای عمل نکردن به قول دوطرفه مون. روزی که از بس ناراحت شدم پشتمو کردم بهش و خوابیدم. بعد اومد از دلم درآورد و گفت باشه انجام میدم. نمیگم دروغ گفت اما یک قول الکی داد که هیچوقت عمل نشد. وقتی رسیدیم خونه با دلخوری پنهونی من، دلتنگی وقت خداحافظی ، عشق و عجله وسائلش رو جمع کردیم که بره. از زیر قرآن ردش کردم و با دکمه های نبسته پریدم داخل ماشین. دلم گرفته بود از رفتنش. دلخوریهام سر جاشه اما چیزی از دوست داشتنم کم نمیکنه. نگرانش بودم. دوست داشتم بمونه و بارونیِ گرمیِ دستی بودم که تا 5 دقیقه دیگه باید باهاش وداع میکردم. وقتی رسیدیم ترمینال، با خودم فکر کردم چرا دفعه های قبل غیر از کیفش باز هم وسیله داشت اما حالا نه؟!! اونوقت یاد ظرف میوه و شکلاتهای روی میز افتادم. یاد پاستیل‎هایی که از دستبردهای بچه ها در امان نمونده بود اما اونقدر بود که بشه با خودش ببره!!! بغض کردم. اشک ریختم که با همه زیر قول زدنش باز هم نباید یادم میرفت براش میوه و هله هوله بزارم.

با یک بوس کوچولو سپردمش دست خدا. بدجور بداخلاق و دلگیر بودم. کمی از چیزهایی که دلخورم کرده بود حرف زدم و توی همون اتاق سردم سر جای شب قبل خوابیدم. انگار کمی هم گریه کردم!!! صبح شد اما بازم بداخلاق بودم. حوصله نداشتم. روز سومی بود که سمت قلبم احساس درد بدی داشتم که با سرفه و نفسِ کمی عمیق، بدجور تشدید میشد. نمیتونستم قربون صدقه اش برم. نهایت محبتم، صدا زدن اسمش بود. طفلکی یک طرف بدنش درد گرفته بود. یا بد خوابیده بود یا سرماخورده بود. خودش میگفت کج شدم و من بهش هشدار دادم اگر کج شده باشه باید عوضش کنم. در کمال پررویی با همه خستگی هاش اضافه کار هم مونده بود. من تمام مدتی که سرکار بودم گیج میزدم. منگ و خوابالود بودم. کاری که شنبه بعد از دو روز راه حلش را پیدا کرده بودم را نمیتونستم جمع کنم.کتاب خوندم. مطلب خوندم. چرت زدم تا بالاخره وقت کاری تمام شد.


ادامه دارد....