هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

قصه مادرانگی

غرقم در افکارم و تعیین اهداف جدید که میرسم به یک هدف والاتر از همه آن اهداف. هدفی که اگر در راس قرار نگیرد؛ همه آن اهداف نیمه راه به بی هدفی میرسند و پوچ می شوند.
وقتی تمام زندگی ام را زیر و رو می کنم؛ می بینم خیلی وقتها باری به هر جهت زندگی کرده ام. خودم را سرزنش نمی کنم. اذیت هم؛ چون این باری به هر جهت بودن را به خواست خودم انتخاب نکرده ام. نوع تربیت ام، شرایط زندگی ام، اتفاقهای تلخ دهه ٨٠ و اوایل دهه نود که اثراتش هنوز در زندگی خانواده ام هست. فقط من با ازدواجم چند سالی هست که از آن تاثیرات سوء دور شدم  اما خلاص نشده ام و چقدر دلم خلاصی می خواهد. یک خلاصی ابدی از این خاطرات تلخ و تاثیرات سوء سنگین اش.
تلاش برای فرار کردن از بدبختی ها و تلخی ها، نوع برخورد پدر در بخش اعظم این اتفاقها، قدرت نداشتن مادر در مقابل پدر به این جهت که از بحث و دعوا گریزان بود در حالیکه گاهی برای حفظ سرمایه ها و داشته های زندگی چه به لحاظ مادی چه معنوی با تمام قدرت باید جنگید. نه اینکه مادرجان طفلکی نجنگیده باشد اما یک جاهایی باید ترمز پدر را می کشید که نکشید. بیش از حد قانع بودن مادرجان. نوع روابط عاطفی ام خصوصا با پدر و نوع برخوردش با تصمیم های ما، شاد نبودن خانواده مان و در کل اوضاع داخل خانه بزرگترین علت این باری به هر جهت بودن است.
دستی به سر خودِ کاشفم می کشم و نوازشش می کنم از این بعد دیگری که در من کشف کرده و به کنکاش اش پرداخته. صدای شکمم مثل صدای فرو رفتن آب در درون یک لوله، هر یک دقیقه یک بار سکوت آذین بسته با صدای جیک جیک بهاری گنجشگ کان را می شکند. و من دلم میخواهد تمام این باری به هر جهت بودن ها با صدای بلندی شبیه به این توسط زمین مکیده؛ حتی بلعیده شود و در چند ثانیه درون من انقلابی عظیم و سونامی بی بدیل رخ بدهد و زیر و رو شود تمام من. چونانکه با هر موج عظیم از این سونامی، خصلت های نادرست و ناخوب به دور دست ترین جای ممکن پرت شوند؛ چه بسا نابود شوند. همه چیز ویران شود و در چشم بهم زدنی به بی مثال ترین معماری شخصیتی دنیا بنا شود.
باید دست از زنده مانی بکشم و با تمام وجود زندگی کنم. باید قیامتی به پا کنم و تمام خوبیهایم را با بهشت خصلت های دوست داشتنی و نو پاداش بدهم. باید خودِ حقیقی ام را پیدا کنم و با ملایمت ایستادگی کنم تا تغییر کند. تغییراتی پنهان که پیداترینند. اگر فقط به همین هدف دست پیدا کنم؛ بقیه آنچه که گفتم به خودی خود محقق می شود.باید اگر تعهدم به خویشتن کم است؛ از تعهدم به ماه اک وام بگیرم. از حقی که بر گردنم دارد جانِ تازه ای بگیرم. باید شوری به پا کنم؛ شور زندگی لبریزِ تعهد به خویشتن و آنچه می خواهم. و شوری بیش از آنچه در درونم به پا کرده ام در وجود ماه اک بریزم. باید متعهد شوم به مسئولیت خطیری که به خواست خودم متقبل شدم. چنان تعهدی که سی سال دیگر که ثمره عشق و زندگی مان روبرویم ایستاد؛ با نگاهی لبریز از شور زندگی برایم قصه بگوید. قصه ماهی زمینی که در دامن مادر به اوج رسید. قصه ای پر از زندگی و مادرانگی. قصه ای که سرشار از تعهد و سازندگی است. قصه ای که ته اش مادر قصه سرفراز از پس تعهدش به فرشته زمینی برآمده و چنان تربیت اش کرده که تلف کردن وقت، علاف چرخیدن، هدف نداشتن و باری به هر جهت بودن در هیچ کجای قصه نقشی ندارد. قصه ای مملو از عشق، زندگی، شادی، سرافرازی، تعهد، تعهد، تعهد، تعهد
تعهد به خویشتن
تعهد به اهداف
تعهد به زندگی کردن
تعهد به نشاط 
تعهد به تلاش
و تعهد به عشق، عشق و عشق

حس آزادی

+ بعد از اون دعوای کذایی یک ماه قبل و مذاکرات متعاقبش؛ توافق !!! نه... نمیشه اسمش رو توافق گذاشت چون همسر معتقده مبلغی که من میگم زیاده اما حرفی که خودش زده شده جز قرار. البته من هم کوتاه نیومدم و گفتم اون حرف تو هم جز قرار محسوب نمیشه مثل حرف من :)) باید از ح.ت هم سهم داشته باشم. حالا اون روزا به خاطر دلتنگی و عدم هماهنگیمون تو مسائل مالی خیلی عصبی بودم که سخت بحثمون شد اما بعد از مذاکرات و موقع عمل که فهمیدم میخواد چقدر بهم بده قاه قاه زدم زیر خنده و گفتم من اگر میخواستم اینقدر باشه که اونقدر خودمو اذیت نمی کردم و دعوا راه نمی نداختم :)) اینو که قبلا میدادی فقط یک جا و چند ماه یک بار بود. در هر صورت فعلا فقط ماه به ماه بودنش به خواست من شده اما مبلغش خیر ولی...

بعد از هفت سال  دوباره احساس آزادی مالی دارم. مثل اون سالهای اولِ کار کردنم. نه اینکه تا قبل از این تو این هفت سال هیچ پولی نداشتم. تا پارسال کار می کردم و درآمد داشتم؛ همسر هم  بعد از عروسی چند ماه یک بار یک مبلغ کلی بهم میداد اما تمام این سالها درگیر هزینه های کلاس و رفت و آمد به تهران و بعدش خرید جهیزیه و سیسمونی و خون بند ناف بودم. همین بود که امکان آزادانه تصمیم گرفتن و برای خودم  دلی و با آرامش خریدی کردن را نداشتم. حالا اما خرج های بزرگی که از سمت من و خانواده ام باید انجام می شد تمام شدند. زندگی به یک حالت پایدار رسیده و لازم نیست نگران خریدهای اساسی باشم. حالا با خیال راحت می توانم بزنم بیرون و اگر چیزی چشمم دید و دلم خواست؛ دائم فکر نکنم نیاز هست یا نه؟! با همسر هماهنگ کنم یا نه؟ آیا قبول می کنه بخرم یا نه؟! و ... خودم برای دلم خرید کنم. اصلا یک حس قشنگی دارم که اگر هر کس ببینه فکر می کنه من هیچوقت پول نداشتم. دقیقا شبیه اون بچه هایی که تو خونه هم نوشابه میخورن ها اما وقتی میرن جشن؛ بعد برای دوستاشون میگن تو جشن نوشابـــــه خوردیم. انگار پدر مادرشون نوشابه بهشون نمیدن :))

یک کار جدید هم که تصمیم گرفتم بکنم اینه که هر ماه لیست ضرویات مورد نیاز را تهیه کنم و بدم به همسر تا با هم اولویت بندی کنیم و زمان تعیین کنیم برای خریدشون تا گره ای که با دست باز می شود را با دندان باز نکنیم


+ مادر همسر و نسرین اجازه ندادند تو کارهای آماده سازی مهمانی کمک کنم. حتی اجازه ندادند برنج ها رو پاک کنم یا تو درست کردن سالاد یا خاگینه کمک کنم. از یک جهت خیلی خوبه که بری بخوری و بخوابی. اما از اون جهت که علت ماجرا رو بدونی ته دلت یک جوری میشه. این که مادر همسر به جز خودش و دخترش اصلا کسی رو قبول نداشته باشه. 

قضیه کمک به جاری بود که مادر همسر یک جوری گفت فقط نسرین بلده تو کابینتی ها رو ببُره انگار که چه کار تخصصی و سختی هستش. یک جوری شدم. مثل اینکه کلا دیده نمی شم. یک روز که گذشت با خودم به این نتیجه رسیدم که خوبه مادرها کارهای کوچیک بچه هاشون رو هم اینقدر ارزشمند بدونند و فکر کنند همین کار ساده، خیلی هم بزرگه و خیلی هم مهمه که بچه اشون می تونه انجام بده. یاد دکتر افتادم که همیشه با بهترین واژه ها بچه هاش رو توصیف می کرد. اون وقت من در مورد خودم و کارهای تخصصی که می تونم انجام بدم بلد نیستم به خودم بنازم. نه که مغرور باشم. فقط در این حد که خودم رو خیلی قبول داشته باشم چون توانایی اش رو دارم. نسبت به قبل بهتر شدم اما تصمیم دارم نوازشگرانه تر و منطقی تر با توانایی هام برخورد کنم تا به قدرتی برسم که بتونم این رو به ماه‌اکم انتقال بدم و یادش بدم که یک آدم منحصر به فرده و قطعا مجموعه تواناییهاش هم منحصر به خودش خواهند بود. یادش بدم که خودش رو با دیگران مقایسه نکنه و خودش رو باور داشته باشه.

دلم میخواد توی آشپزی و پذیرایی خودم رو به جایی برسونم (غذاهایی متفاوت از غذاهای اونا و خیلی خوشمزه درست کنم) که دوست دارم و یک روزی یک جایی بهترین پذیرایی ممکن رو از خانواده همسر بکنم و بهشون نشون بدم که من هم توانایی های مختص به خودم رو دارم.


+ ترجمه ها که تمام بشه  تا وقتی مطمئن نشم من و ماه‌اک به لحاظ وقت و وابستگی میتونیم از پس یک کار خارج از کارهای خونه و با هم بودن بر بیایم؛ دیگه هیچ کاری رو با ددلاین کم قبول نمی کنم.  این مدت از نظر فکری اذیت شدم. ماه‌اک عین بومرنگ هر جا بگذارمش برمیگرده به من و اصلا وقتی بیداره مجال کار بهم نمیده. برنامه های قشنگی برای خودم و ماه‌اک دارم که باید ذهنم از این کار آزاد بشه و خونه به نظم قبلش برگرده تا شروع کنیم به کارهای متفاوت

تو دلم داشتم فکر می کردم کاش ماه اک کمی دست از سرم برداره و بزاره آزاد باشم که یادم به قدیمها افتاد. به اون روزایی که ته دلم به مامانها غبطه میخوردم که خوش به حالشون که بچه هر جا هم بره باز برمیگرده پیش خودشون. حالم بهتر شد. 


+ ماه اک این روزها به قدری شیرین شده که دلم میخواد درسته قورتش بدم. خیلی باهوشه، خیلی کنجکاوه اگرچه گاهی کلافه میشم چون دست تنهام


+ این روزها خودم رو بیشتر از قبل دوست دارم و ایمان دارم کارهای بزرگی میتونم انجام بدم. 


+ برای نوشتن هر پاراگراف این پست ده بار ماه اک رو بردم گذاشتم کنار اسباب بازیهاش تا بتونم چندتا جمله بنویسم. :))

تو فقط عشق؛ فقط عشق

با آرامش خاطری شیرین، از خستگی ولو شدم روی زمین و گوشی به دست می‌خوانمش که نوشته: "اگر تو رو وارد زندگیم نمی کردم الان خیلی خوشبخت تر و راحت تر بودم...خیلی از سختیها را به امید تقاص تو تحمل نمیکردم. تازه یکی بیاد بگه صبر داشته باش شاید پنجاه سال دیگه خدا سزاشو بده. جوونیم به امید تو تباه شد." منظورش از "تو" هم یک آدم نیست. منظورش فقط و فقط خداست. پست که تمام می‌شود با ذهنی درگیر سعی می‌کنم برای تجدید قوا کمی بخوابم تا قبل از رسیدنِ مهمانها به بقیه امورات خانه رسیدگی کنم. اما... 

ذهنم پرت می‌شود به گذشته‌ها، به روزهای تلخ و آدم‌هایی که هر کدام به نحوی بهترین سالهای عمرم را با خودخواهی و بی‌شعوریشان خراب کردند. به روزهایی که اشک بودم و استرس. به روزهایی که ..... تصویر همه آن خاطراتِ تلخ و همه آن آدمهای عوضی‌گونه محو و مبهم است؛ در ریزترین حالت ممکن! انگار که در فراز آسمانها در حال پروازم و آنها را شبیه نقطه‌های محو و کوچکی روی زمین می‌بینم... همچنان همان آرامش خاطرِ چند دقیقه قبل، در درونم جاریست... از خودم می‌پرسم: "من چطور با آن همه درد، اضطراب و نفرتی که دیگران در دلم کاشتند به اینجا رسیدم؟ من هم روزی آرزوی مرگ کسانی را داشتم که زندگی من و خانواده‌ام را بهم ریختند و هنوز که هنوز است بعد از سالها، آرامش به آن شکل قبل‌اش به خانه پدری برنگشته! حالا همه آنها در زندگی‌هایشان که از راه دور و به چشم  ما زیباست زندگی می کنند؛ اما من آرامم.  چه شده که او فکر می‌کند چون تقاصش گرفته نشده، دیگر باید از خدا دست بکشد اما من با فکر کردن به آنها و آن اتفاقها درونم هیچ چیزی تغییر نمی کند و حالم همچنان خوب است؟"

در تونل زمان می‌رسم به درونِ غ‌ـزلِ چند سال قبل که با ترس و اضطراب در کوچه باغ؛ قدم زنان با خدا حرف می‎زند. غ‌ـزلی که در اوج بدبختی‌هایش دوباره خدا را پیدا کرده بود و در گوشم می‌پیچید:"خدایا تمام آدم‌ها و انرژی‌های منفی را از من و خانواده‌ام دور کن. خداوندا اجازه نده هیچ خبری از من به گوش‌شان برسد. خدایا کاری کن هرگز هرگز مرا نبینند. خدایا کمکم کن. خدایا آبروی من و خانواده‌ام را حفظ کن. خدایا ایمانم را قوی کن. خدایا از من دورشان کن. آنقدر دور که هیچ‌دسترسی به من نداشته باشند. خدایاااااااااااااااااااااااااااااا". و این تصویر به همان اندازه که خاطراتِ تلخ را محو و دور می‌بینم؛ زنده و واضح است. لبخند پهنی تمام صورتم را می‌پوشاند و آرامش خاطرم که با مرور همه آن اتفاقهای تلخ، همچنان در حوزه قلمرو‌اش قدرت‌نمایی می‌کند؛ یک جور عاشقانه‌طور فشارم می‌دهد و پیروزمندانه به نتیجه افکارم، به جوابی که پیدا می‌کنم و حس شیرین دوست داشتنِ خودم که پیدایش کرده‌ام؛ نگاه می کنم.

افتخار می‌کنم به خودم که با همه منفی بودن حال و روزگار و شرایط‌ام، عمق دعاهایم  مثبت بوده... افتخار می کنم که بعد از  روزهایی که هر لحظه‌اش هزاربار آرزوی مرگ داشتم و حتی برای عامل آن بدحالیها هم آرزوی مرگ داشتم؛ هیچ‌وقت منتظر شنیدن خبر مرگش نشدم... افتخار می کنم به خودم که با همه بدحالیها، با همه وحشت‌ها بدون اینکه بدانم، فقط دعاهای مثبت می کردم و از یک زمانی به بعد برای آن آدم‌های بد نه آرزوی مرگ کردم نه هیچ نفرین دیگری... به خودم افتخار می کنم که با همه بدحالیها و دردها همچنان دست به دامن خدا ماندم و با همه کم طاقتی‌ام که در آن روزگاه مجبور به صبر بودم؛ بالاخره راه درست زندگی را پیدا کردم... افتخار می کنم به مادرک‌ام که مرا اینچنین تربیت کرد و هزاران هزار بار افتخار می کنم به خودم که بالاخره راه مثبت دیدن و مثبت اندیشیدن را یاد گرفتم و حالا با دیدن زندگی خوب و وضع خوب زندگی آن آدم‌هایی که عذابمان دادند؛ به جز حسی که به زندگی یک غریبه دارم، حس دیگری به من دست نمی‌دهد و کاملا بی تفاوت می توانم از این آدمها رد شوم.


غ‌ـزل‌واره:

+ امیدوارم هیچ‌وقت اتفاق نیفتد. اما اگر روزی حالم ناخوش بود و آمدم از همان آدمها با عصبانیت نوشتم و فکرهای بد کردم؛ نیاید این پست را به رخم بکشید. همین قدر که دیروز و این لحظه که با جزئیات خاطرات از ذهنم عبور می‌کند؛ حال من تا این حد خوب است؛ یعنی درون من اتفاق بزرگی رخ داده است. یعنی بزرگ شده‌ام. یعنی عوض شده‌ام. این یکی از بزرگترین و شیرین ترین کشفیات زندگی من، در مورد خودم تا به امروز است.

  ادامه مطلب ...

زنده باد تلاش

 بالاخره بعد از چند هفته همین حالا تمام شد. احساس می‌کنم جملات آخر هنوز کار دارند اما از توان جسمی و روحی من در این لحظه خارج است. در طی این مدت پر فشار درسهای زیادی گرفته‌ام. چه در مورد کار کردن های اینچنینی و چه در مورد خانه داری. البته این تجربیات بیشتر بر اساس شخصیت فردی شخص خودم است اما آنچه را آموزنده باشد خواهم نوشت.

 ترجمه تمام شد اما این تازه آغاز کار من است. با خانه ای روبرو هستم به غایت نامرتب و بهم ریخته  چرا که بر اساس تاکید همسرک حداقل کار ممکن را در این مدت به خانه داری اختصاص دادم؛ در حد ضروریات و حالا باید تا خود فردا بدوم. امیدوارم کارهایم به موقع تمام شود.

غ‌ـزل‌واره:
موفقیت بزرگی است 150 صفحه ترجمه در 3 هفته. نمی‌گویم ترجمه را عالی انجام دادم. از نظر خودم بد نبود. اما شاید به نسبت اینکه موضوع‌ در حیطه تخصص من نبود ترجمه خوبی باشد در حد خودم. حرف الی که گفت من هیچوقت در این زمینه ترجمه ای قبول نمیکنم دلم را گرم کرد که خوب جراتی داشته ام.
+ ذهن من به شدت بازیگوش است وگرنه یا این ترجمه زودتر تمام می‌شد یا خانه به این وضع دچار نمی‌شد. 
+کاش وقت آمدن همسرک و شام نزدیک نبود. دلم یک دل سیر خواب می‌خواهد استراحت بعد از یک ماه 5 بیدار شدن و استرس کار داشتن.